برنامه های خوبی برای خودم دارم  

ی فکرهای خوب خوب 

ی اتفاقاتی توی اداره افتاد منم خیلی ناراحت شدم   

حتی غصه هم خوردم  

آخرش فکر کردم خوب دست دست بالاش قراره چی بشه  

بهش فکر کردم دیدم هر چی پیش اومد خوش اومد دیگه

 باید همه چیزو به فال نیک بگیرم 

من تصمیم دارم زندگیمو عوض کنم 

تصمیم دارم شاد زندگی کنم و از زندگیم لذت ببرم با شوهرم و پسرم   

پس به جای ناراحتی در مورد کارم فکر کردم باید ی کار دیگه ای بکنم 

ی هدفی دارم  

دارم تصویر سازی ذهنی میکنم براش  

خدا هم بهم کمک میکنه مثل همیشه 

مطمئنم 

دانشگاه رفتم برای ثبت نام  

فردا ثبت نامم قطعی میشه  

ازین بابتم خوشحالم  

رشته خوب و راحتیه  

به درد زندگی و برنامه ریزی هم میخوره  

کلی بهم انرژی مثبت دادن موقع ثبت نام  

چهارشنبه پنج شنبه و جمعه ها کلاس دارم  

عملا تعطیلی بی تعطیلی  

اما خیالی نیست 

برای موفقیت یکم باید سختی کشید دیگه  

این روزها با تموم خستگی جسمی و سردردهای ناشی از بی خوابی  

اما با انرژی های مثبتی که به خودم میدم و راهکارهای  دکتر خان  

خیلی خوبم  

انشالله بهترم میشم   

 

 

پ ن :(اون رئیس جدید بود براتون گفتم خیلی خیلی عوضیه  

مزخرف تر ازین آدم به عمرم ندیدم  

همون برام این مشکلارو بوجود اورده )

 

دیشب با مهدی تا ساعت ۱۲ شب بحث میکردیم 

ما بعد از ۶ سال هنوز روشی برای مذاکره پیدا نکردیم 

متوجه شدم که منو مهدی زبون مشترک همو پیدا نکردیم  

فرهنگ های متفاوت و شدیدمون  

و تعصب های بی جا و بچگانمون  

که هردوتا مون دفاع از اونهارو حق مسلممون میدونیم 

خوب مذاکره کردیم هوار زدیم  

تا اینکه من ی جایی از بحثو ول کردم دیدم ساعت ۱۲ شبه غذای فردای رادمهر اماده نیست  

تغییر فضا دادم از اتاق اومدم توی اشپزخونه و شروع کردم به پختن 

بعد مهدی اومد ازش کمک خواستم  

اونم همراهیم کرد  

به همین سادگی با تغییر فضا بحث ما هم تموم شد 

بعد بهش در مورد تفاوت فرهنگمون و اینکه خیلی از مشکلات ما واقعا مشکل نیست بلکه زائیده اختلاف فرهنگیمون دست من هم نیست حل کردنش 

خلاصه حرفهامو زدم شامم هم پختم و با مهدی هم در صلح بودم 

(باید باید باید این صلح دووم بیاره ) 

ی جایی خوندم برای اینکه حس ملکه بودن داشته باشید اول باید  شوهرتون  را پادشاه کنید. 

من دارم روی پروژه پادشاه شدن مهدی کار میکنم  

 

ی چیز دیگه در مورد اختلاف فرهنگ  

من هر وقت به خودم و مهدی نگاه میکنم یادم میاد عموم در سوئد با یک زن سرخپوست کاتولیک تعصبی ازدواج کرده و این ازدواج هر چند بعد هابه خاطر سرطان عموم دووم نیاورد و به طلاق منجر شد اما هیچ وقت ندیدم عموی من از اختلاف فرهنگ عظیم خودشو زنش حرفی بزنه و بگه به این خاطر این از هم جدا شدن   

پس من و مهدی با زبون  مشترک با یک دین مشترک ینی نمیتونیم زندگیمونو بسازیم ؟ 

 

 

پ ن :دانشگاه مجازی اصفهانم قبول شدم پرس و جو کردم ترمی ۵ تومن داره برام چهار ترمه پس میشه ۲۰ تومن دانشگاه ازاد ترمی دوتومن میشه با احتساب چهار ترم و پایان نامه چیزی حدود ۸ تا ۱۱ تومن در میاد حالا مهدی گیر داده برم مجازی بخونم  

اخه شرایطش برای رادمهر عالیه اما خداوکیلی ترمی ۵ تومن برای یک مدرک فوق لیسانس خیلی خیلی ناحقه ....... 

حالا باید فکر کنم به احتمال قوی ازادو انتخاب میکنم.  

پ ن 2:کتاب آذر ،شهدخت ،پرویز و دیگران را خوندم  

در عرض دوساعت کل کتاب را از اول تا اخرش میخندیدم فیلمشو دیده بودم و برای همین تصویر سازی ذهنی اش کار سختی نبود  غش غش میخندیدما 

من کلا فیلمشو خیلی دوست داشتم همه چی خیلی روون و یک دست بود مخصوصا پرویز و شهدخت معرکه ان   

 

گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی !

۱- 

یادمه وقتی بچه بودم  

توی اردویی که رفته بودیم زیارتگها های اطراف  

توی یک مسابقه  

از من خواستن با صبر یک ضرب المثل بگم   

منم هر چی به خودم فشار اوردم چیزی به ذهنم نرسید  

هیچی هیچی هیچی 

تا خود خانوم مجری این ضرب المثل معروف :زغوره حلوا سازی را گفت . 

خوب ...واقعیت اینه که من از همون بچگی با مقوله صبوری کردن بیگانه بودم  

 به قول دکترم اون موقع که خدا داشته صبر قسمت میکرده اصلا اصلا (با تاکید زیاد روی اصلا  )بهم صبر نداده    

خوب این معضل بزرگیه  

کم صبری من در مقابل مشکلات کم صبری ام در مقابل مهدی  

کم صبری ام در مقابل شرایط کاری  

همه و همه باعث شده از من یک ادم غرغروی نق نقو بسازه  

گاهی وقتها یادم میره که این زندگی من یکی از خواسته های من بوده  

جایی که کار میکنم آرزوی من بود  

شوهری که دارم خواسته ام بوده و پسرم که دارم  چیزی فراتر از ارزو بوده

 

به قول دکتر م 

اگه من بتونم با  کم صبری ام مقابله کنم اون موقع است که خانوم شدم بزرگ شدم و عاقل   

وقتی مهدی چیزی میگه بدون فکر وبه سرعت نور جوابشو میدم (درسته شاید حق با من باشه و در گاهی موارد صد در صد درست میگم اما با نوع گفتمانم و کم صبری ام ورق به نفع مهدی میچرخه)  

یا حتی نقشه میکشم تا بتونم تلافی کنم  

در صورتیکه این روش اصلا و اصلا جواب نمیده این روش یک واکنش بدتر در مقابل یک رفتار بده که نه تنها باعث میشه من اون جوابی را که میخوام را نگیرم بلکه تازه فکر کنم که چقدر بدبختم و غصه بخورم  

الغرض اینهارو نوشتم تا به قول دکترم مثل بمب یهو منفجر نشم و بتونم با ارامش و سیاست حرفمو پیش ببرم 

   

 

۲-  

من همیشه ی فکر منفی در مورد کارم داشتم فکر میکردم جایگاهی که هستم اصلا حقم نیست شرایط زندگیم هم همینطور  همیشه خودمو و دیگرانو مقصر میدونستم و همیشه دلم میخواست به قول معروف ازین شرایط لعنتی نجات پیدا کنم  همیشه خودمو به خاطر درسی که خوندم اذیت میکردم  

دوره چهارساله لیسانسم را پتکی کرده بودم بر سر خودم وتموم خواسته هام  

اما تا زمانی که این طوری فکر میکنم برام این طور م اتفاق می افته  

ادم ناراحتی میشم که از همه چی ناراضیه  

درسته این تغییر فکر و نگرش زیاد هم راحت نیست  

اما باید شروع کنم به دیدن نکات مثبت زندگیم  

داشتن مهدی و پسرم 

داشتن یک کار خوب که با توجه به غیر مرتبط بودن با رشته ام نیازهای مالی و زندگیم را تامین میکنه  

داشتن خونه (هر چند از نوع مهری اش ) 

داشتن ماشین (هر چند پی کی )  

داشتن خانواد 

استقلال مالی  

قبول شدن توی رشته مدیریت که حداقل برای کارم میتونه مفید باشه  

  همه اینها   

با تموم کاستی هاش اما دلیلهای خوبی برای  شکر گزاری منه   

خیلی از دوستهام هنوز نتونستن ازدواج کنن  

خیلی هاشون بی کارن  

پس من شرایطم بازم بهتر از اونهاست  

اینهارو نوشتم تا بتونم فکرهامو متمرکز کنم  

از زندگیم لذت ببرم و شاد باشم

 

۳- 

 

دکترم را خیلی قبول دارم 

یک ادم شاد پر انرژی اکتیو و خوش برخورد  

به حق خیلی دوسش دارم  

حرفهاشو میشنوم و با اینکه شاگرد تنبلی ام براش اما وقتی میرم پیشش بمب انرژی میشم 

دیروز کلی اشک واسه خودم برده بودم تا پیشش بریزم  

اما ناباورانه دیدم تموم اون مدت دارم میخندم    

تموم اون مدت ی لبخند گنده روی لبام بود  

اونم با شوخی ادای منو در می اورد  

که چطوری مثلا دارم مهدی را ادب میکنم  

دکتر میگه تنها راهش اینه که صبور باشی  

و روی خودت کار کنی  

از من اصرار که دکتر نمیتونم  

ازون اصرار که باید باید بتونی  

وگرنه هیچی حل نمیشه و اوضاع بدتر هم میشه   

 

  

 

این روزها حس های مختلفی دارم  

گاهی خوب گاهی بد 

اتفاقهای زیادی برامون افتاد که نه حوصلشو دارم بنویسم و حتی وقتی هم رمزدار نوشتم  به جهت بار منفی زیادش پاکشون کردم  

مسافرت رفتیم و توی مسافرت یک تصادف بد داشتیم رادمهر هنوز که هنوزه تو شوکه و مدام تعرف میکنه  

خودمم جرئت نشستن پشت ماشینو ندارم .صدای ترمز میشنوم ترس برم میداره  

ماشینون  هم حدود سه تومنی آب خورد   

دانشگاه قبول شدم دیگه مطمئنم هر جایی اراده کنم قبولم   

مدیریت اموزشی اوردم اجرایی مجازی هم امتحان دادم  

هزینه مجازی خیلی بالاست فکر کنم ترمی 5 تومنی میشه  در مقایسه با اموزشی که فقط 1.5 تا دوتومنی اب میخوره فعلا دودلم اصلا دانشگاه برم یا نه  

اموزشی زیاد با کارم مرتبط نیست خیلی هم بی ربط نیست ولی نه مثل مدیرت های دیگه  

اینم دغدغه این روزهای من  

دوسری مهمون از یزد و شیراز هم داشتیم وسط هفته اومدن  و این برای خانمهای شاغل خیلی سخته دیگه

مهمونهای یزدی بی نهایت مقید بودنتو نوع پوشش  اما خوب راحت هم بودن خانمش خیلی کمکم میکرد مهمونای شیرازیمون کلا راحت راحت بودن چه نوع پوششون چه نوع رفتارشون  .مثلا ی بار داشتن قارچ میخوردن بعدبه  من که تازه از خواب بیدار شده بودم گفتن ما از تو یخچالتون قارچ برداشتین بعد فکر کنین من اصلا حواسم به قارچ هامون نبود یا سر سفره خودشون میکشیدن میخوردن و اصلا نمیگفتن ما هم هستیم .این دوستهای شیراز اسم رادمهرو برای پسرشون برداشته بودن واسه همین توی این چن روز دوتا رادمهر داشتیم اما نمیدونم چه فکری میکردن بچشون همه چی میخورد نوشابه چایی همه چی دکترش گفته بود بچهه معدش گشاد شده راست میگفت ساعت ۱۲ شب بعد اینهمه خوردن گریه میکرد واسه غذا . 

 در کل این چن روزه جدا از خستگیش ،تنوع بدی هم نبود .   

 

پ.ن :اتفاق خوب این روزها اشنایی من با وبلاگ زنگ تجربه است خوب چیزهای خوبی ازش یاد گرفتم ایده های خوبی هم بهم داده . 

یک روز خوب

دیروز توی اداره اتفاقی افتاده بود و من ناراحت بودم .رئیس بالادستی اومد اداره و منم دیر رسیدم البته مرخصی بودم و اطلاع داده بودم اما رئیس بالادستی همچین ادم نرمالی نیست با وجودیکه میدونست مرخصی ام اخرش تیکه اش را انداخت و موجبات خشم بنده را سر صبحی فراهم کرد. خلاصه ناراحت بودم و استرس داشتم همش نگران یک هفته مرخصی ام بودم وهستم که هفته اینده میخوام برم میترسم باهام لج کنه و نزاره برم .خلاصه دیروز تا عصر به استرس گذشت مهدی هم رفته بود ماموریت و با رادمهر تنها بودم تقریبا همه کارهای خونه را هم انجام دادم و بی کار با رادمهر تو خونه مگشتم تا اینکه با خودم گفتم بیام و ی کار عجیب بکنم البته میدونم عجیب نیست اما من تا حالا شهامتشو نداشتم که با رادمهر دوتایی بریم بیرون

آژانس گرفتم و دل ر ا به دریا زدم خرید واجبی داشتم که باید حتما همون روز انجام میدادم پس نمیتونستم از زیرش در برم با خودم گفتم با آژانس میرم میخرم و سریع بر میگردیم

رفتیم ورزشی فروشی مورد نظرم لباسی بود که حتما باید میخریدم و چون اخر هفته هم نبودم  دیگه وقتی نداشتم.  رادمهر خیلی خوب همکاری میکرد با وجود شیطنتی که داشت قابل کنترل بود  این فروشنده هام بعضی هاشون واقعا خوبن بهم گفتن برو لباس را پرو کن ما حواسمون به بچه هست

بعدشم طبق درخواست رادمهر رفتیم سیب زمینی خوردیم و اونجا هم پسرم عالی بود و بعدشم رفتیم کلاس یوگا که خیلی وقت بود نرفته بودم حسابی مادرو پسر بهمون خوش گذشت و توی راه برگشتن رادمهر هم خوابش برد منم تا دیروقت که مهدی بیاد بیدار بودم واصلا خستگی نداشتم همچین بهم خوش گذشته بود که حتی استرس صبح را هم فراموش کردم.