2.....................1 روز

  


خوب بالاخره این روز شمار تولد پسرکی به روز یکم رسید و از فردا بنده ترنج بانو رسما مامان میشم و همراه با گل پسرکی پست های آتی را خواهیم نوشت


خدارو شکر  استرسی  ندارم ینی دارم اما فقط ی کوچولو......... تموم ترسم از اتاق عمل و بیهوشی سر عمل سرکلاژم ریخت و ی کوچولو استرس یا بهتر بگم نگرانی هم که وجود داره خوب فک کنم طبیعیه هیجان دارم نی نی را ببینم که  سالمه چه شکلیه چه طوریه واکنش خودم چیه با اومدنش شوهرکی چی کار میکنه مامانم وخانواده شوهرکی ....من عاشق دیدن واکنش افرادم دوستدارم زود بیاد و ببینم ی موجود کوچولو چه ولوله ای توی خانواده ایجاد میکنه


دیروز هم رفتم دکتر و اون بعد از معاینه و چکاب اعلام کرد که زایمانم باید به صورت سزارین باشه و نمیتونم طبیعی زایمان کنم و حتی پیشنهاد داد اگه دوست دارم لحظه تولد پسملکی را ببینم بی حسی نخاعی  را انتخاب کنم که خودم به خاطر اتفاقی که برای دوستم افتاده و بعد از اون نوع بی حسی کمر درد های شدید داره زیاد راغب  به این کار نیستم خلاصه انتخاب را به عهده خودم گذاشته که فکر کنم همون بی هوشی را انتخاب کنم 


شوهرکی هم هنوز نیومده از جمعه که رفته هنوز پیداش نشده بنده خدا سرش شلوغه و کار داره .

به شوخی بهش میگم نکنه روز تولد پسملکی غیبت بزنه و بگی ماموریت دارم

اونم کاملا جدی میگه اتفاقا برای دوروز بعدش باید برم اما روز تولد حتما هستم و میخوام براش ماشین هم گل بزنم (الهی شوهرکی خوش سلیقه و رمانتیک من )


اما خوب بهم قول داده امروز را حتما بیاد و مثلا این روز آخری دوتایی بودن را با هم سر کنیم

ی برنامه ای هم برای امروز م دارم اگه شد و شوهری خودشو رسوند و حال منم خوب بود و تونستیم بریم بیرون حتما عکس میگیرم و بعد از زایمانم میارم 


به دعا ها و انرژی مثبتتون واقعا نیاز دارم

سعی کردم قبل از زایمانم تموم کارهای نیمه تمومم را سرو سامان بدم بدهی ها نذورات حلالیتها ووووو همه کارهام را انجام بدم تا با خیال راحت برای تولد اماده بشم از همینجا هم دوستدارم از تموم دوستهای مجازیم حلالیت بطلبم

خوبی بدی هر چی دیدین حلال کنین و برای آرامشم موقع عمل دعا .........ممنون

انشالله به زودی بر میگردم 




4 ---- 3 روز


1



 شوشویی عزیزمان بالاخره دیشب از ماموریت یک هفتگی اش برگشت ......کلا هر بار از ماموریت میاد یک دوره ده روزه را مریضه و الان حدود سی روزه که مریضه وهنوز خوب نشده .........منم در حدود 1000 بار در ساعت بهش یاد آوری میکنم (که البته همون غر زدن خودمون منظورمه  )که: تو چرا به فکر سلامتیت نیستی ؟ بعدشم دوتا اشک از چشمام میچکونم که خودمم نمیدونم چطوری من که در حساس ترین لحظات زندگیم این جوی چشمونم خشکه  یهو این همه اشک فشانی میکنیم ؟و کلی هم ناله برای این شوهری عزیز سر میدیم که بیاو ببین و شوهرکی هم که دیگه این حناهای ما براش رنگی نداره هی میگه :

چششششششششششششششم ننجون شهبانوی من

 

( ننجون شهبانو محترم همون مادر بزرگ 100 ساله شوهریه که همچنان در صحت جسم و عقل شغل شریف غر  زدن   مشغوله )



2



داشتن خاله و دختر خاله  نعمت بزرگیه ...مخصوصا اینکه دلسوز هم باشن ...حالا فک کنین خاله گرامی ما با توجه به توضیحات من و نگرانی هام در راستای داشتن زایمانی راحت نسخه  پیاده روی را پیچید  و دیرزو توی هوای بارونی خاله جان پایش را توی یک کفش آهنی کرده بود و  که :آی ترنجی دیگه نمیتونی قصر(غ؟)در بری و خوب جایی گیرت انداختم 9 ماه هیچ جا نرفتی و تنبلی خودت را به اسم استراحت مطلق پنهون کردی حالا باید تلافی کنی ....


خلاصه خاله جان من و پسملک را  دیروز در هوای بارانی و سرد کشون کشون مجبور به پیاده روی کرد و من بی چاره هم هر چی دلم را گرفتم و از کمر درد نالیدم فایده نداشت که نداشت 

 و اونقدر دیشب از درد به خودم نالیدم که تا صبح فکر میکردم امروز را در زایشگاه به سر خواهم برد و پست امروزمان را با پسملکی عزیزمان  خواهیم نوشت

5 روز


پسرک از صبح  بازیش گرفته بود اما نوع بازیش نه گرگم به هوا بود و نه زووووووووو

بلکه با مامانش قایم بوشک بازی میکرد بچه رفته بود ی گوشه ای جایی قایم شده بود و اصلا پیداش نبود این جور بود که مامان خانمش نگران شد  که خدایا این پسرک پس کجاست؟

