رادمهر +ننه قمر

رادمهر چن وقتیه ی دوست خیلی خوب پیدا کرده ....دوستی که از خودش قدش کوچیکتره اما سنش بیشتر

دوستی که رادمهرک فسقلی من ،کنارش احساس بزرگی میکنه  و پا به پاش راه میره حرف میزنه واین اخریها دوچرخه سواری یادش میده  ....حتی زمانی که نمیخواد غذا بخوره اگه بگی برو ننه را بیار ،میره میاره و باهم غذا میخورن تازه لقمه هم دهانش میزاره

هردوتاشون  واسه خودشون وروجکین .....که وقتی با هم هستند  هیچ کسی حریفشون نمیشه






اینجا رادمهر پازنون داره ننه قمر  را میبره گردش آخه خود ننه پاهاش درد میکنه و باید با عصا بره اینورو اونور ....تازه بهش میگی کجا میری اخم هم میکنه وروجک




رادمهر در کنار دوستان بعد از یک  دور گردش با ننه جان

معرفی میکنم

از سمت راست

خرسک قهوه ای (هنوز اسمی براش پیدا نکردیم) .....ننه قمر ...رادمهرک وجناب زرد انبوه




پ ن ۱:پاهای رادمهرک هنوز به پای دون چرخ نمیرسه واسه همین خود منم باید دسته چرخشو بگیرم و باهاشون به گردش دور خونه برم


پ ن :در پی آب بازیهای مکرر رادمهرک در حیاط خونه مامان بزرگش( دقیقا 4 سری خودشو انداخت توی تشت و آب بازی راه انداخت) ،امروز با تب شدید و بی حالی راهی مهد کودک شد ....

 دعا کنین این وروجک من زود زود خوب بشه

 




کجا ممکن است پیدایش کنم؟(هاروکی موراکامی)


من،سی ساله ام.

وقتی سی ساله میشوی ،میفهمی دنیا به آخر نرسیده.من به طور خاص از پیر شدن خوشم نمیآید;اما هر چه سن میگذرد ،بعضی امور هم اسان تر میشود.مهم این است که چه طور با آن برخورد کنی ........داستان اخر-خواب



این اولین کتاب ازاین نویسنده است که شروع کردم

به نظر جالب می اومد ........مخصوصا اون پادر هواگونه ای که در اخر هر داستان یقه ات را میگرفت و تو میموندی که این شخصیتها را تا کجا میتونی دنبال کنی .......آیا با خوندن داستان بعدی مثلا میتونی راز گم شدن شوهر اون خانم را بفهمی ؟یا جریان اون فاجعه معدن را؟

ولی بعد متوجه میشی این تعلیق تعمدی بوده و سبک نویسنده به این صورته  ......و در نهایت تو با تخیلت سرو کار داری و ادمهایی که برشی  از زندگیشون را در داستان خوندی  .

من این کتاب را دوست داشتم حتی با وجود اینکه زیاد از پایان بندی های باز خوشم نمیاد ودوست دارم داستانی بخونم که در نهایت بدونم چی میشه به بیان دیگه ازینکه اخر کتاب خلاقیت به خرج بدم و خودم حدس بزنم خوشم نمیاد در مورد فیلم هم همین طوره اما این کتاب را دوست داشتم و فکر کنم برای شروع و خوندن ازیک نویسنده جدید گزینه بدی نباشه .





موژان

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

قلبم ریش شد وقتی این ارباب رجوعه  اسم پسرک بنده را آورد که :من چقدری  دعا کردم خدا بچچه بهت داده و ایشالله خیر نبینین  که دختر من را اینجا استخدام نکردین  !




اونقدر عصبی شدم که دلم میخواست هر چی از دهنم در میاد بارش کنم که خانم به اصطلاح محترم هیچکسی توی دنیا مسئول بی کفایتی خودت و دختر خانمت نیست .............شیرفهم شد!!!!!!!!!



پ ن :هنوزم یادم می افته دلم میخواد خر خره اش را بجوم که اسم رادمهر را اینطوری آورده 


پ ن :بعضی ادمها بیشتر از اینکه به خودشون نگاه کنن و ایرادهای خودشونو اصلاح کنن یا حداقل در موردش فکر کنن فقط بلدن این کم آوردنهای زندگیشونو گردن یک نفر  دیگه ای بندازن......تا بتونن پیش خودشون با خیال راحت فکر باطل کنن .................... این ارباب رجوع بنده هم ازون دسته ادمهاست



پ ن :


 روزی که خبر دار شدم مهربان و آقای اسحاقی صاحب بچه شدن و وبلاگی که من میخوندم  از پدری که برای فرزندش مینوشت همون وبلاگ اقای اسحاقی بوده برای مانی کوچولو اونقدر خوشحال شدم که انگار فرزند برادرم به دنیا اومده

و حالا وقتی شنیدم مهربان خانم پدرش را ازدست داده باز هم به قدری ناراحت بودم که انگار زمان به عقب برگشته و خودم دوباره پدرم را ازدست دادم

خواستم برای مهربان دعای صبر بکنم

مهربان عزیز انشالله خداوند بهت صبر بده

 فرزند وهمسرت را برایت نگهداره