مثل همه زن و شوهر ها که قهر میکنن ...ما هم قهریم ....البته نه قهرِِ قهر به صورت مطلق ی جورایی آشتی هم کردیم اما خوب تهِ تهِ دل من هنوزم قهره هنوزم دلگیره
من توی قهر غذا نمیخورم اگه حتی بهترین غذای دنیا را داشته باشیم حرف نمیزنم اگه خوش صحبت ترین آدم توی دنیا هم اون موقع کنارم باشه کلن وقتی قهرم انگار با دنیایی قهرم توی لاک خودم .توی اتاقم .....منی که هیچ وقت روی تختم نمیخوابم یا هیچ موقع عادت به خواب نیم روز ندارم توی مواقع قهرم فقط خوابِ خوابم گاهی هم که بیدارم سرم به کار خودم گرمه و اگر کسی من را بشناسه کاملا متوجه میشه من یه چیزیم شده و صد در صد در حالت قهر به سر میبرم برعکس من شوشوییه توی این مواقع .وحشتناک بی خوابی میگیره تا صبح توی جاش که مسلما در این مواقع توی اتاق کناریه وول میخوره عجیب خوش خوراک میشه عجیب حراف میشه و عجیب تر بامزه میشه تا مثلا بیاد و باهام آشتی کنه ...کلن من و شوشو عادتهای قهری مخالف هم را داریم ...دیروزم همینطور بود من یکم دیر رفتم خونه ...شوشویی زنگید من فقط گفتم الو .....اونم گفت الو من گفتم میشنوم اون گفت کجایی؟منم گفتم دارم میام خونه ....و بعد بوقققققققققققققققققق
وقتی هم رسیدم خونه . یکراست پریدم تو اتاقم نه غذایی نه سلامی نه حرفی هیچی که هیچی ......تا زمانیکه شوشو خواست بره دانشگاه اونم شهری که سه ساعت با ما فاصله داره ...بازم هیچی به هیچی فقط گفت دارم میرم ....به مامانت بگو بیاد یا خاله ات آخر آخرش مامانم یا خواهرم ................خوب این ینی اینکه ترنجی من اجباری واست نمیزارم که کی بیاد پیشت اما حق نداری شب تنها بمونی و اینکه من میدونم خانواده ات نمیتونن توی این وقت یک ساعت راه بکوبن بیان اینجا و آخرش مجبوری به خواهرم بگی و در نهایت نهایتش اونها هم تنهان پس تو باید بری اونجا ....بعلهههههههههه تموم حدسهایی که توی سرم میگذشت درست از آب در اومدو ما شب راهی خانه مادر شوشوییمان شدیم ( شوشوخان حسابی زرنگی )
بعله دیگه ما هم وقتی شوشو رفت تازه پا شدیم نهارمونو خوردیم و تنهایی یک لیوان آب به رسم همیشه توی راهرو خونه خالی کردیم که شوشوخانی به سلامتی بره و برگرده تازشم توی دلمان آرزوی نمره بیست هم براش کردیم و دعا هم خوندیم و اون سهم قرآنش که باید برای سلامتی پدرش میخوند و وقت نکرده بود را هم خوندیم ...بعدم بهش زنگ زدم چون میدونستم که منتظره وهمین طور هم بود البته به تحریک خاله جانمان که کلی روی مخ من راه رفته بود که باید توی این شرایط بیشتر درکش کنی ...اون گناهی نداره اعصابش بهم ریخته است تو خودت این روزهارو چشیدی ...میدونی چقدر پدر آدم مریض باشه سخته و ازین حرفها .....خلاصه از روی درک زیادی تماس گرفتیم وکلی شوشوخانی را مشعوف کردیم و الان مثلا مثلا آشتی هستیم
پ ن :من و شوشویی توی زمان قهریک رسم باحال هم داریم اینکه تموم اون حالت قهرمونو توی کارهای خونه خالی میکنیم مثلا من دیروز توی زمان قهرم تموم لباسهای شوشویی را اتو کردم و شوشویی خان هم کف آشپزخونه را شست واسه خودش غذا اماده کرد فالوده طالبی درست کرد..... منم کتاب ِ شنل پاره را که تازه گرفته بودم تموم کردم و ی کتاب دیگه را شروع ....اونقدر ها هم بدنبود کلن توی این زمان خوش به حال خونه میشه حسابی از روی لج همدیگه به دادِخونه میرسیم
تو خانواده مامان اینا هنوز خیلی از رسومات زنده است ....هنوز رسم های عروسی مثل سابقه ...رسم جهیزیه برون ...رسم حنابندان ....رسم داماد سلام ....هنوز با همون کیفیت سابق
هنوزم جهیز برون با دود اسپند و صلوات و کل و شادی و رقص همراهه ...خونه داماد خوابیدن ومنتظر جهیزیه بودن..... شادی کردن وحتی گاهی دلخوری از کم توجهی مادرشوهر یا خواهر شوهر هنوز همه چیز روال خودشو داره هنوزم عروسی تو خانواده ما یک هفته طول میکشه و چون اصولا در خانواده مادری ام تعداد پسر ها از انگشت دست هم کمتره پس این عروسی ها چند سال یک بار اتفاق می افته مثلا اخرین بار عروسی دایی کوچیکه. ده سال پیش بود و الان پسر دایی بزرگه ...و بعدیش معلوم نیبست چند سال دیگه باشه ...امروز و دیروزم ما خونه دایی بزرگه بودیم توی تدارکات جشن عروسی که قراره چهارشنبه شب باشه و به رسم خانوادگیمون توی خونه آقاجون که یک خونه قدیمی ایوان داره (حنابندان خودمم اونجا بود)برگزار میشه ....امروز تا تونستیم رقصیدیم تا تونستیم خندیدم و جاتون خالی تا تونستیم غیبت کردیم (البته دخترونه ؟)خوب کلن بادختر خاله ها که جور میشیم فقط بساط خنده و غیبت چاقِ چاقِ
اما حیف که شوشویی نبود ...دیروز امتحان داشت و بعدش هم برگشته بود خونه و رفته بود بیمارستان دیدن آقاجون ...
منم چهارشنبه اونجا بودم با یک امیدی رفتم چون مامان جون (مادر شوشویی )گفت چشماشو باز کرده و پاهاش را تکان داده اما چهارشنبه حالش اصلا خوب نبود بی هوش به وسیله دستگاه نفس می کشید دلم برای محبت و مهربونی اش تنگ شده دلم برای بوسیدنش ....برای همه چیز دلتنگشم ....
دارم نامه مددکاری مینویسم ...با اینکه یک سالی هست که این سمت از دنباله اسمم برداشته شده اما خوب به علت کمبود نیروی انسانی در این قسمت و کلن واحد ما مجبور به رفع هر گونه مسئله مددکاری هستم و خدائیش کار فوق العاده سختیه چون به صورت نزدیک با دردها و غصه های مردم برخورد میکنی باید براشون راه حل مناسبی ارائه بدی و طبق قانون کار اینجا سختی کار هم میگیری (که البته بنده باید بی مزد و بی سمت این کارهارو انجام بدم)
اون هفته سه روز ماموریت مددکاری بودیم انواع و اقسام افراد مشکل دارو دیدیم خانمی که شوهر معتاد داشت و سقف خونه روی سر خودش و بچه هاش توی خواب فرو ریخته بود از پسری که در سن ۳۲ سالگی به خاطر ضربه مغزی نیازمند کوچکترین حمایت مادرش بود دستهاش تغییر فرم داده بود زخم بستر داشت و یکی از چشماش بسته بود و باز نمیشد حرف نمیزد مامانش بهش غذا میداد و از گوشه لبش پس مونده ی غذاش را پاک میکرد.......احساس میکردم دارم فیلم میبینم و تموم این اتفاقات فقط فقط یا توی فیلمه یا توی خواب .... بعدش که اومده بودم خونه کلی گریه کردم ...
یکی زنگ میزنه قرار بوده پولی یگیره نشده سیستم اسمشو غیر فعال کرده بهش میگم زنگ میزنم پی گیر کارتم گوشی را میزارم ....کسی اونور خط جواب نمیده .......
به مامان زنگ میزنم شاید بتونم یکم خودم و فکرمو آزاد کنم .....اما اما اما ..........
