یک ماه و ده روز نوشت

اینجا که میام کلی  دلم برای رادمهر تنگ میشه  دلم برای خندیدنش چشماش و یا حتی گاهی غرولند کردناش وقتی دندوناش میخاره و هی میخواد از شرشون راحت بشه لثه هاشو بهم میسابه و غر غر میکنه

دلم برای همه چیزش تنگ میشه

خونه که میرم میشم همون خانم همیشگی با ی عالمه روزمرگی و کارهای عقب مونده و رادمهرک و بابای رادمهرک که هردوتاشون برای پر کردن بقیه روزم کافین

تا میرسم غذا را اماده میکنم نهار رادمهرو میدم با شوشویی نهار میخوریم و شوشویی و رادمهر میخوابن اون وقت من میمونم و ی عالمه فکر و کار که از کجا شروع کنم و چی کار کنم 

گاهی از خستگی خوابم میبره گاهی درگیر فیلمی تلویزیون چیزی میشم اما بیشتر اوقاتم توی سکوت میگذره مبادا شوهری و رادمهرک که هر دو خواب سبکند بیدار بشن و بانوی خونه را با غرهاشون برنجونن (خوشم میاد از لفظ بانو)

زندگی ام توی این یک ماه و ده روز همین طوری پیش رفته و ناگفته نمونه که  من خیلی خیلی از اداره اومدن راضیم اون قدر که دارم فکر میکنم اون شش ماه را چطوری خونه مونده بودم کلا عادت چیز خوبیه و خدارو شکر من که خیلی خوب به همه چیززود  عادت میکنم

اما از ادراه بگم که چندان هم اوضاع درستی نداره شروع من با دعوا و بحث با ارباب رجوع و دلگیری از بالا دستی و متعاقبا ناراحتی  همراه بود اتفاقهایی که توی این مدت شش سال اداره هیچ وقت برام پیش نیومده بود  وهمیشه ترنج محتاط و صلجویی بودم حالا یکباره همشون برای استقبال از من ردیف شده بودن .....  مثل  اون آقاهه که به دروغ  متوسل شده بود تا براش وام بزنیم و منم قاطی کردم و اساسی تنبیهش کردم تا دیگه اونطوری بهم نگه  که اگه خ ان م نبودی میدونستم چی کارت کنم و بعد اون یکی ارباب رجوعه بیاد بگه  خانم ترنجی  تو هم  دست بزن پیدا کردیها ....یا مثل روزی که یکی ازین آقایون متمدن ارباب رجوع ما با سوند و پلاستیک به دست اومده بود اداره حالا خودتون تصور کنین طرز لباس پوشیدن و خجالت ما و عصبانیتی که من داشتم که بتونم برم بزنم پس کله اش که اگه مراعات حال بیمارتو نمیکنی لا اقل مراعات مارو بکن و  حداقل اون زی پ ش ل وارت  را ببند

آره این اتفاقهای یک ماه و ده روزه اخیر حسابی بنده را شگفت زده کرده که آیا اینها همون پرسنل قدیمی ما هستن ؟آیا فشار زندگی  اونقدر شدید بوده که همشون قاطی کنن ؟ آیا  شش ماه برای این همه تغییر مدت کوتاهی نیست ؟

و یا اینکه  من حساس تر  شدم اونقدر که نتونم خوددار باشم ؟

به تموم این سوالات فکر میکنم و دنبال جوابم براشون و اینو توی این مدت یاد گرفته ام که همه چیز را با صبر میشه حل کرد صبوری در مقابل ارباب رجوعی که حکم پدر یا مادرتو داره و نگه داشتن احترامش بهترین روش برای نرمش با اوناست   


پ ن :

نمیدونم چقدر به این قانو ن جاذبه اعتقاد دارین

اصلا چیزی شده که بخواین بهش برسین و به این قانون متوسل بشین کما اینکه همینطوری هم قانون جاذبه را صدا کردین

من ی دوستی داشتم توی دوران دبیرستان 13 سال ازش بی خبر بودم فقط میدونستم  اسم و فامیل همسرش که  کارمند بانک بود زو همون سالها ازدواج کردن چیه   اما  اینکه کدوم بانک و کدوم شعبه است رانمیدونستم توی این یک سال اخیر هر بانکی که میرفتم سراغشو میگرفتم که اکثر هیچ کدوم خبری نداشتم و ازون جایی که کارهای بانکی ام را اینترنتی انجام میدادم کلابی خیال   پیدا کردن شوهر دوستم  شدم اما  همیشه دلم میخواست  ببینمش و پیداش کنم تا اینکه اون روز توی اداره نامه ای به دستم  رسید  که به اسم  همسر دوستم به عنوان رئیس شعبه امضا شده بود شمارشو پیدا کردم و با هزار امید بهش زنگ زدم ناگفته نمونه که حسابی هم استرس داشتم خلاصه بعد از زنگ زدن و صحبت با آقای رئیس بانک و گفتن ماجرا آقای رئیس بانک اعلام کرد که شوهر دوستمه  ...

اونقدر خوشحال شدم که نگو این دوستم را خیلی دوست داشتم و کلی سوم دبیرستان و با اون جریان ازدواجش و اتفاقهاش خاطره داشتم اما بعد ازدواج دوستم و اومدنش به همین شهر و  قبولی من توی دانشگاه کلا ارتباطمون با هم قطع شد تا اینکه دو هفته پیش به لطف بدهی همین ارباب رجوع های محترم پیداش کردم . بنده خدا از خوشحالی خودش اومد اداره دیدنم فکر کنم اونم توی این شهر حسابی غریبی کشیده بود خلاصه من با دوستم حسابی این روزا خوشم


 پ ن :

ریتای عزیز داره میاد اصفهان منم میرم به دیدنش براتون میام مینویسم

کلا این روزها روزهای دوستهای دوست داشتنی من هستن


نظرات 7 + ارسال نظر
مژگان امینی سه‌شنبه 11 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 01:22 ب.ظ http://mozhganamini.persianblog.ir

خدا را شکر که به همه چیز عادت می کنی.این طوری که مشغول کار بیرون و خانه شده ای به زودی چشم هایت را باز می کنی می بینی رادمهر درحال مدرسه رفتن است.به ریتا هم سلام برسان
روزهایت همیشه دوست داشتنی باشد.

فکر کنم این عادت کردن بهترین بخش زندگی همه ماست
اما میدونید سر کار اومدن ی حسنی که داره اینه که زندگی را انگار منظم تر و با برنامه تر میکنه

سارا(گاه نوشت های من) سه‌شنبه 11 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 07:12 ب.ظ http://gahneveshthayeman.blogfa.com/

من برام پیش اومده. جذب رو می گم. چه اتفاق خوبی!

سوسن چهارشنبه 12 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 02:11 ق.ظ

سلام عزیزم . نمیدونی چقدر دلم برای شما و رادمهرک

عزیزم تنگ شده بود .

ترنج جون میدونم وقت نمیکنی ولی سعی کن زود زود بیای

پست بذاری.

چرا عکس رادمهر عزیزم رو نمیذاری ببینیم .

داشتم تصور میکردم الان چه شکلی شده اداهاشون

چی هستن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ای مامان بد چرا برامون از اداهای رادمهر نمیگی؟

خو ش به حالتون همدیگه رو میبینین و حالش رو میبرین

ایشالا بهتون خوش بگذره.

از ریتا جون م خبری نیست دلم برای حسین جون هم

حسابی تنگ شده.

سلام منو به ریتا برسونید و رادمهر و حسین جون

جای من ببوسید

ریتا رادیدم و حسابی بهمون خوش گذشت حسین و رادمهر هم اونقدر با هم جور شده بودن و اداهای بامزه ای در میاوردن که نگو حتما عکس هر دوتاشونو میزارم

بتی شنبه 15 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 12:09 ق.ظ

سلام ترنجی جون.خویی عزیزم؟ ماشالله رادمهر چه زود بزرگ شد! هفت ماه گذشت؟!
پسرک مهد می مونه؟ بی تابی نمی کنه؟

سلام عزیزم
اره خیلی خیلی زود گذشت
بی تابی که نه خیلی انگار اونجارو دوست داره خدارو شکر و بهش خوش میگذره

رها سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 09:12 ق.ظ http://gahemehrbani.blogsky.com/

خوبه که برگشتی سر کار و روال زندگیتو پیدا کردی
خوشحالم برات عزیزم
پسری رو ببوس و عکس جدید میخواهیم و ...

ریتا سه‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 11:46 ق.ظ

سلام عزیزم. خوبی خانومی؟ من گفتم الآن عکس بچه ها رو گذاشتی! وای اون عکسی که حسین داشت پای رادمهرو می خورد رو بذار.. خیلی با نمک بود. فکر کنم خیلی خوشمزه بود... به مامان اینا و همسرت حتما سلام منو برسون رادمهرم از دلتنگیش هلاکم... مدیونی اگه نچلونیش! پس کی میاید تهران؟

رها سه‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 01:16 ب.ظ http://gahemehrbani.blogsky.com/

خوبی ترنجی جان؟ رادمهر جون چطوره؟ دلم میخواد ببینمش...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد