این چن روزه

دیروز کلی خوابیدم جمعه بود از ساعت 7 عصر خوابیدم تا 12 شب اماازون طرف بی خوابی گرفته بودم رفتم کتاب خوندم تا ساعت 4 صبح دیگه ترسیدم امروز توی اداره همه اش چرت بزنم واسه همین به زور خودمو  ساعت 5 خواب کردم  ازون طرف  ی خوابهای عجیبی هم دیدم جنگ شده بود و همه جا نا امن.......منم همش توی خوابم به دیوار خونمون نگاه میکردم و هی با خودم میگفتم الان میریزه پایین و لوله یک تانک از توش معلوم میشه که میخواد بیاد توی خونمون و من و رادمهر را زیر کنه

توی خوابم مهدی گم شده بود من همش دنبالش بودم  بعد دنبال یکی دیگه هم بودم در آن واحد نگران دونفر ......خوب خیلی خواب بدی بود با خودم فکر کردم این کشورهایی که نا امنن چقدر مردمش اوضاع بدی دارن چقدر خانومها نگرانن میدونن ممکنه شوهشون هر بار میره بیرون دیگه برنگرده یا بچه هاشون یا حتی خودشون!

مهدی هم میگفت خواب بدی دیده خواب دعوا دادگاه و شکایت ازین حرفها خودش که خیلی ناراحت بود



این چن روز تعطیلات خیلی خوب بود مهدی و مامان بالاخره با هم آشتی کردن و شیرینی خورون داشتیم خوب منم خیلی خوشحالم دوست نداشتم این دعوا این همه کش دار بشه 

زیاد هم با خانواده مهدی نبودم فقط یک نصف روز اونم برای ختم انعامی که برای پدر مهدی گرفته بودن البته مهدی و رادمهر هر کدوم یک شب مونده بودن اما من فقط نصف روز مادرش اولش یکم غر غر کرد اما بعدش دیگه کوتاه اومد راستی توی همین چن روز برای اولین بار من و مهدی هم تنها موندیم و رادمهر خونه مادر مهدی مونده بود به خاطر اصرار خودشون که البته برای من نبودن رادمهر خیلی خیلی سخت بود تا صبح نخوابیدم مهدی هم هی میخوابید بیدار میشد خوابالود دنبالش میگشت نگرانی من بابت رادمهر بود اخه صبحها وقتی بیدار میشه میاد پیش خودم میخوابه هر جا که باشه حتما باید پیشش باشم وگرنه بهونه میگیره اما ا نگار رادمهر برخلاف همیشه بهونه نگرفته بود با پسر عمه اش مشغول بوده فقط به خاطر شیطنت خودش و حواس پرتی بقیه دوتا پله افتاده بود پایین مامان مهدی هم فکر کنم غش کرده بود وقتی من رفتم ده بار موضوعو تعریف کردو هی ابراز ناراحتی میکرد منم گفتم خودتون خواستین رادمهر پیشتون باشه همینه دیگه اما سر رادمهر مثل شاخهای  سمندون باد کرده بود و قرمز شده بود از بس خودشون ناراحت بودن   یادشون رفته بود سر بچه را بمالن که بادش بخوابه ....من آدم  سخت گیری نیستم میدونم چقدر رادمهرو دوست دارن و چقدر غصه میخوردن ازین اتفاق برای همین ناراحت نشدم گله هم نکردم ممکن بود همین اتفاق خونه خودمون یا خونه مامانم بیفته (با اینکه مامان من بی نهایت مراقب رادمهره )بالاخره بچه است و شیطون همینه دیگه میخوره زمین زخمی میشه دیگه  بازم خدارو شکر چیزی نبود و به خیر گذشت



راستی راستی عیدتون مبارک دوستهای گلم 

گلناز عزیزم دوست اهل سنت منه میدونم عیدشون را خیلی با مراسم و خوشگل میگیرن ...دلم براش تنگ شده اینجا نوشتم تا یادم باشه بهش حتما حتما زنگ بزنم



نظرات 4 + ارسال نظر
mehdi شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 09:27 ق.ظ http://jok2jok2014.blogsky.com

سلام دوست عزیز یه سری هم به من بزن.

آلما یکشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 09:28 ق.ظ

آفرین به این درایت که بعد اینکه دیدی بچت افتاده عکس العمل خیلی خوب و پخته ای نشون دادی :))

مژگان امینی دوشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 10:49 ب.ظ http://mozhganamini. persianblog.ir

سلام
عید شما هم مبارک
خوبه که گاهی بچه ها دور از پدر و مادر باشند هر چند سخت است.

الهام پنج‌شنبه 16 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 08:46 ب.ظ http://elham7709.blogsky.com

سلام عزیزم،
امیدوارم همیشه شاد و سلامت باشی. راستی قبلا بهم رمز داده بودی اما فکر کنم عوض کردی چون نمی تونم وارد بشم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد