ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
مادر شدن رمز و راز های خودشو داره ...خستگی داره ....تهوع داره ..........دل نازکی داره ...... سختی داره......تو خونه موندن داره...........مدام فیلم دیدن ........غر زدن ......دلتنگ شدن حتی برای سوپر مارکت محل .........دلتنگی برای پیاده روی صبح گاهی و ایستگاه تاکسی و نشتن تنگ مسافرهای دیگه .......دلتنگی برای به شکم خوابیدن .....برای ورجه ورجه کردن.....برای غذا پختن .......برای مرتب کردن خونه ......برای شستن کف آشپزخونه ......برای نق ونوق های شوشویی از نامرتبی خونه ............... برای پله هارو دوتا دوتا طی کردن .......برای کشتی گرفتن و کری خوندن برای شوشویی ............. برای همه چیز آدم دلتنگ میشه ....شاید برای اون چیزهایی که قبل از اینکه خدا اون نقطه کوچولو را توی دلش قرار بده و به راحتی ازش بگذره و حتی قدرشونو هم ندونه .....برای همون شادی های لحظه ای که فقط به سلامت جسمت میتونی انجامش بدی و حالا با اون نقطه کوچولو ی دلت دیگه خیلی خیلی باید مراقب باشی که یک وقتی آب توی دلت تکون نخوره ....یک وقتی کاری نکنی که اون کوچولو احساس نا امنی کنه ....یک آن از یادش نبری که فکر نکنه مهم نیست ووووووووو خوب مادر شدن همه این چیزهارو داره .....
اما با همه اون توضیحات بالا من که فکر نکنم بتونم اون عادتهای غلطم را از یادم ببرم ......این دایره دل من که باباش بهش میگه لوبیا !انگار داره به مامانش عادت میکنه دیگه وقتی مامانش با شتاب می پره روی تخت یا موقع بلند شدن از جاش مثل این ورزشکارا بدون کمک دستهاش پا میشه و بعد یادش میآد لوبیا داره ....بعد هی تند تند دعا میکنه که چیزی نشده باشه لکه ای نبینه بعد خدارو شکر میکنه که این بچه از همین حالاش چقدر با کمالاته که نمیزاره آب توی دل مادر تکون بخوره
........
پ ن :این پست ناتموم مربوط به مرداد ماه 1390 دقیقا 15 مرداد نمیدونم اون موقع چرا چاپش نکردم اما الان که دوباره خوندمش هوس کردم بزارمش
سلام
پیشاپیش ضربت خوردن وشهادت امام علی (ع)رابه شماتسلیت عرض نموده ودراین شبهای قدروبهترین روزهای خدا امیداست که مرا هم ازیادنبرید ودردعاهایتان مرایادکنید التماس دعای فراوان
عــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلـــــــــــــــــــــــــــی
چه پست زیبایی بود
خیلی حسای مثبت داشت
فکر کردم
یه نى نی دیگه تو راه
من هم مثل مژگان جون فکر کردم. دیگه سیبیلهای رادمهر داره درمیاد تازه از لوبیا مینویسی خانوم گذشته باز من!
ترنج باز هم بیا پیش ما باز هم عکسس داریم و یه پست دیگه البته
اوف رها جونمن که حالا حالا قصد نی نی دوم را ندارم گفتم رادمهر ده سالش شد ی دخمل خوشگل میارم آخه با غریبی و اشتغال واقعا چطوری دوتا بچچه را بزرگ کنم هان .....
آخی عزیزم. اولش که خوندم فکر کردم دوباره باردار شدی! خیلی قشنگ بود...
هه منم فکر کردم یه نی نی تو راهه!
یک بار دیگه عنوان پستو میخوندی عزیز دل