.....

گاهی دلم برای ی کس هایی تنگ میشه برای ی چیزهایی که در گذشته من بودن و  همونجا مدفون شدن

گاهی دلم برای خیلی از اونها غنج میزنه و مثل اناری میشه که از آب لمبو شدن چکه چکه می کنه 


کاش میشد بی پروا در باغ گذشته قدم بزنی و به هر طرف که دلت خواست سرک بکشی

کاش میشد حس الانت را به گذشته میکشوندی فکر الانت را برای ساختن بهترش


کاش تکه های پازل گذشتمو بهتر کنار هم میچیدم 


پر از حسرتم

پر از نوامیدی

پر از حس های ناب خوب گذشته





اما


میخوام زندگی کنم

زندگی ام را بسازم

اون طور که میخوام

درسته که شاید توانم کم باشه

اما نباید باورم به همون اندازه کم 

نباید باورم از دست بره

چیزی که میدونم توی این مدت اصلا نداشته ام

خودمو باید بسازم

پر توانتر

قوی تر

زیباتر

و

عاشق تر

.

.

.

.

.

.





توضیحات مفصله و دلایل زیادی وجود داشت تا من بخوام این کارو انجام بدم ......


خواستم بگم برگشتم خونه ........


بعععععععله هستیم در خدمتتون اقای شوهر

خانوم ب

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

جلسه مشاوره 1

باور کنین توی این شرایط پست نوشتن دل و دماغ میخواد .........اومدم بگم که حالم خوبه و در حال گذران زندگی بدون وجود شوهری  هستم صبحها ساعت ۵ از خواب بیدار میشم ومیام اینجا اداره و ظهر هم تا ساعت ۴ خونه ام چاره ای هم  نیست ........... رادمهر هم حسابی به مامان اینا عادت کرده به داداشم همچین میچسبه و ازش جدا نمیشه که ادم خنده اش میگیره اما ی بدی داشته این دوره رادمهر با باباش غریبه شده ازش می ترسه و وقتی میره بغلش گریه میکنه خیلی سخت میشه از خودمون جداش بکنیم و دیروز که مامانم برده بودش مهد فقط گریه میکرده و در نهایت  از زور گریه به سکسکه افتاده 



دیروز هم اولین روز مشاوره من ومهدی بود یک سری تست روانشناختی دادیم که نتیجه اش ۵ شنبه معلوم میشه که دومین جلسه مشاوره ما هم هست .....اما ته ته حرف مشاوره این بود که ما دوتا راه بیشتر نداریم اولین راه که سخت تره و همه اش ازون نشات میگیره :ایجاد دوستی و صمیمیته بدون در نظر گرفتن رابطه زن و شوهری (چیزی که توی این ۴ سال واقعا وجود نداشته )

دومیش که البته راحت ترم هست اینه که از هم جدا بشیم چون بدون استفاده از روش اول هیچ کدوممون نمیتونیم با هم به خوبی زندگی کنیم


خلاصه اینه که مشاوره در جلسه اول فقط به ما گوش داد به بحث ها دعواها و حتی بغض هامون آخرش مهدی هم اعتراف کرد که چقدر اشتباه کرده و بی توجه بوده و منم که فقط گریه میکردم و حاضر نبودم باهاش برگردم خونه حتی با اصرار مشاور .



پ ن :هیچ انگیزه ای برای زندگی با مهدی درمن نمونده فقط همون علاقه ای که ته ته قلبم بهش دارم وگرنه با اعترافات مهدی به بی توجهی هاش و اینکه خودش میدونه چقدر در حقم کوتاهی کرده کی میتونه به این زندگی درب و داغون چشم امیدی داشته باشه 



این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.