اونقدر شیطون مامان ،به این بازی ادامه داد که آخرش مجبور شدم برم دکتر و ضربان قلب و حرکتش را چک کنم که  خدارو شکر همه چیزش خوب بود


یکمم با ماما در مورد نوع زایمان صحبت کردم از نظر اون من میتونتم به راحتی  زایمان طبیعی  داشته باشم  اما  تصمیم آخر به چکاب دکترم بستگی داره

اما من دودلم از طرفی از زایمان طبیعی ترس دارم و لی دوست دارم لحظه به دنیا اومدن پسرکی را از دست ندم و از طرف دیگه هر چند سزارین عوارض خودشو داره اما موقع زایمان بی هوشی و هیچی را متوجه نمیشی   ی مورد دیگه هم اینه که  با هر کی صحبت میکنم همه اکثرا از تجربه های شخصی خودشون میگن اگه خوب بوده همون روش را پیشنهاد میدن و اگه سختی کشیده باشن کلا اون روش را رد میکنن و این جوری تصمیم گیری هم سخت تره ......حالا امید به خدا ببینم شنبه چی پیش میاد



سما دوست بیست ساله ام که حدود سه سالی بود ندیده بودمش راا مروز دیدم و اولین واکنشش به بارداری من میدونین چی بود؟

فقط بر بر منو نگاه میکرد و میگفت واییییییییییییییی چقدر لاغر شدی

البته اصلا شوخی نمیکردها و هی اصرار میکرد که صورتم فوق العاده لاغر  شده

خوب این اظهار نظرها  خوشحالم میکنه این طوری متوجه میشم که بارداری تاثیری روی ظاهرم نداشته بلکه باعث شده از دید بقیه بهتر هم باشم نه اونقدر چاق بشم که بخوام غصه بخورم(البته 17 کیلو اضافه وزن کردم اما خوب زیاد مشخص نیست ) و نه اونقدر لکه بزنم و یا ورم کنم که از همه جا بشنوم که چقدر تغییر کردم و یا چهره ام زشت شده کلا بارداری برای من تجربه خوب و فوق العاده ای بود  دوره ای که جدا ازون استرسهای اولیه اش جز بهترین دورانهای زندگی من به حساب میاد .

6 روز



دلم برای خونه تنگ شده ....برای بودن با شوهرک .............

دلم برای خونه تنگ شده حتی برای آشپزخونه ای که شبها از وجود سوسک های کابینتهای چوبی اش غر غر میکردم ..........

حتی دلم برای اداره هم تنگ شده ...برای سرو کله زدن با ارباب رجوع هام  که این روزا قدرشونو بیشتر  میدونم..... برای توصیه های پدرانشون برای بچه داری که گاهی باعث میشد تا حد مرگ سرخ بشم  و   یا ابراز دلتنگی شون برای  غیبت 6 ماهه من .......

ی جورایی گیجم

ازین تنهایی و دلتنگی خسته ام

دلم توی این روزهای انتظار شوشویی را میخواد و حضورش

دلتنگشم 

خیلی زیاد 


 










7 روز




رادمهرِ بی دندونِ من



سلام 

این اسمیه که من مدتهاست برای تو انتخاب کردم 

اسمیه که با هر بار شنیدنش قلبم می لرزه  

رادمهر پسر من؟ 

گاهی کاملا از انتخابم نا امید شدم گاهی به خودم غره رفتم و گاهی افتخار کردم ...و گاهی توی تکرارش درمانده شدم و تصمیم گرفتم حذفش کنم

بعضی ها میگن شبیه فامیلیه بعضی ها هم میگن سخته ...بعضی ها مثل مامان و تیبا رادین صدات می زنن و بعضی ها به تبعیت از خودم نی نی گولو ....اما رادمهر همچنان اسمیه که قراره برای تو در نظر گرفته بشه مثل اون خوابی که دو سال پیش دیدم که تو به دنیا اومدی و من توی گوشت زمزمه کردم  که :میدونی اسمت رادمهره؟

 و تو با اون چشمهای دکمه ایت فقط خندیدی

و یا اون نوشته ای که زیر قر آن گذاشتم و اسمتو تکرار کنان نوشتم  

شاید الانم ویار اسم گرفته باشم

شایدم الان از اسمت خسته شده باشم و یا حتی سختم باشه پسرک کوچولو ام را با این اسم صدا کنم

اما میدونم همه اینها بعد از این بارداری  تموم میشه

میدونم این اسم برای من دوباره همون جلوه ای را خواهد داشت که برای اولین بار داشته

و میدونم که الان همه تو کوچولوی من را با این اسم میشناسند

رادمهرکم

خورشید بخشنده من

جاودانگی من

دوستدارم

روزی مثل اسمت بدرخشی

و مثل یادواره مرد بزرگی که من به نام او اسمت را انتخاب کردم

مرد باشی و پاینده

زنده باشی .....پسرکم



پی نوشت1:

رادمهر به معنای خورشید بخشنده است

حضرت علی برای من خورشیدی است که برای بخشندگی اش پایانی را تصور نمیکنم

و من به نیت حضرت علی اسم پسرکم را به فارسی رادمهر انتخاب کردم چون معتقدم من قبل از مسلمان بودن یک ایرانی ام و دوست دارم فرزندم هم با اسم ایرانی اش همه جا شناخته بشه

و نام اسلامی اش را هم علی -عباس انتخاب کردم 


 پی نوشت 2:

میخواستم این پست را بعد از زایمانم بزارم اما فکر کردم شاید تا مدتها فرصت وب نویسی نداشته باشم