دانشگاه و استاد فلسفه!

دانشگاه اصلا با اون تصاویر رویایی من جور نبود  

دقیقا روز اول چیزی دیدم عجیب و غمناک 

استادی که با مدرک دکترای فلسفه اش ریاضی درس میداد 

چقدر هم بد 

اگه بگم همون شب دو ساعت گریه کردم شایدم بیشتر دروغ نگفتم  

اگه بگم چه اون شب و چه حتی الان هنوز در ماندن یا انصراف دودلم دروغ نگفتم 

هر وقت یادم به استاد فلسفه می افته اشک ریزون میشم 

اخه حل کردن یک مساله یا بهتر بگم جادادن چن تا عدد توی یک فرمول طول و دراز مگه کاری هم داره که اینها ناتوانند از انجامش 

بچه های کلاسم اکثرا خانمهای جا افتاده و اقایون پا به سن گذاشته ان 

هم سن و سال خودم فقط ۵ یا شادم ۶ نفر بیشتر نباشه  

خلاصه  

اینکه اصلا و ابدا ازینکه رفتم این رشته رفتم دانشگاه راضی نبودم 

فقط ی بخش ارام کننده داره 

اینکه حداقلش خیالم از بابت مرتبط بودن رشته ام با نوع کارم راحته  

همین و بس ! 

 

 

پ ن :حتی انرژی های مثبتم تفکر مثبتم و دلداری های مهدی هم برای چشم بستن از استاد فلسفه زاغارتی که حتی بلد نیست یک فرمول ریاضی را با ماشین حساب حل کنه اثری نداره!

برنامه های خوبی برای خودم دارم  

ی فکرهای خوب خوب 

ی اتفاقاتی توی اداره افتاد منم خیلی ناراحت شدم   

حتی غصه هم خوردم  

آخرش فکر کردم خوب دست دست بالاش قراره چی بشه  

بهش فکر کردم دیدم هر چی پیش اومد خوش اومد دیگه

 باید همه چیزو به فال نیک بگیرم 

من تصمیم دارم زندگیمو عوض کنم 

تصمیم دارم شاد زندگی کنم و از زندگیم لذت ببرم با شوهرم و پسرم   

پس به جای ناراحتی در مورد کارم فکر کردم باید ی کار دیگه ای بکنم 

ی هدفی دارم  

دارم تصویر سازی ذهنی میکنم براش  

خدا هم بهم کمک میکنه مثل همیشه 

مطمئنم 

دانشگاه رفتم برای ثبت نام  

فردا ثبت نامم قطعی میشه  

ازین بابتم خوشحالم  

رشته خوب و راحتیه  

به درد زندگی و برنامه ریزی هم میخوره  

کلی بهم انرژی مثبت دادن موقع ثبت نام  

چهارشنبه پنج شنبه و جمعه ها کلاس دارم  

عملا تعطیلی بی تعطیلی  

اما خیالی نیست 

برای موفقیت یکم باید سختی کشید دیگه  

این روزها با تموم خستگی جسمی و سردردهای ناشی از بی خوابی  

اما با انرژی های مثبتی که به خودم میدم و راهکارهای  دکتر خان  

خیلی خوبم  

انشالله بهترم میشم   

 

 

پ ن :(اون رئیس جدید بود براتون گفتم خیلی خیلی عوضیه  

مزخرف تر ازین آدم به عمرم ندیدم  

همون برام این مشکلارو بوجود اورده )

 

دیشب با مهدی تا ساعت ۱۲ شب بحث میکردیم 

ما بعد از ۶ سال هنوز روشی برای مذاکره پیدا نکردیم 

متوجه شدم که منو مهدی زبون مشترک همو پیدا نکردیم  

فرهنگ های متفاوت و شدیدمون  

و تعصب های بی جا و بچگانمون  

که هردوتا مون دفاع از اونهارو حق مسلممون میدونیم 

خوب مذاکره کردیم هوار زدیم  

تا اینکه من ی جایی از بحثو ول کردم دیدم ساعت ۱۲ شبه غذای فردای رادمهر اماده نیست  

تغییر فضا دادم از اتاق اومدم توی اشپزخونه و شروع کردم به پختن 

بعد مهدی اومد ازش کمک خواستم  

اونم همراهیم کرد  

به همین سادگی با تغییر فضا بحث ما هم تموم شد 

بعد بهش در مورد تفاوت فرهنگمون و اینکه خیلی از مشکلات ما واقعا مشکل نیست بلکه زائیده اختلاف فرهنگیمون دست من هم نیست حل کردنش 

خلاصه حرفهامو زدم شامم هم پختم و با مهدی هم در صلح بودم 

(باید باید باید این صلح دووم بیاره ) 

ی جایی خوندم برای اینکه حس ملکه بودن داشته باشید اول باید  شوهرتون  را پادشاه کنید. 

من دارم روی پروژه پادشاه شدن مهدی کار میکنم  

 

ی چیز دیگه در مورد اختلاف فرهنگ  

من هر وقت به خودم و مهدی نگاه میکنم یادم میاد عموم در سوئد با یک زن سرخپوست کاتولیک تعصبی ازدواج کرده و این ازدواج هر چند بعد هابه خاطر سرطان عموم دووم نیاورد و به طلاق منجر شد اما هیچ وقت ندیدم عموی من از اختلاف فرهنگ عظیم خودشو زنش حرفی بزنه و بگه به این خاطر این از هم جدا شدن   

پس من و مهدی با زبون  مشترک با یک دین مشترک ینی نمیتونیم زندگیمونو بسازیم ؟ 

 

 

پ ن :دانشگاه مجازی اصفهانم قبول شدم پرس و جو کردم ترمی ۵ تومن داره برام چهار ترمه پس میشه ۲۰ تومن دانشگاه ازاد ترمی دوتومن میشه با احتساب چهار ترم و پایان نامه چیزی حدود ۸ تا ۱۱ تومن در میاد حالا مهدی گیر داده برم مجازی بخونم  

اخه شرایطش برای رادمهر عالیه اما خداوکیلی ترمی ۵ تومن برای یک مدرک فوق لیسانس خیلی خیلی ناحقه ....... 

حالا باید فکر کنم به احتمال قوی ازادو انتخاب میکنم.  

پ ن 2:کتاب آذر ،شهدخت ،پرویز و دیگران را خوندم  

در عرض دوساعت کل کتاب را از اول تا اخرش میخندیدم فیلمشو دیده بودم و برای همین تصویر سازی ذهنی اش کار سختی نبود  غش غش میخندیدما 

من کلا فیلمشو خیلی دوست داشتم همه چی خیلی روون و یک دست بود مخصوصا پرویز و شهدخت معرکه ان