دومین سری مهمونهای بهاری ما هم اومدن و رفتن هر دو سری از دوستهای شوشویی بودن و ساکن پایتخت گروه  اول را بار دومی بود که میدیدمشون زیاد با خانمش و یا خود اقاهه برخورد نداشتم فقط یک بار توی مراسم بابای شوشو دیدمشون تازه رادمهرکو حامله بودم و بیشتر صحبتهامون حول و هوش بچه داریو بارداری گذشت و دفعه دوم  که بعد از ۱۳ بدر بود با مریضی و تب شدید رادمهرک همراه بود که بنده های خدا صبح نشده ناشتایی نخورده عزم رفتن کردن (اخه رادمهر تا خود صبح فقط گریه میکردو جیغ میزد)

گروه دوم اما دوستهای نزدیک شوشویی هستن همونها که پارسال هم اومده بودن و من بیشتر میشناختموشون به قول دوستش که به من میگفت خانم ترنج ما اگه سالی دو سه بار نیایم خونتمون عذاب وجدان میگیریم !و اونقدر با ما و خونه ما راحتن که این دفعه گفتن  ما که ادرس خونتون را بلدیم جای وسایلتون هم بلدیم اینجا نیاییم هم عذاب وجدان میگیریم خوب ی دسته  کلید درست کنید بدین به ما خودتونو راحت کنین دیگه !

کلا خانواده جالبین و خیلی طنز  و یکی ازون دوستهای شوشویی است که من با خودش و خانمش خیلی خیلی راحتم این چند روز هم خوش گذشت رادمهر هم حالش خوب بود و سرحال اما دوروز پیش که برای تفریح رفتیم و بارون زده شد و ماهم زیرش خیس شدیم دوباره آب بینی رادمهرک هم راه افتاده و سرماخورد

دیشب داشتم بهش سوپ میدادم یهو دیدم رنگ و روی رادمهرک عوض شد سرخ شد سیاه شد دهنشو باز میکرد و میبست اونقدر صحنه وحشتناکی بود که خدا میدونه انگشت اشاره را توی گلوش کردم اما هیچی در نمی اومد اونقدر اینکارو کردم که حتی انگشتم اون لوله خرطومی گلو رادمهرکو لمس میکرد ترسیده بودم و نمیدونستم باید چی کار کنم رادمهرک هم هی بالا میاورد سروتهش کردم میزدم توی کمرش الهی بمیرم خودش از ترس گریه میکرد اما  هیچی از توی گلوش در نمی اومد جای تعجب داشت تموم کف اشپزخونه و اپن اشپزخونه را کثیف کرده بود تا اخر سر دوباره انگشتمو کردم گلوش و از گلوش مخلوطی از غذاهایی که خورده بود را دراوردم و دوباره استفراغ پشت استفراغ اما خوب حالش خوب شده بود منم عصبی نشسته بودم و گریه میکردم از اینکه توی این موقعیت تنهام و هیشکی نبود که بدادم برسه و کمکم کنه حتی شوشویی که اونم با برگشت دوستهاش برای کارهای اداری خودم و خودش  رفته بود تهران  . بابغض لباسهای رادمهرکو عوض کردم  ترسیده بودم به زمین و زمان هم غر میزدم دلم از همه چی پر بود  گلوی رادمهر هم بهونه داده بود دستم وقتی حال رادمهر خوب شد تازه نشستم با خودم فکر کردن درسته شرایطم سخت بود خیلی هم سخت اما  این اتفاق چیزی نیست که فقط یک بار پیش بیاد  مسلما اتفاقهای سختری هم دارم مسلما روزهای  به مراتب تنها تری هم دارم مثل مامانم که وقتی من کوچولو بودم و تشنج میکردم اون تنهایی منو به کول میکشیده بیمارستان میبرده تازه ی بچه شیری دیگه هم داشته .......خیلی مادرهای دیگه هم هستن که این شرایطو داشتن خیلی مادرهای دیگه ای هم هستن که شرایط بدتر و سختری هم دارن ........ منم دیشب فقط یکی ازون لحظه های سختو تجربه کردم همین .......این حرفها ارومم میکنه این مقایسه ها حالمو بهتر میکنه وقتی بدونی از تو ادمهای قویتری وجود داره این فکر بهت قوت میده همین باعث میشه اروم بشی و دیگه غر نزنی منم دارم این کارو تمرین میکنم و میبینم جواب هم میده

