یک روز خوب

دیروز توی اداره اتفاقی افتاده بود و من ناراحت بودم .رئیس بالادستی اومد اداره و منم دیر رسیدم البته مرخصی بودم و اطلاع داده بودم اما رئیس بالادستی همچین ادم نرمالی نیست با وجودیکه میدونست مرخصی ام اخرش تیکه اش را انداخت و موجبات خشم بنده را سر صبحی فراهم کرد. خلاصه ناراحت بودم و استرس داشتم همش نگران یک هفته مرخصی ام بودم وهستم که هفته اینده میخوام برم میترسم باهام لج کنه و نزاره برم .خلاصه دیروز تا عصر به استرس گذشت مهدی هم رفته بود ماموریت و با رادمهر تنها بودم تقریبا همه کارهای خونه را هم انجام دادم و بی کار با رادمهر تو خونه مگشتم تا اینکه با خودم گفتم بیام و ی کار عجیب بکنم البته میدونم عجیب نیست اما من تا حالا شهامتشو نداشتم که با رادمهر دوتایی بریم بیرون

آژانس گرفتم و دل ر ا به دریا زدم خرید واجبی داشتم که باید حتما همون روز انجام میدادم پس نمیتونستم از زیرش در برم با خودم گفتم با آژانس میرم میخرم و سریع بر میگردیم

رفتیم ورزشی فروشی مورد نظرم لباسی بود که حتما باید میخریدم و چون اخر هفته هم نبودم  دیگه وقتی نداشتم.  رادمهر خیلی خوب همکاری میکرد با وجود شیطنتی که داشت قابل کنترل بود  این فروشنده هام بعضی هاشون واقعا خوبن بهم گفتن برو لباس را پرو کن ما حواسمون به بچه هست

بعدشم طبق درخواست رادمهر رفتیم سیب زمینی خوردیم و اونجا هم پسرم عالی بود و بعدشم رفتیم کلاس یوگا که خیلی وقت بود نرفته بودم حسابی مادرو پسر بهمون خوش گذشت و توی راه برگشتن رادمهر هم خوابش برد منم تا دیروقت که مهدی بیاد بیدار بودم واصلا خستگی نداشتم همچین بهم خوش گذشته بود که حتی استرس صبح را هم فراموش کردم.


رادمهرک به روایت تصویر .....

بالاخره طلسم عکس نداشتن پست های من شکسته شد و امروز در یک حرکت بسیار انتحاری یک سری عکس از رادمهر و چیزهای دیگه را روی سیستم اداره ریختم تا بتونم توی وبلاگم بزارم 


 گاهی اقا رادمهر عینک بنده را برمیداره گاهی دسته هاشو کج و معوج میکنه گاهی هم روی چشمهاش میزاره البته وارونه این عکس یکی از معدود زمانهاییه که رادمهر عینکو درست روی صورتش قرار داده


اینجا هم با رادمهر و مهدی رفته بودیم دکتر

اونقدر مریض داشت و ما توی نوبت بودیم که تصمیم گرفتیم بریم پارک کنار مطب

رادمهر هم حسابی با گلها بازی میکرد



اینم از فیگورهای معروف پسرک که با انگشتهاش برام حرف میزنه


اینم  عکس یلدا که رادمهر برای گرفتن عکس تنها نمی ایستاد و همش گریه میکرد من و ننه قمر هم کنارش ایستادیم تا اروم بگیره و اتفاقا عکس خوبی هم شد 



وقتی رادمهر بستنی میخوره خودشو این شکلی میکنه  

وقتی بستنی اش تموم میشه تمام سرو صورت بدنشو حموم بستنی میکنه و تا میای متوجه بشی دیگه کار از کار گذشته









یک پست مادرانه برای دایره دل مادر که حالا پسرکی رعناست.........

مادر شدن رمز و راز های خودشو داره ...خستگی داره ....تهوع داره ..........دل نازکی داره ...... سختی داره......تو خونه موندن داره...........مدام فیلم دیدن ........غر زدن ......دلتنگ شدن حتی برای سوپر مارکت محل .........دلتنگی برای پیاده روی صبح گاهی و ایستگاه تاکسی و نشتن تنگ مسافرهای دیگه .......دلتنگی برای به شکم خوابیدن .....برای ورجه ورجه کردن.....برای غذا پختن .......برای مرتب کردن خونه ......برای شستن کف آشپزخونه ......برای نق ونوق های شوشویی از نامرتبی خونه  ............... برای پله هارو دوتا دوتا طی کردن .......برای کشتی گرفتن و کری خوندن برای شوشویی ............. برای همه چیز آدم دلتنگ میشه ....شاید برای اون چیزهایی که قبل از اینکه خدا اون نقطه کوچولو را توی دلش قرار  بده و به راحتی ازش بگذره و حتی قدرشونو هم ندونه .....برای همون شادی های لحظه ای که فقط به سلامت جسمت میتونی انجامش بدی و حالا با اون نقطه کوچولو ی دلت دیگه خیلی خیلی باید مراقب باشی که یک وقتی آب توی دلت تکون نخوره ....یک وقتی کاری نکنی که اون کوچولو احساس نا امنی کنه ....یک آن از یادش نبری که فکر نکنه مهم نیست ووووووووو  خوب مادر شدن همه این چیزهارو داره .....

 

 

 اما با همه اون توضیحات بالا من که فکر نکنم بتونم اون عادتهای غلطم را از یادم ببرم ......این دایره دل من که باباش بهش میگه لوبیا !انگار داره به مامانش عادت میکنه دیگه وقتی مامانش با شتاب می پره روی تخت یا موقع بلند شدن از جاش مثل این ورزشکارا بدون کمک دستهاش پا میشه و بعد یادش میآد لوبیا داره  ....بعد هی تند تند دعا میکنه که چیزی نشده باشه لکه ای نبینه بعد خدارو شکر میکنه که این بچه از همین حالاش چقدر با کمالاته که نمیزاره آب توی دل مادر تکون بخوره

........




پ ن :این پست ناتموم مربوط به مرداد ماه 1390 دقیقا 15 مرداد نمیدونم اون موقع چرا چاپش نکردم اما الان که دوباره خوندمش هوس کردم بزارمش 


پوشک گرفتن رادمهرک آرزوست..................

دغدغه بزرگیه  

پوشک رادمهرکو میگم 

این روزهام فکرم درگیرشه  

چطوری و از کجا شروع کنم 

اقرار میکنم تا الان خودم نخواستم که این کارو انجام بدم و ازین بابت خیلی هم راحت بودم اخه خوب اون طوری باید همش توی دستشویی بشینم تا اقا موافقت کنن و ی نیم بندی جیش بفرمایند که اونم اصلا ابدازیر بارش نمیره علتشو نمیدونم بعدش خودش میاد بیرونو میگه مامی .....مامی ام کن 

این جوریش دیگه واقعا نوبره

بچه ای بخواد مامی باشه  

دیشب براش شورت آموزشی خریدم توش حوله اییه و بیرونش پلاستیکی ازون خوشگلاشم خریدم که خوشتیپ باشه و دلش بخواد بپوشه 

ینی موفق میشم ؟

به زودی زود؟

بدون دردسر؟

بدون خستگی مفرط؟

میشه ؟

.

.

.اینا فکرهای منه برای مسئله مهم پوشک ........... 

مطمئنا سختی داره باید صبرم زیاد باشه و البته بتونم خودمم توی دستشویی بند بشم  اما در اخرش این اقا  رادمهرماست  که باید تسلیم بشه و از پوشک عزیزش کنده  



پ ن :دیروز من و رادمهرک برای اولین بار با هم مثل دوتا مادر و پسر خوشگل و خوشتیپ رفتیم کافی شاپ تادر مورد مسئله مهم پوشک شورو مشورت کنیم  

 

 




رادمهر در تصویر !


خوب عارضم به خدمتتون که:

این پسملک چشم دکمه ای بنده برای خودش مردی شده درسته که من نتونستم زود زود عکسهاشو بزارم اما حالا همه را تقریبا یکجا نشونتون میدم



این عکس افتاب گرفتن پسرک  با کیک خونگی مامان پزش ...... بچه ام میخواسته برنزه بشه مثلا




ایشونم رادمهرک با پسر عمشون امیر حسین ....این دوتا علاقه عجیبی به هم دارن وهمدیگرو داداش صدا میزنن



اینم پسرک نقاش من..... هم با مداد خوب میکشه و هم با رنگ ......توی خط هاش ارزش خطی را هم میشه دید










و اینم شیکموی مامان که عاشق یخچاله ......اینجا بعد از شسته شدن توی حموم و لخت بودن اومده توی یخچال منم فرصتو غنیمت شمردم و ازش عکس گرفتم بعد که اومده بود بیرون ش وش ول ش کاملا یخ بسته بود





ااینجا هم رادمهر در عروسی پسر دائی مامان که حسابی قرو قنبیل دادو رقصید




اینجا هم رادمهر در سیتی سنتر اصفهان  که خوابش برده





پ ن :

داشتم تند تند عکسهای رادمهرک را آپلود میکردم که یهو این رئیس جدید اومد تو

منم حسابی هول کردم نفهمیدم چی نوشتم و چی گذاشتم خیلی عکسها مال تابستونه اینجا که الان اونقدر هوا سرد شده که ما بخاریهارو کار گذاشتیم

راستی بالاخره این رئیس خان را روئت فرمودیم .

همچین ادم بامزه و جالب و در عین حال خفناکی بود کلا تا بیایی قلقشو(؟)پیدا کنی یکم زمان میبره و البته پوستت هم کنده میشه