این روزها حس های مختلفی دارم  

گاهی خوب گاهی بد 

اتفاقهای زیادی برامون افتاد که نه حوصلشو دارم بنویسم و حتی وقتی هم رمزدار نوشتم  به جهت بار منفی زیادش پاکشون کردم  

مسافرت رفتیم و توی مسافرت یک تصادف بد داشتیم رادمهر هنوز که هنوزه تو شوکه و مدام تعرف میکنه  

خودمم جرئت نشستن پشت ماشینو ندارم .صدای ترمز میشنوم ترس برم میداره  

ماشینون  هم حدود سه تومنی آب خورد   

دانشگاه قبول شدم دیگه مطمئنم هر جایی اراده کنم قبولم   

مدیریت اموزشی اوردم اجرایی مجازی هم امتحان دادم  

هزینه مجازی خیلی بالاست فکر کنم ترمی 5 تومنی میشه  در مقایسه با اموزشی که فقط 1.5 تا دوتومنی اب میخوره فعلا دودلم اصلا دانشگاه برم یا نه  

اموزشی زیاد با کارم مرتبط نیست خیلی هم بی ربط نیست ولی نه مثل مدیرت های دیگه  

اینم دغدغه این روزهای من  

دوسری مهمون از یزد و شیراز هم داشتیم وسط هفته اومدن  و این برای خانمهای شاغل خیلی سخته دیگه

مهمونهای یزدی بی نهایت مقید بودنتو نوع پوشش  اما خوب راحت هم بودن خانمش خیلی کمکم میکرد مهمونای شیرازیمون کلا راحت راحت بودن چه نوع پوششون چه نوع رفتارشون  .مثلا ی بار داشتن قارچ میخوردن بعدبه  من که تازه از خواب بیدار شده بودم گفتن ما از تو یخچالتون قارچ برداشتین بعد فکر کنین من اصلا حواسم به قارچ هامون نبود یا سر سفره خودشون میکشیدن میخوردن و اصلا نمیگفتن ما هم هستیم .این دوستهای شیراز اسم رادمهرو برای پسرشون برداشته بودن واسه همین توی این چن روز دوتا رادمهر داشتیم اما نمیدونم چه فکری میکردن بچشون همه چی میخورد نوشابه چایی همه چی دکترش گفته بود بچهه معدش گشاد شده راست میگفت ساعت ۱۲ شب بعد اینهمه خوردن گریه میکرد واسه غذا . 

 در کل این چن روزه جدا از خستگیش ،تنوع بدی هم نبود .   

 

پ.ن :اتفاق خوب این روزها اشنایی من با وبلاگ زنگ تجربه است خوب چیزهای خوبی ازش یاد گرفتم ایده های خوبی هم بهم داده . 

نظرات 4 + ارسال نظر
ریتا شنبه 22 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 02:17 ب.ظ http://rita90.persianblog.ir

آخی چرا تصادف کردید؟ رادمهر چیزیش نشد؟ کجا رفته بودید؟

تو رامسر یک نیسانی با سرعت خیلی زیاد از پشت زد به ماشینمون شانس اورده بودیم رادمهر توی بغلم بود و عادت نداره عقب بشینه وگرنه زبونم لال اتفاق بدتری می افتاد

ریتا شنبه 22 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 02:29 ب.ظ http://rita90.persianblog.ir

حالا چند وقته که حسین اصلا غذا نمیخوره! خیلی به زور و با اجبار بهش غذا میدم. دوست دارم ببرمش دکتر ولی سعید همش میگه نه!

رادمهر هم زیاد خوش غذا نیست تحرکش هم زیاده کلا خیلی لاغره و منم نگرانشم از وقتی م تصادف کردیم فکر کنم یک یا دو کیلو کم کرده از بس ترسید چیزی نمیخورد
مردا کلا همینطورن البته منم فکر میکنم نیازی به دکتر بردنش نیست
من تازه دوباره براش مولتی ویتامین گرفتم بدون تجویز دکتر ...

مژگان امینی شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 02:21 ب.ظ http://mozhganamini.persianblog.ir

سلام
امیدوارم حس های بد دور شوند و همش خوب باشه
خدا را شکر که آسیبی ندیدید.
چه مهمانهای جالبی ! دقیقاً معرف شهرهاشون

اره جالب بودن منم خسته شدم
اما بد هم نبود ولی من که دارم غر میزنم چراشو نمیدونم

الما شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 03:34 ب.ظ

خدا رو شکر تصادف به خیر گذشت

ممنون واقعا خدا بهمون رحم کرد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد