-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1394 08:26
این صفحه را باز میکنم یاد خیلی چیزها می افتم کلی انرزی منفی از باز خورد نوشته هام به صورتم میخوره به جز لطف دوستهام و پیغامهاشون چیز مثبت دیگه ای نداره فعلا تا بر طرف نشدن این حسهای بدم اینجا نمینویسم اشتی کردیم شیرینی این اشتی بیشتر مال رادمهره که هردوتای مارو با هم میبینه زندگیه دیگه بالا داره پایینم داره حرف زیاده...
-
سال 93 زود تموم شو دیگه .......
یکشنبه 24 اسفندماه سال 1393 08:52
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 13 اسفندماه سال 1393 09:36
-
این روزهای سرد
سهشنبه 5 اسفندماه سال 1393 09:40
-
صرفا جهت درد دل
سهشنبه 28 بهمنماه سال 1393 09:22
-
و خدایی که همین نزدیکی ست....
دوشنبه 27 بهمنماه سال 1393 12:09
چطوری ازت تشکر کنم امروز به عرش رفتم باورم شد که هستی باورم شد که هستم خوشحالم خیلی باورم نمیشه حتی الان حتی وقتی رئیس گفت ببین چی کار کردی که خودش جور شد کارهات جور شدن اون موقع بود که بغضم ترکید زیر قطرات بارون اشکهامو پاک میکردم و مطمئن بودن که فقط دستهای توانگر تو توی این جریان دست داشته خدایا ممنون از شنیدن درد...
-
بارون میباره .....
سهشنبه 21 بهمنماه سال 1393 09:50
هوا که سرد میشه انگار تن من جون میگیره من اینجارو با سرماش دوست دارم با برف و یخبندونش امسال اصلا از برف خبری نبود به جز همون یک بار پاییز امروز اما ابرهای تیره بالای سرمون جولان میدادن از تاکسی که پیاده شدم به خاطر سرمای توی صورتم خدارو شکر کردم هوای سرد عالیه سرمای این هوا با ی دونه چایی داغ کنار بخاری اداره دلچسب...
-
من .....خدا..........باران ........شهرکرد
دوشنبه 20 بهمنماه سال 1393 08:52
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 22 دیماه سال 1393 09:22
دل و دماغ نداشتم از سر صبح از همون دیشب که ساعت 12 خوابیدم و به زور به حرفهای شیرین رادمهرک گوش میدادم از صبح که ساعت 5.30 بیدار شدم و اولین تصویر روزم چهره دلنشین رادمهرک بود دل دماغ نداشتم مسیر یک ساعته هر روز سخت تر میشه عادت کردن بهش بی تفاوت بودن بهش سخت تر ترش میکنه وقتی همه عالم پشتت باشن فقط اونی که قول حمایت...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 13 دیماه سال 1393 11:27
بیشتر از همه چیز دلم برای چایی دم کردن ،دم غروب تنگ شده.......
-
تخلیه هیجانی 1
یکشنبه 7 دیماه سال 1393 10:12
چشمهامو میبندم سخت سخت سخت قراره خاطره ای که پس ذهنم مونده را ب یاد بیارم قراره به زبان حال بیانش کنم نور چشمامو میزنه تا شروع میکنم به توصیف مکان اشکم میاد بغض میکنم نفسم میگیره مشاور میگه بگو با اینکه سخته ولی بگو با بغض شروع میکنم ی حال 50متری مستطیل بابام ..... هیچی نمیگم فقط گریه مشاورم میگه من کمکت میکنم من...
-
آغاز فصلی سرد....
دوشنبه 1 دیماه سال 1393 08:07
خیلی سرد.............
-
پاییز دوست داشتنی من !
چهارشنبه 5 آذرماه سال 1393 11:05
1-اینجا پاییز خیلی زیباست خیلی دیدنی من اولین فصلی را اکه برای زندگی اینجا تجربه کردم پاییز بود (البته اگه اون یک ماه شهریور که در رفت و امد بودم را قلم بگیرم) اون موقع ها خونه ای داشتم به رنگ سبز با پنجر هایی به رنگ سبز ......در خونه هم سبز بود پنجره اشپزخونه سبز رنگ ما که تنها راه ارتباطی من با بیرون خونه هم بود...
