وقتی این طوری میشم ......

وقتهایی که این طوری میشم اصلا نمیدونم چی کار کنم این طوری شدنم به خیلی چیزها ربط پیدا میکنه مثلا ممکنه بی خوابی کشیده باشم چون کلا من کم خوابم و اگه از همون حدشم کمتر بخوابم یهو این طوری میشم یا اینکه مثلا ی خبر یدی شنیده باشم چه در مورد خودم و چه اطرافیانم یا اینکه حرف نا بجایی بشنوم که از اخلاق من به دور باشه یا اینکه حتی مهمونی داشته باشم و بشنوم ک فلانی بگه چرا منو دعوت نکردی یا اینکه با مهدی بحث کنم یا مهدی بره ماموریت و من دلتنگ بشم یا اینکه فیلمی ببینم و احساسم قلیان کنه و اشکم سرازیر بشه یا حتی بخوام به کسی زنگ بزنم و خطش مشغول باشه یا حتی جواب نده

وقتی این طوری میشم از همه چیز بدم میاد

اعصابم مثل شیشه ای میشه که با پتک به خرده خرده تبدیل میشه


وقتی این طوری میشم بی دلیل گریه میکنم

با مهدی بد اخلاقی میکنم

از تموم دنیا طلبکار میشم

دلسوزی بیش از حد میکنم واسه خودم

و حتی گاهی هم از خودم بدم میاد

انواع و اقسام بد شانسی هارو به خودم نسبت میدم

و تواناییهای خودمو زیر سوال میبرم

و بیشتر از همه به همون دوراهی همیشه میرسم که اگر من این راهو انتخاب نکرده بودم اگه این شغلو نداشتم اگه پی دلم میرفتم اگه اصفهان مونده بودم اگه ازدواج نکرده بودم اگه دیرتر بچه اورده بودم وهزار تا اگه دیگه

همه اون دوراهی های ممکن زندگی من جلوم ر‍ژه میرن

آره وقتی این طوری میشم بیشتر از همیشه به بابام فکر میکنم

به روز اخر و دیدنش

و حتی تحویل جنازه اش از شیراز تا اصفهان تنهایی تک وتنها بین اون همه مرد غریبه

وقتی این طوری میشم حتی یاد آقاجون ندیده ام میافتم که تک و تنها مرد تا چن وقت کسی نمیدونست کجاست و بازم یاد بابام که اونم جنازه پدرشو تحویل گرفت و توی قم  دفنش کرد و بعد به شهر زادگاهش رفت تازه اونجا بود که همه فهمیدن آقاجون جوان و ندیده ما کجاست

حتی گاهی به بابای سما هم فکر میکنم

یا یاد سمیرا می افتم دوست جوان بیست ساله ناکامم

آره یا د سمیرا می افتم و عذاب وجدانی که چرا توی مراسمش نبودم واقعا چرا ......................

اینجاست که  ترس از دست دادن افراد دورو برم میافته به جونم 


این طوری شدن خیلی سخت ،بد و غیر قابل تحمله

این طوری شدن زندگی منو فلج میکنه

تمام مشاوره رفتنام برای این طوری نشدنه

اما حالا دوروزه این طوریم


نظرات 3 + ارسال نظر
هورام بانو سه‌شنبه 3 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 12:38 ب.ظ

سلام
فک کنم همه گاهی اینطوریا میشیم
نگران نباش
اما رههایی پیدا کن که از اینطوریا شدن بیرون بیای و بشی اونطوریایی که دوست داری

همون موقع ها که این طوریم دقیقا هم فکرم از کار می افته و نمیدونم باید چی کار کنم تا خودش به مرور خوب بشه

ریتا چهارشنبه 4 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 11:21 ق.ظ http://rita90.persianblog.ir

خب بعضی چیزایی که گفتی برای این حال طبیعیه ولی بعضی هاش مثلا اشغال بودن تلفن اصلا به واکنش این مدلی نیاز نداره! شاید همون خاطرات تلخ که هنوز نتونستی باهاشون کنار بیای باعث این اتفاق میشه!

مژگان امینی چهارشنبه 11 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 10:13 ق.ظ http://mozhganamini.persianblog.ir

خدا را شکر که من دیر این را خواندم.و حالت خوب شده.
یک زنجیر پوسیده که انگار خودمان دلمان می خواهد هی تا آخر بکشیم باز هم بکشیم و سر و ته هم ندارد.انگار از رنج خودمان لذت می بریم.
من می گویم ده دقیقه وقتم را گذاشتم ( بیشتر و یا کمتر)به کجا رسیدم فعلاً ولش می کنم برای امروز بس است!

دقیقا به قول مهدی خود ازاری لذت بخش!!!!!!!!!!
خدارو شکر الان خوب خوبم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد