ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
دیروز توی اداره اتفاقی افتاده بود و من ناراحت بودم .رئیس بالادستی اومد اداره و منم دیر رسیدم البته مرخصی بودم و اطلاع داده بودم اما رئیس بالادستی همچین ادم نرمالی نیست با وجودیکه میدونست مرخصی ام اخرش تیکه اش را انداخت و موجبات خشم بنده را سر صبحی فراهم کرد. خلاصه ناراحت بودم و استرس داشتم همش نگران یک هفته مرخصی ام بودم وهستم که هفته اینده میخوام برم میترسم باهام لج کنه و نزاره برم .خلاصه دیروز تا عصر به استرس گذشت مهدی هم رفته بود ماموریت و با رادمهر تنها بودم تقریبا همه کارهای خونه را هم انجام دادم و بی کار با رادمهر تو خونه مگشتم تا اینکه با خودم گفتم بیام و ی کار عجیب بکنم البته میدونم عجیب نیست اما من تا حالا شهامتشو نداشتم که با رادمهر دوتایی بریم بیرون
آژانس گرفتم و دل ر ا به دریا زدم خرید واجبی داشتم که باید حتما همون روز انجام میدادم پس نمیتونستم از زیرش در برم با خودم گفتم با آژانس میرم میخرم و سریع بر میگردیم
رفتیم ورزشی فروشی مورد نظرم لباسی بود که حتما باید میخریدم و چون اخر هفته هم نبودم دیگه وقتی نداشتم. رادمهر خیلی خوب همکاری میکرد با وجود شیطنتی که داشت قابل کنترل بود این فروشنده هام بعضی هاشون واقعا خوبن بهم گفتن برو لباس را پرو کن ما حواسمون به بچه هست
بعدشم طبق درخواست رادمهر رفتیم سیب زمینی خوردیم و اونجا هم پسرم عالی بود و بعدشم رفتیم کلاس یوگا که خیلی وقت بود نرفته بودم حسابی مادرو پسر بهمون خوش گذشت و توی راه برگشتن رادمهر هم خوابش برد منم تا دیروقت که مهدی بیاد بیدار بودم واصلا خستگی نداشتم همچین بهم خوش گذشته بود که حتی استرس صبح را هم فراموش کردم.
سلام یادم نیست وقت کرده بودم کامنت بذارم یا نه ولی به هر حال خیلی خوشحال شدم بالاخره عکسهای رادمهر خان رو دیدم! ماشاء ا... خیلی بزرگ شده به نظر من خیلی آقا به نظر میرسه. حسین کاملا قیافه اش بچه است!
ترنج اینقد حس خوبی گرفتم از این پستت که انگار خودم همه این کارها رو با دیانا کردم. خرید... یوگا... سیب زمینی... عالیه ترنج ... لحظه هات همیشه با خوشی توام
ان شاالله همیشه به گردش و کسب انرژی ...چه سه نفره چه دونفره
ای بابا پس کجایی؟