تخلیه هیجانی 1

چشمهامو میبندم

سخت سخت سخت

قراره خاطره ای که پس ذهنم مونده را ب یاد بیارم

قراره به زبان حال بیانش کنم

نور چشمامو میزنه

تا شروع میکنم به توصیف مکان

اشکم میاد بغض میکنم

نفسم میگیره

مشاور میگه بگو

با اینکه سخته ولی بگو

با بغض شروع میکنم

ی حال 50متری مستطیل

بابام .....

هیچی نمیگم

فقط گریه

مشاورم میگه من کمکت میکنم

من دستتو میگیرم میارمت بیرون

با بابات حرف میزنم بهشون میگم

.

.

.

.

.


چشمامو که باز میکنم هنوز دارم هق هق میکنم

ی بار بزرگ از دوشم برداشته شده اما افتاده پس ذهنم

پشت سرم درد میکنه

هی خاطره را مرور میکنم

تا شب ذهنم درگیره

مرور خاطره هی انگار رو تکراره

.

.

.

.

.

.

صبح اون حالت کسلی و درد پس سر را ندارم

خیلی راحترم

حتی شاید شادتر

خاطره تلخی بود

خیلی از دردهای الانم مربوط به همون دوره است

وقتی مشاور گفت دستتو میگیرم میارمت بیرون ی گوشه میشینیم با هم ارومت میکنم

وقتی گفت با بابات حرف میزنم

انگار واقعا تموم اون اتفاقات افتاد

حس گناه من رفت

 به جاش احساس امنیت اومد



 


پ ن :....................................................................................










آغاز فصلی سرد....

خیلی سرد.............

پاییز دوست داشتنی من !




1-اینجا پاییز خیلی زیباست خیلی دیدنی

من اولین فصلی را اکه برای زندگی  اینجا تجربه کردم پاییز بود (البته اگه اون یک ماه شهریور که در رفت و امد بودم را قلم بگیرم)

اون موقع ها خونه ای داشتم به رنگ سبز با پنجر هایی به رنگ سبز  ......در خونه هم سبز بود پنجره اشپزخونه سبز رنگ ما  که تنها راه ارتباطی من با بیرون خونه هم بود ،فاصله ای به کف زمین نداشت منم تنها مبل تک نفره  خونم

را میکشیدم توی اشپزخونه روبروی پنجره و باریدن برفهارو تماشا میکردم

پاییز را تنهایی اون طوری هیچ وقت دیگه تجربه نکردم اما بازم هر پاییز و هر بارش برفی منو یاد آبان ماه 1385 و خونه نقلی سبز رنگ میندازه .


2- رادمهر هم مثل من عاشق برفه

عاشق برف بازی

دیشب با کلی گریه اوردیمش خونه با لپهای قرمز و دستهای یخ زده

صبح هم به عشق برف برخلاف همیشه اماده برای رفتن به مهد بود بدون هیچ گریه و نق نقی که جدیدا موقع مهد رفتن زیاد انجام میده


3- برای اولین بار در عمرم به یک مهمونی زنانه همسایگی رفتم ! دو تا خانوم خوب و مهربون طبقه های بالایی ماشالله اطلاعات داشتن ها ...... فکر کنم به اداره اطلاعات ساختمونمون راه پیدا کردم فکر کنین تموم دو ساعت مهمونی را در تاریکی مطلق با نور چراغ قوه نشسته بودیم و غیبت میکردیم



4- فکر میکردم بهترین کار این روزهای من رفتن به دانشگاه و ادامه تحصیله اما وقتی تصمیم گرفتم انصراف بزنم دیدم کارهای بهتر تری هم برای من هست که انجام بدم

.......بعله انصراف زدیم .





خوش یمنی در اولین روز برفی !



لذت زندگی در شهر سرد و کوهستانی اینه که در اولین  روز برفی وقتی داری به سمت اداره میری




یهو یک روباه کوچک وخوشگل از جلوی ماشینت رد بشه ......





به اعتقاد من و  مهدی ....روباه نماد خوش یمنیه









دانشگاه و استاد فلسفه!

دانشگاه اصلا با اون تصاویر رویایی من جور نبود  

دقیقا روز اول چیزی دیدم عجیب و غمناک 

استادی که با مدرک دکترای فلسفه اش ریاضی درس میداد 

چقدر هم بد 

اگه بگم همون شب دو ساعت گریه کردم شایدم بیشتر دروغ نگفتم  

اگه بگم چه اون شب و چه حتی الان هنوز در ماندن یا انصراف دودلم دروغ نگفتم 

هر وقت یادم به استاد فلسفه می افته اشک ریزون میشم 

اخه حل کردن یک مساله یا بهتر بگم جادادن چن تا عدد توی یک فرمول طول و دراز مگه کاری هم داره که اینها ناتوانند از انجامش 

بچه های کلاسم اکثرا خانمهای جا افتاده و اقایون پا به سن گذاشته ان 

هم سن و سال خودم فقط ۵ یا شادم ۶ نفر بیشتر نباشه  

خلاصه  

اینکه اصلا و ابدا ازینکه رفتم این رشته رفتم دانشگاه راضی نبودم 

فقط ی بخش ارام کننده داره 

اینکه حداقلش خیالم از بابت مرتبط بودن رشته ام با نوع کارم راحته  

همین و بس ! 

 

 

پ ن :حتی انرژی های مثبتم تفکر مثبتم و دلداری های مهدی هم برای چشم بستن از استاد فلسفه زاغارتی که حتی بلد نیست یک فرمول ریاضی را با ماشین حساب حل کنه اثری نداره!