تخلیه هیجانی 1

چشمهامو میبندم

سخت سخت سخت

قراره خاطره ای که پس ذهنم مونده را ب یاد بیارم

قراره به زبان حال بیانش کنم

نور چشمامو میزنه

تا شروع میکنم به توصیف مکان

اشکم میاد بغض میکنم

نفسم میگیره

مشاور میگه بگو

با اینکه سخته ولی بگو

با بغض شروع میکنم

ی حال 50متری مستطیل

بابام .....

هیچی نمیگم

فقط گریه

مشاورم میگه من کمکت میکنم

من دستتو میگیرم میارمت بیرون

با بابات حرف میزنم بهشون میگم

.

.

.

.

.


چشمامو که باز میکنم هنوز دارم هق هق میکنم

ی بار بزرگ از دوشم برداشته شده اما افتاده پس ذهنم

پشت سرم درد میکنه

هی خاطره را مرور میکنم

تا شب ذهنم درگیره

مرور خاطره هی انگار رو تکراره

.

.

.

.

.

.

صبح اون حالت کسلی و درد پس سر را ندارم

خیلی راحترم

حتی شاید شادتر

خاطره تلخی بود

خیلی از دردهای الانم مربوط به همون دوره است

وقتی مشاور گفت دستتو میگیرم میارمت بیرون ی گوشه میشینیم با هم ارومت میکنم

وقتی گفت با بابات حرف میزنم

انگار واقعا تموم اون اتفاقات افتاد

حس گناه من رفت

 به جاش احساس امنیت اومد



 


پ ن :....................................................................................










نظرات 3 + ارسال نظر
ریتا دوشنبه 8 دی‌ماه سال 1393 ساعت 04:11 ب.ظ http://rita90.persianblog.ir

قابل درکه... می فهممت... روانش شاد باشه ان شاء ا...
اما عزیزم چرا احساس گناه؟

نفس سه‌شنبه 9 دی‌ماه سال 1393 ساعت 11:40 ق.ظ http://madotabahamima.blogfa.com

سلام خدا روحشو شاد کنه.
خوشحال میشم به منم سر بزنی
نفس

ممنون

آلما سه‌شنبه 9 دی‌ماه سال 1393 ساعت 03:45 ب.ظ

متاسفانه خیلی از خاطرات مدام تو ذهن ادم تکرار میشه

دقیقا...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد