رادمهرک به روایت تصویر .....

بالاخره طلسم عکس نداشتن پست های من شکسته شد و امروز در یک حرکت بسیار انتحاری یک سری عکس از رادمهر و چیزهای دیگه را روی سیستم اداره ریختم تا بتونم توی وبلاگم بزارم 


 گاهی اقا رادمهر عینک بنده را برمیداره گاهی دسته هاشو کج و معوج میکنه گاهی هم روی چشمهاش میزاره البته وارونه این عکس یکی از معدود زمانهاییه که رادمهر عینکو درست روی صورتش قرار داده


اینجا هم با رادمهر و مهدی رفته بودیم دکتر

اونقدر مریض داشت و ما توی نوبت بودیم که تصمیم گرفتیم بریم پارک کنار مطب

رادمهر هم حسابی با گلها بازی میکرد



اینم از فیگورهای معروف پسرک که با انگشتهاش برام حرف میزنه


اینم  عکس یلدا که رادمهر برای گرفتن عکس تنها نمی ایستاد و همش گریه میکرد من و ننه قمر هم کنارش ایستادیم تا اروم بگیره و اتفاقا عکس خوبی هم شد 



وقتی رادمهر بستنی میخوره خودشو این شکلی میکنه  

وقتی بستنی اش تموم میشه تمام سرو صورت بدنشو حموم بستنی میکنه و تا میای متوجه بشی دیگه کار از کار گذشته









خوبه که مهدی هست.......

ی وقتهایی فکر میکنم چقدر خوبه که من مهدی را دارم

ی وقتهایی مثل الان

که مهدی ماموریته و من دلم تنگ شده براش

یا وقتهایی که لوسم میکنه

 به حرف دلم گوش میده(هر چند حرفهای دل من بیشتر غر غره )

یا زمانهایی که هرجا بگم میبره منو

یا مثلا هر چی بخوام میخره واسم 

یا زمانهایی حتی نصفه شب اگه هوس اصفهان  هم بکنم پایه است برای بردنم

ی وقتهایی مثل الان که وقتی میفهمم شوهر خاله ام سر تصادف ماشینش چه قشقرقی به پا کرده

و مهدی فقط با ی فدای سرت مسئله را حل میکنه 

اره این زمانها همیشه خدارو شکر میکنم که مهدی حداقل حداقل حداقلش مثل شوهر خاله ام نیست که سفرو واسه ی تصادف به کام همه تلخ بکنه 



پ ن :

تازه ی وقتهایی هم میگم خوبه مهدی میره ماموریت

دلم تنگ میشه براش

کمتر بهش غر میزنم

اونم دلش تنگ میشه برام

بعدش میاد

بیشتر غر میزنم بهش



پ ن 2:

صبح اومدم ماشینو از پارکینگ بیارم بیرون وسط راه پارکینگ خاموش شد هر چی استارت زدم دیگه روشن نشد حتی صدای استارت ه م نمیداد بعد خودم تک وتنها ماشینو هل دادم توی پارک کمرم و زانوی راستم هم درد گرفت ازینهمه زورآزمایی

سرخوشانه ماشینو دادم توی پارک درشو هم باگیره خود ماشین قفل کردم شروع کردم راه رفتن و دنبال کلید گشتن .......دیدم هی وای کلیدو جا گذاشتم ماشینو هم خاموش نکردم .........

خوب شد شیشه سمت خودم را کامل نبسته بودم همین کمکم کرد هر چند با زور اما بتونم در ماشینو باز کنم 

(کاش مهدی بود اینم نتیجه اخلاقی پست من )



پ ن 3:

راستی به دوستم گلناز زنگ زدم

میخواستم به گلناز تبریک عید بگم اما نمیدونستم باید تبریک تولد سومین بچشو بدم

الهی دوست کوچکتر از من سه تا بچه داره یکی از یکی شیطونتررررررررررررر



این چن روزه

دیروز کلی خوابیدم جمعه بود از ساعت 7 عصر خوابیدم تا 12 شب اماازون طرف بی خوابی گرفته بودم رفتم کتاب خوندم تا ساعت 4 صبح دیگه ترسیدم امروز توی اداره همه اش چرت بزنم واسه همین به زور خودمو  ساعت 5 خواب کردم  ازون طرف  ی خوابهای عجیبی هم دیدم جنگ شده بود و همه جا نا امن.......منم همش توی خوابم به دیوار خونمون نگاه میکردم و هی با خودم میگفتم الان میریزه پایین و لوله یک تانک از توش معلوم میشه که میخواد بیاد توی خونمون و من و رادمهر را زیر کنه

توی خوابم مهدی گم شده بود من همش دنبالش بودم  بعد دنبال یکی دیگه هم بودم در آن واحد نگران دونفر ......خوب خیلی خواب بدی بود با خودم فکر کردم این کشورهایی که نا امنن چقدر مردمش اوضاع بدی دارن چقدر خانومها نگرانن میدونن ممکنه شوهشون هر بار میره بیرون دیگه برنگرده یا بچه هاشون یا حتی خودشون!

مهدی هم میگفت خواب بدی دیده خواب دعوا دادگاه و شکایت ازین حرفها خودش که خیلی ناراحت بود



این چن روز تعطیلات خیلی خوب بود مهدی و مامان بالاخره با هم آشتی کردن و شیرینی خورون داشتیم خوب منم خیلی خوشحالم دوست نداشتم این دعوا این همه کش دار بشه 

زیاد هم با خانواده مهدی نبودم فقط یک نصف روز اونم برای ختم انعامی که برای پدر مهدی گرفته بودن البته مهدی و رادمهر هر کدوم یک شب مونده بودن اما من فقط نصف روز مادرش اولش یکم غر غر کرد اما بعدش دیگه کوتاه اومد راستی توی همین چن روز برای اولین بار من و مهدی هم تنها موندیم و رادمهر خونه مادر مهدی مونده بود به خاطر اصرار خودشون که البته برای من نبودن رادمهر خیلی خیلی سخت بود تا صبح نخوابیدم مهدی هم هی میخوابید بیدار میشد خوابالود دنبالش میگشت نگرانی من بابت رادمهر بود اخه صبحها وقتی بیدار میشه میاد پیش خودم میخوابه هر جا که باشه حتما باید پیشش باشم وگرنه بهونه میگیره اما ا نگار رادمهر برخلاف همیشه بهونه نگرفته بود با پسر عمه اش مشغول بوده فقط به خاطر شیطنت خودش و حواس پرتی بقیه دوتا پله افتاده بود پایین مامان مهدی هم فکر کنم غش کرده بود وقتی من رفتم ده بار موضوعو تعریف کردو هی ابراز ناراحتی میکرد منم گفتم خودتون خواستین رادمهر پیشتون باشه همینه دیگه اما سر رادمهر مثل شاخهای  سمندون باد کرده بود و قرمز شده بود از بس خودشون ناراحت بودن   یادشون رفته بود سر بچه را بمالن که بادش بخوابه ....من آدم  سخت گیری نیستم میدونم چقدر رادمهرو دوست دارن و چقدر غصه میخوردن ازین اتفاق برای همین ناراحت نشدم گله هم نکردم ممکن بود همین اتفاق خونه خودمون یا خونه مامانم بیفته (با اینکه مامان من بی نهایت مراقب رادمهره )بالاخره بچه است و شیطون همینه دیگه میخوره زمین زخمی میشه دیگه  بازم خدارو شکر چیزی نبود و به خیر گذشت



راستی راستی عیدتون مبارک دوستهای گلم 

گلناز عزیزم دوست اهل سنت منه میدونم عیدشون را خیلی با مراسم و خوشگل میگیرن ...دلم براش تنگ شده اینجا نوشتم تا یادم باشه بهش حتما حتما زنگ بزنم



از دست این قوم......!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

1-امروز همون  دوست قدیمم را  دیدم همونی که سیزده سال پیش با زادواجش از هم دور شده بودیم و اون به این شهر اومده بود و من بعد از مدتها تونسته بودم پیداش کنم دو باری همدیگرو دیدیم اما بازم یک فاصله یک ساله ونیمه بین رفت و امدهامون افتاد بود حالا امروز ببه خاطر برنامه پسرش در مدرسه فرصت شد همدیگرو بازم ببینیم خیلی لاغر شده خودش میگفت پسراش حرصش میدن اما من هی میگفتم خوش به حالت کاش منم ی پسر دیگه داشتم اینقدر لاغر میشدم (دقیقا همون موقع هم برای  تنبلی خودم بابت لاغر نشدن توی دلم خط و نشون  میکشیدم 

این دوستم دوتا پسر داره یکشون 12 سالشه و کوچکتره 5 سالش بهش میگم ببین دوست جون تو وقتی 40 سالت میشه توی تدارکات دومادی پسرت هستی و  اما من تازه با یک عصا دنبال رادمهرم برای پیدا کردن یک مدرسه درست و حسابی )یا هم ریز ریز میخندیم جدن خوب بود رادمهر منم 12 سالش بودا نه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


 

2- ی جوری شده جدیدن نوع رابطه من و مهدی

ی جور وابستگی بینمون بوجود اومده شاید بیشتر هم از طرف من باشه

نمیدونم چقدر مهدی سعی شو کرد که من ازون پوسته مستقلم در بیام و به اینجایی که هستم برسم نمیخوام بدبین باشم نه اما وقتی خودمو قضاوت میکنم میبینم من اون دختر مستقل و نترس چند سال پیش نیستم کمی محتاط تر شدم بیشتر وابسته  و البته کمی هم عاقل تر


3- این شبهای ماه رمضونو دوست دارم

شبها که توی خونه ایم  با هم ماه عسلو ببینیم گاهی بغض میکنیم و گاهی هم حیرت .... بعدش هفت سنگو  میبینیم حتی با اینکه یک کار کپیه اما چون من و مهدی با هم میبینیم  خوبه  بعد ترش مدینه و هی مهدی حرص بخوره از حماقت ادمهای این سریال و بعدترش یوسف پیامبر با بیش از هزار بار تکرارش و بعدش چایی  میخوریم  دقیقا وسط تبلیغ های یوسف  

من  این عادتهای شبهای ماه رمضونو دوست دارم


 

4- با دکترم صحبت کردم گفت اگر عصبی میشی لزومی نداره روزه بگیری منم یک رکوردی زدم وهشت تا گرفتم روز اخری رادمهرو ناراحت کردم براش خط و نشون کشیدم و کلی تهدیدش کردم بعدش به این نتیجه رسیدم که نباید روزه بگیرم خود خود خدا هم توصیه کرده فرد روزه دار باید خوش اخلاق باشه باید صبور باشه و من این دوتا خصلت را برای پسرم نداشتم و تصممیم گرفتم با توجه به صحبت دکترم فعلا روزه نگیرم . 

 

 

5- روزها خیلی کشدارن ... ی جایی خوندم که کش اومدن زمان مثل موقعیه که پای مورچه ای توی عسل گیر کرده و هی کشیده میشه  

الان برای من زمان دقیقا مثل خود خود مورچه هست  هر چی به ساعت نگاه میکنی اصلا نمیگذره ....