مددکاری

دارم نامه مددکاری مینویسم ...با اینکه یک سالی هست که این سمت از دنباله اسمم برداشته شده  اما خوب به علت کمبود نیروی انسانی در این قسمت و کلن واحد ما مجبور به رفع هر گونه مسئله مددکاری هستم  و خدائیش کار فوق العاده سختیه چون به صورت نزدیک با دردها و غصه های مردم برخورد میکنی باید براشون راه حل مناسبی ارائه بدی و طبق قانون کار اینجا سختی کار هم میگیری (که البته بنده باید بی مزد و بی سمت این کارهارو انجام بدم)

اون هفته سه روز ماموریت مددکاری بودیم انواع و اقسام افراد مشکل دارو دیدیم خانمی که شوهر معتاد داشت و سقف خونه روی سر خودش و بچه هاش توی خواب فرو ریخته بود از پسری که در سن ۳۲ سالگی به خاطر ضربه مغزی  نیازمند کوچکترین حمایت مادرش بود دستهاش تغییر فرم داده بود زخم بستر داشت و یکی از چشماش بسته بود و باز نمیشد حرف نمیزد مامانش بهش غذا میداد و از گوشه لبش پس مونده ی غذاش  را پاک میکرد.......احساس میکردم دارم فیلم میبینم و تموم این اتفاقات فقط فقط یا توی فیلمه یا توی خواب  .... بعدش که اومده بودم خونه کلی گریه کردم ... 

یکی زنگ میزنه قرار بوده پولی یگیره نشده سیستم اسمشو غیر فعال کرده بهش میگم زنگ میزنم پی گیر کارتم گوشی را میزارم ....کسی اونور خط جواب نمیده ....... 

به مامان زنگ میزنم شاید بتونم یکم خودم و فکرمو آزاد کنم .....اما اما اما ..........  

سر گرفتن یک وام با مامان به مشکل می خوردیم کلی برنامه براش دارم و حالا مامان شاید بخواد خودش وام را بگیره به قول شوشویی قبل از هر برنامه ای با مامانت هماهنگ کن چون اونوقت هفت خوان را رد کردی ...ازش دلگیرم غصه ام میگیره دوست دارم اینهمه سخت نباشه این همه برای راضی کردن مامانم سختی نکشم ...نمیدونم شاید کلن از خیرش بگذرم   

یکی از همین ارباب رجوع هام الان دقیقن همین الانِ الان اینجا نشسته داره برام از غصه هاش میگه ...داره از عمل پر خرج پسرش و نذر و نیازهاش حرف میزنه حوصله ام سر رفته غصه ام گرفته دلم میخواد با جون و دل بهش گوش بدم مثل وقتی خودم جایی کار دارم و اگه اون متصدیه  بهم نگاه نکنه احساس بدی بهم دست میده ...اما خدائیش دیگه حال شنیدن این همه ناله را ندارم ......یک دختر خانمی هم میاد فقط یک سال از من کوچکتره از همسرش جدا شده داره تنها اینجا زندگی میکنه یکم از اوضاع خانواده اش می پرسم خواهرش هم مطلقه است .....خیلی خوشگله  بهش لبخند میزنم بهش امید میدم و براش آرزوی موفقیت میکنم و سیستم را باز میکنم تا نامه برقراری مستمری اش را تایپ کنم   

سما زنگ میزنه ...میگه میتونی بهم  بزنگ بزنی ؟خوشحال میشم ...تو دلم میگم یکم با سما حرف میزنم دردو دل میکنم میخندم بی معطی میگم  :آره الان میزنگم......گوشی را نذاشته شمارشو میگیرم........................ 

 

خدایاااااااااااااااااااااااااااااا سما تو دیگه چرا؟ تو چرا اشغالی ؟؟؟؟

گردگیری

از دیروز یکم کارهامو سر و سامون دادم ...بالاخره اینجارو ساختم ...یک حس جدیده اینکه از خونه قبلی ات با تموم علاقه و وابستگی  بخوای و تصمیم بگیری به جای دیگه که مسلما بهتره  و حال هوای تازه تری داره .نقل و مکان کنی .... خونه جدیدم را  با این رنگ نارنجی اش با این اسم تازه ام  . دوست دارم چون بیشتر سر ذوقم میاره ... نشاط و شادابی که این روزها واقعا بهش نیاز دارم   ...........خونه حقیقیه بهم ریخته ام  را  مرتب کردم ...اتاق هایی را که منتظرقدوم مبارک شوشویی و دست به کار شدنش برای نظافت بودن را در آخر با یک عملیات انتحاری به ضرب جارو کشیدمشون   لباسهای تلمبار شده را انداختم لباسشویی ...آشپزخونه درندشتمونو آبیاری کردم و حسابی کفش را  باپودر و تی تمیز کردم ....کلی خونه ی تارعنکبوت بستمونو گردگیری کردم و توی هر بار گردگیری میتونستم ضخامت یک سانتی گردو غبارو  با چشمام و نوک  انگشتام  لمس کنم ....تموم ظرفهارو هم شستم ....دو ساعتی هم با دوست  بیست ساله ام گپ زدم .....تی وی دیدم .....قرآنمو خوندم و خلاصه کلی ازون کارهای عقب افتاده را دیروز انجام  دادم ...و بعد با خودم فکر کردم که چرا همیشه اینطوری نیستم تا هم حوصله ام سر نره و هم وقت فکر کردن های الکی نداشته باشم ..... 

اوضاع وسواس ِ فکر ی ام  یکم بهتره ... خودم احساس میکنم وقتی استرسی نداشته باشم این وسواس و فکرهای بیهوده کمتر سراغم میان .....شاید شوشویی راست میگه که الان وقت کلاس طراحی رفتن نیست و باید یکم این زمان را به عقب بندازم و الان که مصرانه نمیزاره برم کلاس و عنوان میکنه که اینجانب ظرفیت کلاس رفتن را ندارم .یجورایی اعصابم آرومتر شده      ولی این موضوع اصلا  خوشحالم نمیکنه اما شایداین  واقعیتی باشه که من باید هر چه زودتر متوجه اش بشم و بپذیرمش 

امروز هم در راستای  پی بردن به علاقه ام دارم تحقیق میکنم چون امسال معماری شرکت کردم  در موردش یک سری تحقیقاتی انجام دادم نباید احساسی تصمیم بگیرم می خوام واقع بینانه جلو برم فعلا تحقیقاتمو میکنم و بعد دوست دارم علائقمو با تفکیک رشته های مذکور اینجا بنویسم و بعد خودم به یک نتیجه نهایی برسم...   

 

مامان هم امروز از سفر بر میگرده ...جدن دلتنگشم ...تا وقتی اینجا بود و هر روز باهاش تلفنی صحبت میکردم واقعا قدرشو نمیدونستم که همین صحبتهای روزانه چقدر بهم  انرژی میده و این یک هفته ای که نبود و خیلی خیلی کم باهاش حرف زدم (روزی تقریبا ۸ دقیقه )برام این باور   را  آورد که چقدر دوسش دارم و چقدر بهش. به وجودش نیازمند ....   

 

ما هم اومدیم ....

خوب .....  

اونقدر این پرشین عزیز حرصمون داد ...اونقدر کفرمون را در آورد ....اونقدر روی اعصاب مبارکمان بسان یک بند باز ماهر ،آکروبات بازی کرد که من تمبل هم به فکر اسباب کشی افتادم و بار و بندیلمو جمع کردم پریدم اینجااااااااااااااااا