رادمهرو  خوابوندم اونقدر اروم و ناز که انگار نه انگار اتفاقی افتاده و من داشتم نیمه جون میشدماشپزخونه راتمیز کردم به اتمال زیاد باید فرششو دوباره بشوریم بعدش برامون مهمون اومد 

  خواهربزرگ  شوشویی  دخترش لیلی  با نامزد و خاله نامزدش اومدن خونمون شام پیشم  بودن شام خوردیم رادمهر هم بیدار شد خدارو شکر حالش خیلی بهتر بود ی کوچولو اخم کرده بود غر هم میزد اما خوب این مال از خواب بیدار شدنش بود و ربطی به حالش نداشت  



خدایا شکرت به خاطر اینکه وقتی تنها بودم مطمئنا تو بودی که بدادم برسی و همین کافیه



نظرات 6 + ارسال نظر
آلما سه‌شنبه 27 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 10:27 ق.ظ

مطمئنا خیلی اون لحظه ترسیدی

وای اره خیلی خیلی ترسناک بود و بیشتر عصبی بودم اما خوب خدارو شکر به خیر گذشت

ریتا سه‌شنبه 27 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 10:48 ق.ظ

آره بابا بعضی ها بنده های خدا هیچ کس رو ندار. یه بار برای واکسن حسین رفته بودیم خانه بهداشت . یه خانومه تازه زایمان کرده بود بچه شو برای غربالگری آورده بود . بنده خدا تازه سزارین شده بود کریر سنگین رو بلند میکرد. تو خیابون یه خانومه بنده خدا از آ‍انس که پیاده شده بود براش آورده بود. توی خانه بهداشت هم می گفتن امروز شلوغه نمیرسیم فدا بیا! حالا این بنده خدا می گفت: من با این بیچارگی امروز آوردمش فردا چه جوری دوباره بیام؟ می گفت: هیچ کس رو ندارم شوهرم هم نمیتونه مرخصی بگیره. از صبح زود میره سر کار تا آخر شب همه آشپزی و بچه داری و همه چی با خودمه هیچ کس و ندارم! خیلی دلم سوخت براش!

ریتا سه‌شنبه 27 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 10:51 ق.ظ

چقدر رادمهرم بدتر از حسین مریض میشه! هوای اونجا سره بنده خدا تا میاد خوب بشه دوباره مریض میشه! خیلی مراقبش باش راستی چرا عکس نمیذاری؟ دلم براش یه ذره شده! بیایید تهران ببینیمتون یا لااقل عکس بذار!

مژگان یک دنیا عشق پنج‌شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 11:36 ق.ظ

دختر تو که خیلی خوب عمل کردی
چقدر وحشتناک بوده اون لحظه
من جای تو بودم خودم غش کرده بودم اول باور کنننن
آفرین به این سرعت عملت
الهی بگردم برای پسرررررررک نازت

فکر کنم شرایط ادمو قوی میکنه منم خودم که فکر میکنم میبینم چطور اونکارو کردم

من دوشنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 01:08 ب.ظ http://ghezavathayam.blogfa.com

چه صحنه وحشتناکی رو گذروندی اما این از اون صحنه هاییه که متاسفانه همه مادرا حداقل یه بار تجربه اش می کنن.
و اون حس تنهاییه خیلی وحشتناکه راستش من هم هر وقت احساس ضعف می کنم به مامانم فکر می کنم که چهار تا بچه پشت هم داشته یعنی اینجوری که فاصله داداش بزرگه تا خواهر کوچیکه 6ساله!

من هر وقت واسه مامان غر میزنم بهم یاداوری میکنه که خودش چه شرایطی داشته که من خجالت بکشم و دیگه غر نزنم اما خوب نمیشه واقعا تنهایی سخته

مژگان امینی سه‌شنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 05:04 ب.ظ http://mozhganamini.persianblog.ir

خدا را شکر که سالم هستید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد