دیروز بعداز مدتها یک مهمانی رفتیم .......من بر خلاف همیشه ازین بابت خوشحال بودم آخه به خاطر این دایره ی دلِ مادر دقیقا داشتم فسیل میشدم و دیشب بالاخره یک قدمی در شکستن این فسیل خشکیده برداشته شد ....خداروشکر خانه شان پله نداشت ومنم به راحتی رفت و آمد کردم خواهرِ شوشویی خیلی گِلِه مَنده که چرا منزلشون نمیرم خودمم نمیدونم چرا البته دلایلی دارم شاید مهمترینش اینه که وقتی شوشو به خانواده اش میرسه دل کندن از اونها خیلی کار سختی باشه و مثلا اگه من بخوام جایی برم که باید ده خانه باشم وقتی به فامیلای شوشو میرسیم این ساعت ده تبدیل به یک یا دو نیمه شب بشه و چون ازونجایی که من خیلی خیلی مقید این زمان هستم واسه همین خاطره جالبی توی ذهنم حک نشده و یا اینکه کلا میل به رفت و آمد در من خیلی کمه و من ترجیح میدم بیشتر وقتم توی خونه بگذرونم که اینم به سابقه خانودگی ام بر میگرده و یا بازم اینکه خواهرای شوشو تمایل بیشتری برای آمدن به خانه ما دارن و کلا توی خونه ما خیلی خوش میگذره (چون من آدم خیلی راحتی هستم و هیچ چیز را برای مهمون سخت نمیکنم)و یا الان که توی این شرایطم پله های خونشون را بهونه کردم ووووووووو کلا گاهی دلم براشون واسه خونشون تنگ میشه اما وقتی میرم اونجا و میبینم باید شوشو را با کاردک جدا کنم ازین دلتنگی ام پشیمون میشم ......
خوب حالا بشنوین از دایره وسیع رفت و آمد خانواده شوشو اینا...........دیشب ما افطاری منزل دخترِ برادرِ شوهرِ خواهرِ شوهرم دعوت بودیم این ینی توی فامیل ما سونامی چون من هنوز خونه خواهرِ شوهرِ مادرم که میشه عمه ام هم نرفتم چه برسه دخترِ برادرِ شوهرِ عمه ام فکر کنین البته خوب بودها نه اینکه بد باشه این رفت و آمدها ی چیزای خوبی هم داره مثلا من دیشب دیدم توی سفره ای که این خانم که اتفاقا هم سن خودمم هست انداخته و حدود 14نفر مهمون داشت(کلا مهمونی های خانواده شوهر کمتر از ده نفر نیستن و دیشب حدود سی تا مهمون داشتن که خیلی ها نتونستن بیان )فقط یک نوع غذا یک نوع سالاد و ماست وجود داشت با پارچ آب ....خوب من اگه میخواستم مهمونی بدم صد در صد دو نوع خورشت میذاشتم صدرصد یک نوع غذای نونی که اکثرا کشک بادمجونه حتما حتما دوغ و نوشابه با هم میذاشتم حتما حتما ترشی داشتم و حتما سالادم را فصلی درست میکردم و کلی هم خسته میشدم و عذاب میکشیدم که نکنه حوب نشده باشه ....اما دیشب دیدم دخترِ برادرِ شوهرِ خواهرِ شوهرم به راحتی یک سفره افطاری پهن کرده بود به چه راحتی مهمون داری میکرد و خیلی خیلی راحت همه چیز را برگزار کرده بود ...خوب این چیزها خیلی خوبه اینکه آدم ببینه واسه دور هم بودن و با هم بودن نیاز به تشریفات نیست و مثلا منم میدونم اگر روزی خواستم دعوتشون کنم نباید زیاد خودم را به درد سر بندازم و یا یک بار رفته بودیم خونه دوست شوشو شیراز و اونقدر خانمش برای دو نفر آدم تدارک دیده بود که حد نداشت از مرغ شکم پر و کباب کوبیده گرفته تا کشک بادمجون و خورشت و سالاد در انواع و اقسام مختلف ...که وقتی از خونشون رفتیم به شوشو گفتم من چطوری با خانمش روبرو بشم وقتی حتی نمیتونم ی دونه ازون غذاهای خوشمزه را درست کنم ....خوب من خودم سلیقه و چیدمان و سفره خانمِ دوست شوشو را می پسندم اما توی اون چیدمان اصلا راحتی وجود نداشت نه برای مهمان و نه صاحبخونه و حتی مهمان گیج میشد که چی بخوره و یا حتی بهم نخندیا من که مونده بودم چطوری این غذاهارو بخورم کلا خیلی غذاش خوشمزه بود اما اصلا راحت نبودم و احساس خفگی بهم دست داده بود
ولی ازون طرف رفتارها و مهمونی های خانواده شوشو خیلی خیلی ساده برگزار میشن و توی همشون ی جور صمیمیت خاصی هم وجود داره اینکه آدم بعد از اینکه میره خونشون حداقل احساس خستگی نداره و بهش خوش گذشته .......
خوب من نمیخواستم در مورد مهمونی بنویسم اما انگار همه اش در مورد مهمونی و شام دیشب بود در اصل من میخواستم از لیلی دخترِ خواهرِ شوشو صحبت کنم که خیلی خیلی دختر خوبیه و با اینکه یک دهه از من کوچکتره واقعا مثل دوست و غم خوار برام میمونه میخواستم از انتخاب رشته دانشگاهی اش بگم و بعد تصورات خودم که در مورد نی نی ام دارم مثلا نی نی ام دبیرستانیه و میخواد انتخاب رشته کنه و من قراره چطوره راهنماییش کنم ......چقدردموکراسی دارم و به نظرش احترام میزارم چطور میتونم به بهترین شکل راهنماییش کنم .............. البته من کلا آدم سختگیری هم نیستم و کلی به نظر شخصی هر فرد احترام میزارم و حتی اگه نی نی ام بگه مدرسه نمیرم و دلایل منطقی را عنوان کنه زیاد اجبارش نمیکنم تا بتونه در زمان مناسب تری درست تر فکر کنه حتی اگر دبستانی باشه به دلایلش احترام می زارم .........این واقعا نظر و ایده منه که هر کس هر جور دوست داره باید زندگی کنه و هر جور دلش میخواد در چهارچوب روابط و ظوابط خانودگی و فرهنگی اش رفتار کنه و سعی کنه طوری رفتار کنه که بعدا از اون تصمیمش پشیمون نشه .......مثلا من به نی نی ام بعد ها میگم و یا کلا به همه دوستام اینو میگم که هر چی دوست داری تصمیم بگیر اما ده سال بعدت را هم ببین آیا تو ده سال بعدازین تصمیم خوشحالی؟آیا همونی بوده که میخواستی؟..................میخواستم اینهارا بنویسم رفتم توی مهمونی .....حالا شاید بعدا بیشتر در مورد این نی نی و رفتار آینده ام باهاش بنویسم که کلی براش برنامه دارم و حسابی میخوام بهش توی این زندگی که قراره من و باباش بهش بدیم و با کمک هم بسازیمش بهش خوش بگذرونیم چون فکر میکنم این اصلی ترین اصلِ زندگیه ............
************
یکی از پرسنل های اینجا فوت کرد خانمی بود که مدتهای مدیدی ام اس داشت و اتفاقا چند روز پیش در موردش با ریتای گلم صحبت میکردم .......خیلی خیلی ناراحت بودم هر وقت یکی ازین پرسنلم فوت میکنه احساس میکنم یکی از اعضای خانواده ام را از دست دادم و تا چند روز درگیرشم و خداوند رحمتش کنه و انشالله به همه ما در تحمل سختی ها صبر بده ......
واقعا این چه شغلیه من دارم اَه!
از اول ماه رمضان تا الان ینی تا خود دیشب این جناب شوشویی ما به طرز حیرت آمیزی غیب شده ...باور ندارین پس گوش بدین ببینین من از دست این شوهر و این بابای بچه چی میکشم .....
