درس خوندن برای من مثل یک پازل میمونه انگار وقتی در حال خوندن نیستم یا حتی  به فکرش تیکه ای ازون پازل گم شده و من هی دور خودم میچرخم تا تکه پازل گم شده را پیدا کنم .....از شانس بدی که داشتم ورودم به دانشگاه مقارن شد با  فوت بابایی برای همین شاید برای دختر ۱۸ ساله اون موقع اصلا شروع خوبی نبوده کسی که به عشق پدرش رشته ای را انتخاب میکنه و حاضر میشه زمانهای زیادی از خونه دور باشه تا خوشحالی خانواده اش را ببینه اما خوب اینطوری توی ذوقش میخوره. همون سالها من اصفهان مدیریت بازرگانی اوردم والبته شیمی شیراز که من به خاطر کار بابایی و نزدیک بودنش به من و ی جورایی به دست اوردن دلش شیمی را انتخاب کردم (که اگر با خودم بود هیچ کدومو نمیرفتم چون میخواستم هنر بخونم واون موقع یک جورایی هنر خوندن انگار عین بی شوادی میمونست و افت کلاس داشت مثلا )خلاصه ما رفتیم رشته شیمی و بعد از دو هفته از ثبت نام که اون اتفاق افتاد و بابایی فوت کرد من موندم و حوضم نه میتونستم برگردم اصفهان و نه تغییر رشته بدم (اون موقع ها نه مامان این اجازه را میداد ونه خودم چندان اطلاعی از تغییررشته داشتم )

خوب شیمی خوندم ودانشجوی بدی هم نبودم کلا وقتی اعلام کردم نمیخوام برای ارشد شیمی را انتخاب کنم و حتی قید ارشدو میزنم   از دوستهام یا حتی کسایی که بهشون درس میدادم اعتراض کردن و حتی یکی از استادهام هم پیگیر کارم بود و افسوس میخورد اما من تصمیممو گرفته بودم وعملی اش کردم

 بعد از فارغ التحصیلی برای کار به اینجا اومدم  ..... یک شهر سرد دوست داشتنی ....کارم هم یک کار اداری بود با رئیسی دلسوز و مهربان و کاری البته سبک و خوب برای همین حاضر شدم سه سال تنها توی این شهر بمونم و کار کنم

با اینحال دو سال بعد  فوق شیمی امتحان دادم و قبول هم شدم اما به خاطر مغایرتش با کارم و اینکه همه میدونین کار گیر اوردن به این راحتی ها هم نیست و اکثر دوستهای خودم با فوق شیمی بی کار هستن قیدشو زدم دو سه باری هم هنر امتحان دادم که اونم علاقه واقعی من بود اما خوب کارم را چی کار میکردم تازه یک بار سینما اوردم اصفهان یک بار هم معماری همین جا که اون موقع باردار بودم ونتونستم برم

امسال هم که برای غیر مرتبط شدن رشته تحصیلی ام با کار اداری مدیریت امتحان دادم که میدونین قبول شدم ولی نتونستم برم 

صبح تماس گرفتم دانشگاهازاد این شهر ....

قیددانشگاه دولتی  را باید بزنم چون نزدیکترین محل برای خوندن رشته اداری به من  اصفهانه و کلاسههاش در  طول هفته برگزار میشه  که عملا نمیتونم برم برای همین باید روی دانشگاه ازاد مانور بدم ....صبح زنگ زدم و ی استعلامی گرفتم ۴ تا رشته دارن که میتونم انتخاب کنم

۱ مدیریت اموزشی و برنامه ریزی

۲ حسابداری

۳ حقوق

۴ روانشناسی



حقوق را خودم دوست ندارم با روحیه ام سازگار نیست

از روان شناسی خوشم میاد که چندان به کار اداری من نمیخوره اگه شاید واحد مددکاری ومشاوره بودم گزینه خوبی بود

میمونه حسابداری ومدیریت آموزشی

مدیریت اموزشی هم در سر فصلش برای اموزش و پرورش تعریف شده ینی نسبت به حسابداری که برای کار دولتی بهتره در درجه پائین تری قرار میگیره

حسابداری هم نه اینکه از پسش بر نیام نه اما خوب باید ی دوره کلاس برم که اونم با وابستگی این روزهای رادمهر به من و اسباب کشی یکمی ناجوره

حالا به نظرتون چه کاری میشه کرد

اینو توضیح بدم که جدا از تکه پازل گم شده زندگی من که ادامه تحصیله بحث غیر مرتبط بودن شیمی با کارم مطرحه که باید هرچه سریعتر با مدرک کارشناسی ارشد جبرانش کنم وگرنه حقوق و مزایای یک دیپلمه را میگیرم.






تفریح در میان اسبها

این اخر هفته یکی از بهترین  آخر هفته های من ومهدی و رادمهر بود .همه اصفهان بودن و فقط من ومهدی اینجا مونده بودیم و سعی کردیم بهمون خوش بگذره و از امکاناتمون استفاده کنیم .برای همین رفتیم باشگاه سوارکاری و اسبهای محترم را دید زدیم رادمهر هم که حسابی ورجه ورجه میکرد و بین اسبها می دوید اونها هم بچه های خوبی بودن باهاش کاری نداشتن .



 


من ازین اسبه خیلی خوشم اومد نژادش عرب بود و کلی هم  پسر خوبی بود با رادمهر خیلی مدارا میکرد 




این رادمهرک حسابی به اسبها نزدیک میشد و باهاشون هم حرف میزد





اینجا هم یک مادر و فرزند بود که مادره نمیگذاشت کره اش ازش شیر بخوره و تا ما اونجا بودیم ی چندتایی جفتک پرونی هم کردن و منم کلی جیغ جیغ کردم



اینم کره اسب کوچولو که مامانش از شیر گرفته بودش (قابل توجه اقا رادمهر که باید کم کم از شیر گرفته بشه )



خلاصه خوش گذشت جای همه دوستان هم خالی


راستی اینم عکس ی دونه از کیکهام که خیلی هم خوشمزه شده بود و اینکه بنده همچنان دارم روی پروژه  کیک پزوندن کار میکنم  و تنها غصه ام  اضافه وزنمه که وقتی کیک میپزم و خودم تست میکنم خوب نمیتونم تا اخرش بخورم و هی کیک را با غصه میخورم 



(الکی گفتم من اصولا واسه خوردنم هیچ وقت غصه ای ندارم گور بابای اضافه وزن  )



پ ن :

یک پست نوشتم برای علت دلتنگی ام که خداروشکر همون روز رفع شد اما دلم نیومد این عکسهای خوشگلو نزارم و بشینم از غصه هام بنویسم انشالله یک فرصت دیگه علتشو مینویسم .







دلتنگانه



وقتی دلتون میگیره چی کار میکنین:


با تلفن صحبت میکنین

یا با گوشیتون  اس ام اس میدین

یا توی اتاقتون راه میرین

یا اینکه خودتونو با اینترنت و وب گردی مشغول میکنین

یا اینکه به دلتنگیتون و علتش فکر میکنین

یا حتی وبلاگتونو آپ میکنین

یا هی آه های طولانی مدت میکشین

 یا در جواب دستور رئیستون از سر استفاده میکنین

یا شایدم گریه میکنین حتی اگه توی اداره این ؟

هان؟

.

.

.

.

چی کار میکنین؟

اگه هر کاری جز موارد بالا بلدین که با انجام دادنش این قفل دلتنگی باز بشه به منم بگین ....









اپن میزنمای ما!

دیروز رفته بودیم دیدن خونه جدید

داشتن  کابینتهای اشپزخانه اش را کار می گذاشتن 

و نقش من در  انتخابات اشپزخانه ای جز انتخاب رنگ چیز دیگری نبوده است .....مدل و نوع چیدمان را خود اقا ام دی افی  تز داده است (خوش سلیقه بود ما هم بهش اطمینان کردیم ) البته ناگفته نماند مدل آرگ را هم من انتخاب کردم

حالا آقای ام دی افی با مهدی هماهنگ بودن که به جای اپن ،میزنهارخوری قرار بدن  چون هر دوتا متفق القول هستن که اشپزخونه ۱۵متری کوچک است و جای یک میزنهارخوری دونفره را ندارد

ومن البته صد در صد مخالف بودم

 چون به اعتقادم میزنهارخوری محلی است برای غذا خوردن و گپ زدن جایی برای دور هم نشستن و از باهم بودن لذت بردن و کیف کردن از غذایی که میخوری تازه میزنهار خوری باید جایی باشه دم دست خانوم خونه مثلا ظرفی داری میشوری و جا کم میاری بزاری روی میز نهارخورییا سبزی میخوای پاک کنی یا برنجی چیزی ......و البته که این اپن فانتزی خونه ما که همه نوع نقشی داره جز جایی برای موارد بالا با اعتقاد بنده در تناقضه 

اما مخالفت من روی نظر غالب اقایون تاثیری نداشت .....منم پافشاری نکردم دوست داشتم مهدی سهمی در انتخاب اشپزخانه زنانه من داشته باشه و این سهمش با تموم بد امدن من از اپن میزنما ،نصیبش شد.

حالا دیروز مهدی هم با دیدن فضای نسبتا مناسب اشپزخانه و  فضایی که میشد بهتر ازش استفاده کرد و فقط جنبه تزئینی نداشته باشه  پشیمون بود (اخه میتونستیم به جای اپن میزنما سه تا کابینت اضافه کنیم  و یک میزنهار خوری چهارنفره هم توی اشپزخونه قرار بدیم )امادیگه پشیمونی  سودی نداشت

چرا که تعویض اپن معادل پیاده شدن یک میلیون تومان اضافه است و بلااستفاده ماندن اپن قبلی ......

خوب مسلمه که دلم میخواست اپن عوض میشد و یا حتی اینکه با خودم کلنجار میرم که کاش بیشتر اصرار میکردم و عقلمو دست اقایون نمیدادم اما میدونین واقعا هم ناراحت نیستم به نظرم این اشپزخانه فسقلی ما ی جورایی مشارکتی شد و همین که مهدی هم بتونه نظری بده و خوشحال باشه که نظرش عملی شده ارزشو داره .

به قول مهدی تا چن وقت دیگه ی کاریش میکنیم تغییرش میدیم و تنوعی هم داریم

و من دارم سعی میکنم که این اخلاق بدی که دارم که  اگر از چیزی خوشم نیومد  پس استفاده اش نکنم را کنار بزارم

دوست دارم از همین جا از خونه جدید از اپن باب میل مهدی که اعتقاد داره اشپزخانه باید بزرگتر به نظر بیاد تا دو سه نفر توش جا بگیرن روی رفتار ها و اخلاقهای خودم تجدید نظر کنم شاید سخت باشه اما خوب بالاخره باید ی جایی ی کاری برای خودم بکنم تا بتونم با حس بهتری به خونه و اشپزخونه ام نگاه کنم که  اگه به خودم باشه اونقدر دل دل میکنم و خودخوری که اخرش میبینم سالها تو خونهه زندگی کردم و هیچ لذتی نبردم هیچ کیفی نکردم و همه اش غر غر کردم