دورزوه که حالت تهوع دارم مخصوصا عصر ها ...دلم بستنی هندوانه و کلا هر چیز یخکی میخواد که این حالت تهوع تو گلو مونده را فروکش کنه ....این حالت دقیقا از زمانی که به سه ماهگی وارد شدم شروع شده ولی خوب خدارو شکر اون لکه بینی ها دو سه روزه قطع شدن و ازین بابت خیلی خیلی خوشحالم
امروز دوماه و دوروزمه ینی این نقطه کوچولوی دلم الان واسه خودش دایره ای شده کم کم یاد گرفتم دوسش داشته باشم تصورش کنم حتی قربون صدقه اش برم واسش از حس هام توی دفتر خاطراتش بنویسم توی رویام با خودم ببرمش بیرون براش خرید کنم غذا بپزم گاهی دعواش کنم اونم با اون دهان بی دندونش لب ورچینه گاهی بخنده و یا حتی توی تختش قدِ خودشو بکشه
شوشویی هم رفته ماموریت الان ۵ روزه ....فکر کنم توی زمانِ بارداری هیچی بدتر از تنها بودن مادر بدون همسرش نیست ............دلم هم براش تنگ شده هم به وجودش نیاز دارم هم اینکه هیچ جایی نمیتونم برم هیچ کاری نمیتونم بکنم و حتی مواد غذایی خونه هم که تموم شده هیشکی نیست که اونهارا خریداری کنه با اینکه مرمرک هم هست اما خوب اونم بیشتر از حد توانش داره کمک میکنه و نمیتونم بیشتر از این ازش انتظار داشته باشم
دیشب هم خواب بدی دیدم همش نگران شوشویی هستم آخه دیگه به این هواپیماها هم نمیشه اعتماد کرد و هی دارم دعا میکنم خدای نکرده طوری نشه و بسلامت امروز به خونه برگرده ....آمین
تقریبا هیچ وقت به این روشنی نمیدونستم که چی میخوام ....که تصمیمم چیه ؟که دودل نباشم و بدون هیچ فکر اضافه ای اونی که دلم میگه را انجام بدم .....الان اینو دقیقا میدونم که با توجه به تموم سختی کاردر اصفهان اما من آماده ام که همه اش را به جون و دل بپذیرم حاضرم حتی بیدارشدنهای اول وقت ساعات کار طولانی زیر آب زدن های همکارام وووووو همه را حاضرم بپذیرم فقط برای یک چیز و اون خود خود اصفهانه .....من عاشقشم با اینکه سالهای کمی را در اونجا بودم از همه چیزش لذت میبرم و دوسش دارم شاید اگر ازدواج نکرده بودم و این شرایط پیش اومده بود مثل الان سریع قبول میکردم اما الان ................من دیگه تنها نیستم که بخوام تنهایی تصمیم بگیرم بخوام فقط به خودم فکر کنم تا چند وقت دیگه ی عضو کوچولو به ما اضافه میشه و باید اون را هم در نظر بگیرم آیا میتونم خستگی کارم را توی خونه پنهون کنم؟آیا میتونم زیر آب زنی همکارم را نادیده بگیرم و یا خشم رئیسم؟آره تنها بودم میتونستم اما با وجود این عضو جدید دیگه نه ...................اینجا آرامش کاری دارم اما لذت کاری ندارم واقعا ندارم احساس میکنم عمرا به بطالت میگذره اونجا اصفهان را دارم مامان را دارم حتی دانشگاه حتی کلاسهای مورد علاقه ام و اینجا از کوچکترین لذت هم محرومم ..........اینها رو نوشتم تا بگم من واقعا از ته دلم میخوام که برم .....اما
دوروز پیش رئیس ,در مورد انتقالی ام باهام صحبت کرد گفت ببین خانم ترنجی من چون باهات توی این مدت صمیمی بودم و واقعا مثل خواهرم میمونی و حتی بعد از ازدواجت هم باهامون فامیل شدی خیرتو میخوام و به نظرم این کارو نکن .....انتقالی ات الان جور شده اما موافقت من را میخواد اگه از من میشنوی منی که سالها توی این سیستم کار کردم بهت میگم نرو اصفهان اونجا نمیزارن به این راحتی کار کنی اذیتت میکنن.....
مامان به آقای مهربان زنگ زده بود اونم همین حرفهارا زده و اینکه من به خاطر خودش و شما تمام تلاشم را برای انتقالش کردم و تا زمانی هم که باشم حمایتش میکنمام اما تا چند ماه دیگر هم خودم بازنشسته میشم ولی ضرر میکنه اینجا کارش خیلی خیلی زیاده.....
شوشویی هم گفت که اولم من نمیتونم کارم را از اینجا به اصفهان انتقال بدم و دوما تا چند ماه دیگه خونمون را اینجا تحویل میگیرم و سوما من مخالفم (به همین صراحت!)
من همه اینهارو شنیدم .......حالا نظر شما چیه؟
میخوام قبل از اینکه نی نی به دنیا بیاد تموم اون کارهای عقب افتاده را انجام بدم ....تموم اون خرده بدهی هام را بدم از هر کی میدونم که از دستم دلخوره دلجویی کنم و حتی ازون کشاورز ناشناسی که به اشتباه گردوی کالِش را از درخت کَندم حلالیت بگیرم .....
برنامه های زیادی برای بارداری ام داشتم که هنوز نتونستم انجامشون بدم ی جورایی با این شرایط استراحتی ام نمیتونم کارهای بیرون از خونه را در موردش حتی فکر کنم چه برسه که برم میخواستم کلاس زبان برم و توی این دوران روی زبانم کار کنم که با شرایطم بعید میدونم کلاس چرم را هم مجبورم رها کنم تا بعد از زایمانم طراحی را هم که کلا دارم بی خیال میشم به خاطر همون مسائلی که توی پستهای قبلی نوشته بودم ...فیلم را هم که میبینم ...کتاب هم میخونم .....دلم برای غذا پختنم تنگ شده برای دستپختم مرمرک خیلی خیلی کمک دستمه واقعا ازش ممنونم اونقدر با عشق همه کارهای خونه را انجام میده که من دلم میخواست همیشه کنارم میموند اما بنده خدا حوصله اش سر میره همش توی خونه است تازه بخواد بره بیرون جایی هم نداره که بره دیشب رفتیم کتابفروشی و چند تا کتاب و لوازم تحریر خریدیم ......مرمرک ی چیزی بهم میگه و اون اینه که من شی طلبم ینی عاشق اشیاعم و اینکه نگهداریشون کنم بدون استفاده ازشون مثلا همین لوازم تحریر ....جامدادی با مدادهای رنگارنگ و دفترچه های متنوع ....شاید راست بگه من فقط دوست دارم مدادها و خودکارهام را نگاه کنم وهی بخرم بخرم و بخرم ..........
آهان داشتم میگفتم مرمرک واقعا توی کار خونه کمکمه اما دستپختش باب ذائقه من نیست ینی دستپخت خودم را حتی از مامانم بیشتر قبول دارم(البته فقط غذاهایی که بلدم بپزم وگرنه من به گَرد پای قلیه ماهی یا پلو آلبالو مامانم یا زرشک پلوی مرمرک عمرا نرسم )دیروز هم مرمرک میگو درست کرده بود که من اصلا اون مدلی پختن را دوست نداشتم و دلم میخواست خودم آشپزی میکردم ....اما فعلا تا نه ماه بنده معاف معافم ....