سر گرفتن یک وام با مامان به مشکل می خوردیم کلی برنامه براش دارم و حالا مامان شاید بخواد خودش وام را بگیره به قول شوشویی قبل از هر برنامه ای با مامانت هماهنگ کن چون اونوقت هفت خوان را رد کردی ...ازش دلگیرم غصه ام میگیره دوست دارم اینهمه سخت نباشه این همه برای راضی کردن مامانم سختی نکشم ...نمیدونم شاید کلن از خیرش بگذرم
یکی از همین ارباب رجوع هام الان دقیقن همین الانِ الان اینجا نشسته داره برام از غصه هاش میگه ...داره از عمل پر خرج پسرش و نذر و نیازهاش حرف میزنه حوصله ام سر رفته غصه ام گرفته دلم میخواد با جون و دل بهش گوش بدم مثل وقتی خودم جایی کار دارم و اگه اون متصدیه بهم نگاه نکنه احساس بدی بهم دست میده ...اما خدائیش دیگه حال شنیدن این همه ناله را ندارم ......یک دختر خانمی هم میاد فقط یک سال از من کوچکتره از همسرش جدا شده داره تنها اینجا زندگی میکنه یکم از اوضاع خانواده اش می پرسم خواهرش هم مطلقه است .....خیلی خوشگله بهش لبخند میزنم بهش امید میدم و براش آرزوی موفقیت میکنم و سیستم را باز میکنم تا نامه برقراری مستمری اش را تایپ کنم
سما زنگ میزنه ...میگه میتونی بهم بزنگ بزنی ؟خوشحال میشم ...تو دلم میگم یکم با سما حرف میزنم دردو دل میکنم میخندم بی معطی میگم :آره الان میزنگم......گوشی را نذاشته شمارشو میگیرم........................
خدایاااااااااااااااااااااااااااااا سما تو دیگه چرا؟ تو چرا اشغالی ؟؟؟؟
از دیروز یکم کارهامو سر و سامون دادم ...بالاخره اینجارو ساختم ...یک حس جدیده اینکه از خونه قبلی ات با تموم علاقه و وابستگی بخوای و تصمیم بگیری به جای دیگه که مسلما بهتره و حال هوای تازه تری داره .نقل و مکان کنی .... خونه جدیدم را با این رنگ نارنجی اش با این اسم تازه ام . دوست دارم چون بیشتر سر ذوقم میاره ... نشاط و شادابی که این روزها واقعا بهش نیاز دارم ...........خونه حقیقیه بهم ریخته ام را مرتب کردم ...اتاق هایی را که منتظرقدوم مبارک شوشویی و دست به کار شدنش برای نظافت بودن را در آخر با یک عملیات انتحاری به ضرب جارو کشیدمشون لباسهای تلمبار شده را انداختم لباسشویی ...آشپزخونه درندشتمونو آبیاری کردم و حسابی کفش را باپودر و تی تمیز کردم ....کلی خونه ی تارعنکبوت بستمونو گردگیری کردم و توی هر بار گردگیری میتونستم ضخامت یک سانتی گردو غبارو با چشمام و نوک انگشتام لمس کنم ....تموم ظرفهارو هم شستم ....دو ساعتی هم با دوست بیست ساله ام گپ زدم .....تی وی دیدم .....قرآنمو خوندم و خلاصه کلی ازون کارهای عقب افتاده را دیروز انجام دادم ...و بعد با خودم فکر کردم که چرا همیشه اینطوری نیستم تا هم حوصله ام سر نره و هم وقت فکر کردن های الکی نداشته باشم .....
اوضاع وسواس ِ فکر ی ام یکم بهتره ... خودم احساس میکنم وقتی استرسی نداشته باشم این وسواس و فکرهای بیهوده کمتر سراغم میان .....شاید شوشویی راست میگه که الان وقت کلاس طراحی رفتن نیست و باید یکم این زمان را به عقب بندازم و الان که مصرانه نمیزاره برم کلاس و عنوان میکنه که اینجانب ظرفیت کلاس رفتن را ندارم .یجورایی اعصابم آرومتر شده ولی این موضوع اصلا خوشحالم نمیکنه اما شایداین واقعیتی باشه که من باید هر چه زودتر متوجه اش بشم و بپذیرمش
امروز هم در راستای پی بردن به علاقه ام دارم تحقیق میکنم چون امسال معماری شرکت کردم در موردش یک سری تحقیقاتی انجام دادم نباید احساسی تصمیم بگیرم می خوام واقع بینانه جلو برم فعلا تحقیقاتمو میکنم و بعد دوست دارم علائقمو با تفکیک رشته های مذکور اینجا بنویسم و بعد خودم به یک نتیجه نهایی برسم...
مامان هم امروز از سفر بر میگرده ...جدن دلتنگشم ...تا وقتی اینجا بود و هر روز باهاش تلفنی صحبت میکردم واقعا قدرشو نمیدونستم که همین صحبتهای روزانه چقدر بهم انرژی میده و این یک هفته ای که نبود و خیلی خیلی کم باهاش حرف زدم (روزی تقریبا ۸ دقیقه )برام این باور را آورد که چقدر دوسش دارم و چقدر بهش. به وجودش نیازمند ....