سه شنبه اول ماه رمضان :
آقای شوشویی ماموریت بودن .....آخر شب اومدن خونه ی چیزی برای سحری خوردن و خوابیدن
چهارشنبه دوم ماه رمضان :
آقای شوشویی از صبح اللطلوع دنبال کار مراسم چهلم پدرشون بودن و این رویه ادامه داشت تا فراداش پنج شنبه
پنج شنبه سوم ماه رمضان :
آقای شوشو ی تک پا اومدن خونه خوابیدن بعد مارو بردن مراسم تا شب ..... من و مرمرک با مامان اینا برگشتم خونه و جناب شوشو در منزل پدریشون ماندن
جمعه چهارم ماه رمضان :
شوشو همچنان خانه پدری هستن ظهر باز تک پا اومدن خوابیدن به مدت دوساعت توی این مدت نه من و نه مرمرک حتی صدامون هم در نمی آمد چون شوشویی بسیار بسیار بد خواب هستن و اونم توی پذیرایی زیر باد کولر خوابیده بود و کلا من و مریم و تی وی محترم صم البکم شده بودیم
بعد از بیدار شدن از خواب دوباره برای افطار و دیدن مادر بزرگوار و البته البته پسر عمو ها دوستها و برادر های گرام باز هم مارا تنها گذاشتن و تا ساعت 2.5 شب بر نگشتند
شنبه پنجم ماه رمضان :
از صبح سر کار تشریف داشتن و بعد دوباره قصه دیروز ظهر اومدن خوابیدن اونم بی سرو صدا و بعد دوباره رفتن خونه مادرشون و افطار اونجا بودن تا ساعت 12 شب
اینجا دیدم دیگه نمیشه یک هفته از ماه رمضان گذشته و این شوهری هیچ افطاری که هیچ اصلا خونه نبوده
واسه همین در یک عملیات انتحاری همون شب با جذبه ای وصف نا شدنی ،بهش اعلام کردم که دیگه حق نداری فردا بری خونه مادرت و افطار اونجا باشی بابا این بچه هم بابایی میخواد این زن هم سایه سری تو هیچ وقت خونه نیستی منم که سه هفته است از خونه بیرون نرفتم دلم پوسید تو هم که عین خیالت نیست
شوشویی ما هم با حجب و حیای مثال زدنی اش رو حرف من اصلا حرفی نزد و کلی بنده را مشعوف کرد
اماچشمتون روز بد نبینه که فهمیدم این بی حرفی اش از روی حجب حیاش نبوده که بلکه آقا نقشه دیگه ای داشته ونشون به اون نشون که آقای شوشو دیروز از خانه خارج شد و تا همین لحظه به خونه برنگشته و شب به جای خونه مادرش در جوار دوستان محترمشون گذراندن و حسابی هم خوش گذروندن و اصلا اصلا هم هیچ خمی به اون ابروی کمندشون وارد نکردن
حالا دیشب تا حالا این مرمرکی برای من دست گرفته که چی :ترنجی این جذبت منو کشته هر هر هر !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
آیا واقعه ای خوشایند تر از ازین هست که وقتی خسته کوفته دَمغ از کار روزانه میری به سمت خونه ی غذای خوش بو و خوش پخت با لذت خورده شدن فراوون بیاد استقبالت ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چیزی که من همیشه آرزوشو داشتم و سالها زندگی مجردی این امکان را بهم نمیدادو حالا به یُمن قدوم این دایره دلِ مادر و استراحت مطلقی که باز همون دایره عزیز مسببش شدن یکی از آرزوهای مهم زندگی ام بر آورده شد
دورزوه که حالت تهوع دارم مخصوصا عصر ها ...دلم بستنی هندوانه و کلا هر چیز یخکی میخواد که این حالت تهوع تو گلو مونده را فروکش کنه ....این حالت دقیقا از زمانی که به سه ماهگی وارد شدم شروع شده ولی خوب خدارو شکر اون لکه بینی ها دو سه روزه قطع شدن و ازین بابت خیلی خیلی خوشحالم
امروز دوماه و دوروزمه ینی این نقطه کوچولوی دلم الان واسه خودش دایره ای شده کم کم یاد گرفتم دوسش داشته باشم تصورش کنم حتی قربون صدقه اش برم واسش از حس هام توی دفتر خاطراتش بنویسم توی رویام با خودم ببرمش بیرون براش خرید کنم غذا بپزم گاهی دعواش کنم اونم با اون دهان بی دندونش لب ورچینه گاهی بخنده و یا حتی توی تختش قدِ خودشو بکشه
شوشویی هم رفته ماموریت الان ۵ روزه ....فکر کنم توی زمانِ بارداری هیچی بدتر از تنها بودن مادر بدون همسرش نیست ............دلم هم براش تنگ شده هم به وجودش نیاز دارم هم اینکه هیچ جایی نمیتونم برم هیچ کاری نمیتونم بکنم و حتی مواد غذایی خونه هم که تموم شده هیشکی نیست که اونهارا خریداری کنه با اینکه مرمرک هم هست اما خوب اونم بیشتر از حد توانش داره کمک میکنه و نمیتونم بیشتر از این ازش انتظار داشته باشم
دیشب هم خواب بدی دیدم همش نگران شوشویی هستم آخه دیگه به این هواپیماها هم نمیشه اعتماد کرد و هی دارم دعا میکنم خدای نکرده طوری نشه و بسلامت امروز به خونه برگرده ....آمین
تقریبا هیچ وقت به این روشنی نمیدونستم که چی میخوام ....که تصمیمم چیه ؟که دودل نباشم و بدون هیچ فکر اضافه ای اونی که دلم میگه را انجام بدم .....الان اینو دقیقا میدونم که با توجه به تموم سختی کاردر اصفهان اما من آماده ام که همه اش را به جون و دل بپذیرم حاضرم حتی بیدارشدنهای اول وقت ساعات کار طولانی زیر آب زدن های همکارام وووووو همه را حاضرم بپذیرم فقط برای یک چیز و اون خود خود اصفهانه .....من عاشقشم با اینکه سالهای کمی را در اونجا بودم از همه چیزش لذت میبرم و دوسش دارم شاید اگر ازدواج نکرده بودم و این شرایط پیش اومده بود مثل الان سریع قبول میکردم اما الان ................من دیگه تنها نیستم که بخوام تنهایی تصمیم بگیرم بخوام فقط به خودم فکر کنم تا چند وقت دیگه ی عضو کوچولو به ما اضافه میشه و باید اون را هم در نظر بگیرم آیا میتونم خستگی کارم را توی خونه پنهون کنم؟آیا میتونم زیر آب زنی همکارم را نادیده بگیرم و یا خشم رئیسم؟آره تنها بودم میتونستم اما با وجود این عضو جدید دیگه نه ...................اینجا آرامش کاری دارم اما لذت کاری ندارم واقعا ندارم احساس میکنم عمرا به بطالت میگذره اونجا اصفهان را دارم مامان را دارم حتی دانشگاه حتی کلاسهای مورد علاقه ام و اینجا از کوچکترین لذت هم محرومم ..........اینها رو نوشتم تا بگم من واقعا از ته دلم میخوام که برم .....اما
دوروز پیش رئیس ,در مورد انتقالی ام باهام صحبت کرد گفت ببین خانم ترنجی من چون باهات توی این مدت صمیمی بودم و واقعا مثل خواهرم میمونی و حتی بعد از ازدواجت هم باهامون فامیل شدی خیرتو میخوام و به نظرم این کارو نکن .....انتقالی ات الان جور شده اما موافقت من را میخواد اگه از من میشنوی منی که سالها توی این سیستم کار کردم بهت میگم نرو اصفهان اونجا نمیزارن به این راحتی کار کنی اذیتت میکنن.....
مامان به آقای مهربان زنگ زده بود اونم همین حرفهارا زده و اینکه من به خاطر خودش و شما تمام تلاشم را برای انتقالش کردم و تا زمانی هم که باشم حمایتش میکنمام اما تا چند ماه دیگر هم خودم بازنشسته میشم ولی ضرر میکنه اینجا کارش خیلی خیلی زیاده.....
شوشویی هم گفت که اولم من نمیتونم کارم را از اینجا به اصفهان انتقال بدم و دوما تا چند ماه دیگه خونمون را اینجا تحویل میگیرم و سوما من مخالفم (به همین صراحت!)
من همه اینهارو شنیدم .......حالا نظر شما چیه؟