صبح هم وقتی دیدم خونه چقدر برق میزنه به شوشویی گفتم ببین من چقدری تنبلم و مرمرک چقدر کدبانوست واقعا الان میفهمم تو چقدر ازدست من کُفری میشیآقا شوشو هم دردلش باز شد و حسابی غر غر کرد که تو اِلی و تو بِلی باید می اومدی خونه دوستم ببینی خانمش چه طوریهچه کد بانوییهمنم اصلا ناراحت نشدم چون مطمئنم داره راست میگه (ای ترنج خودسرِتنبلِ بی فکر چه ذوق خودشم میکنه )خلاصه جو گیر شده بودم نه همچین و صبح به جون آشپزخونه افتادم تا یکمکی مرتبش کنم(ترنجک تو میتونی ........) ولی بعدش دیدم هیشکی اصرار نکرد بشینم منم خودم را زدم کوچه علی چپ و گفتم دوست دارم کار کنم... اما حیف این نی نی کوچولو نمیزاره
بعد از کارهای خونه هم رفتم بانک خرده کاری ام را انجام دادم ....به عکاسی رفتم و فیلم مونتاژ شده عروسیمون را بعداز دوسال گرفتم چند تا عکس هم برای اتاقمون سفارش دادم چند تا کار ریزه دیگه ای هم دارم و هشت ماه فرصت تا همه همشون را انجام بدم ...میخوام توی این مدت با خودم تمرین خونه داری و بچه داری هم بکنم تا این شوشوی بیچاره کمتر از دست این خانم ترنجکش حرص بخوره و بیشتر ذوق کنه از این کدبانویی خانمش
من برای کار مجبور شدم تنهایی بارِ سفرم را ببندم و بیام به این شهر ....ی شهر سوت و کور و ساکت و البته خیلی خیلی سرد .......اوایل کار اینجا برام خیلی خوب بود محیطش آروم بود وکارم سبک ... هر از گاهی هم چیزهایی از قبیل سهام عدالت بود که نتونم نفس بکشم اونم دو ماهی یک بار .......در طول روز هم ماکسیمم ۱۵نفر ارباب رجوع داشتم و این در قبال اداره ای که در اصفهان هست و حد اقل روزی ۱۰۰ نفر ارباب رجوع داشتیم اصلا قابل مقایسه نبود البته اینو هم بگم که اول من برای اصفهان انتخاب شده بودم و بعد با پارتی بازی آقایون افتادم اینجا قبل از ازدواجم یک بار درخواست انتقالی دادم به خاطر تنهایی مفرط و کسالت روح و بیماری مامان اما جوابی که دادن جز رها کردن کار و توی خونه نشستن چیزِدیگری نبود خوب قراردای بودم و هیچ جای اعتراضی نبود من هم دیگه دنبالشو نگرفتم ......تا اینکه رئیس اداره اصفهان عوض شد و آقای مهربان اومد ....مرد خوش طینت و مهربونی بود خیلی هم پیگیری برای انتقالی ام انجام داد اما نشد
تا چند روز پیش که رئیس رفته بود ماموریت و جناب آقای مهربان هم اونجا بوده و پیشنهاد انتقالی من را داده بود رئیسم هم به خاطر پاره ای مسائل که مهمترینش جایگزین کردن عروسش به جای منه از خدا خواسته قبول میکنه ...... خلاصه خود روسا بریدن و دوختن ....و من هنوز به شوشویی هم نگفتم که امکان داره منتقل بشم
اما از اون روز دارم سعی میکنم بین این اداره و اونجا مقایسه ای انجام بدم و ببینم کدوم به نفعمه ...............خوب اینجا واقعا ساکته من نه تنها با ارباب رجوع ها مشکلی ندارم بلکه باهاشون دوست هم هستم همه را میشناسم و محیط کار و زندگی ام هم آرامش خاص خودشو داره حداقل اینو میدونم که خستگی من در روز هیچ وفت ناشی از سروکله زدن با ارباب رجوع غیر منتطقی نیست و مهتر از همه ساعتِ کارشه ۸.۳۰ تا ۱ ظهر راحت مرخصی میگریم راحت توی محل کارم به سرگرمیهای دلخواهم میپردازم ........اما از طرف دیگه اصفهان محیط شلوغی داره هم محیط کار و هم محیط زندگی اش ....محل کارم حدود ۴۵۰۰ نفر پرسنل دار و فقط ده نفر کارمند جوابگو ....اصفهان رئیسی مهربون داره که میدونم هم هوای من را داره و هم به تواناییهام واقفه ......مهمترینش وجود مامان و خانواده ام هست و همینطور پرداختن به بخشی از علایقم حتی خوندن رشته مورد علاقه ام بدون دغدغه خوب همه اینهارو داره اما از طرف دیگه سروکله زدن با ارباب رجوع را داره که شاید ۲۰۰ نفر در روزباشن ...خستگی مفرط داره و ساعات طولانی کار ........ داره بدتر از همه بیدار شدن اول وقت ....خوب خوبی هایی داره بدی هایی هم داره ....خودم هم به اینجا دلبسته شدم هم از آرامش و خلوتی اش لذت میبرم اما خوب دوری و رشته تحصیلی مورد علاقه ام را نداره اصفهان زیبایی داره سرزندگی داره اما خوب خستگی و ترافیکش هم هست .......
اما اینجا اونقدر آرومه که من احساس کسالت می کنم ....اونقَدَر تنهام که حتی میتونم تموم ترکهای دیوار را از بَر بگم ...رئیسم آدم خوبیه اما راستش من از نحوه مدیرتش خوشم نمیاد چون بیشترش بر اساس رابطه است و بدتر اینکه شوشویی فامیل خود رئیسه و تموم مسائل زندگیمون توی کارم هم تاثیر میزاره........
حالا قرار بود مامان صبح زنگ بزنه به آقای مهربان و ببینه نظر خود آقای مهربان چیه ........شوشویی هم میگه اینجا خیلی به نفعته اما من خودم میگم شاید جای بزرگتر و شلوغتر امکان نشان دادن تواناییهام و قابلیتهام را بیشتر داشته باشه ....خودم دوست دارم برم اما مثل تموم بچگی هام که وقتی میخواستم کلاس جدیدی را شروع کنم استرس داشتم الانم دچار همون حسم ...........
سلام سلام
حالمون خوبه ...هم من و هم نی نی .......البته این را هم بگم این نی نی خان بد جور دوباره مامانشو اذیت کرده و دوباره مثل روزای اول شده و مجبوره تو خونه بمونه که اونم ی جورایی امکان پذبر نیست
بابای نی نی هم خیلی خوب شده هون روز واسه مامان نی نی گل گرفت معذرت خواهی کرد و متوجه شده که کارش و حرفش اشتباه بوده و تازه تازه هم یاد گرفته با نی نی کوچولو دوست بشه حرف بزنه حالشو بپرسه و حتی باهاش قرار فوتبال هم بزاره
خواهری هم اومده بمونه پیشم تا بتونم یکم اوضاعمو سر و سامان بدم و تنها نمونم
بچه ی چیزی من از صبح تا عصر حالم خوبه خوبه از عصر تا فردا صبح حالم بد می شه بی حوصله میشم بد اخلاق و حالت تهوع میگیرم .....فکر کنم ویارم به شبه من که تا حالا اینو نمیدونستم که مثلا ویار به صبح یا شب می افته
*************
ریتای عزیز درست میگه نباید از ناراحتی ها و غصه هام اینجا بنویسم تا دوباره با خوندنشون عذاب بکشم اما اینجا دفتر نوشت روزانه های منه وقتی مینویسم و بعد خودم را خالی میکنم بهتر در موردش فکر میکنم بهتر تصمیم میگیرم و حتی با نظرات بچه و مشکلات اونها وقتی آشنا میشم و مقایسه ای صورت میدم میبینم همه همین حالتها را دارن و ی جورایی بهتر با قضیه کنار میام .......