-
خوش یمنی در اولین روز برفی !
سهشنبه 4 آذرماه سال 1393 09:08
لذت زندگی در شهر سرد و کوهستانی اینه که در اولین روز برفی وقتی داری به سمت اداره میری یهو یک روباه کوچک وخوشگل از جلوی ماشینت رد بشه ...... به اعتقاد من و مهدی ....روباه نماد خوش یمنیه
-
دانشگاه و استاد فلسفه!
شنبه 26 مهرماه سال 1393 13:49
دانشگاه اصلا با اون تصاویر رویایی من جور نبود دقیقا روز اول چیزی دیدم عجیب و غمناک استادی که با مدرک دکترای فلسفه اش ریاضی درس میداد چقدر هم بد اگه بگم همون شب دو ساعت گریه کردم شایدم بیشتر دروغ نگفتم اگه بگم چه اون شب و چه حتی الان هنوز در ماندن یا انصراف دودلم دروغ نگفتم هر وقت یادم به استاد فلسفه می افته اشک ریزون...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 مهرماه سال 1393 12:46
برنامه های خوبی برای خودم دارم ی فکرهای خوب خوب ی اتفاقاتی توی اداره افتاد منم خیلی ناراحت شدم حتی غصه هم خوردم آخرش فکر کردم خوب دست دست بالاش قراره چی بشه بهش فکر کردم دیدم هر چی پیش اومد خوش اومد دیگه باید همه چیزو به فال نیک بگیرم من تصمیم دارم زندگیمو عوض کنم تصمیم دارم شاد زندگی کنم و از زندگیم لذت ببرم با شوهرم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 2 مهرماه سال 1393 12:21
دیشب با مهدی تا ساعت ۱۲ شب بحث میکردیم ما بعد از ۶ سال هنوز روشی برای مذاکره پیدا نکردیم متوجه شدم که منو مهدی زبون مشترک همو پیدا نکردیم فرهنگ های متفاوت و شدیدمون و تعصب های بی جا و بچگانمون که هردوتا مون دفاع از اونهارو حق مسلممون میدونیم خوب مذاکره کردیم هوار زدیم تا اینکه من ی جایی از بحثو ول کردم دیدم ساعت ۱۲...
-
گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی !
دوشنبه 31 شهریورماه سال 1393 12:03
۱- یادمه وقتی بچه بودم توی اردویی که رفته بودیم زیارتگها های اطراف توی یک مسابقه از من خواستن با صبر یک ضرب المثل بگم منم هر چی به خودم فشار اوردم چیزی به ذهنم نرسید هیچی هیچی هیچی تا خود خانوم مجری این ضرب المثل معروف : زغوره حلوا سازی را گفت . خوب ...واقعیت اینه که من از همون بچگی با مقوله صبوری کردن بیگانه بودم به...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 22 شهریورماه سال 1393 11:05
این روزها حس های مختلفی دارم گاهی خوب گاهی بد اتفاقهای زیادی برامون افتاد که نه حوصلشو دارم بنویسم و حتی وقتی هم رمزدار نوشتم به جهت بار منفی زیادش پاکشون کردم مسافرت رفتیم و توی مسافرت یک تصادف بد داشتیم رادمهر هنوز که هنوزه تو شوکه و مدام تعرف میکنه خودمم جرئت نشستن پشت ماشینو ندارم .صدای ترمز میشنوم ترس برم میداره...
-
یک روز خوب
چهارشنبه 22 مردادماه سال 1393 09:05
دیروز توی اداره اتفاقی افتاده بود و من ناراحت بودم .رئیس بالادستی اومد اداره و منم دیر رسیدم البته مرخصی بودم و اطلاع داده بودم اما رئیس بالادستی همچین ادم نرمالی نیست با وجودیکه میدونست مرخصی ام اخرش تیکه اش را انداخت و موجبات خشم بنده را سر صبحی فراهم کرد. خلاصه ناراحت بودم و استرس داشتم همش نگران یک هفته مرخصی ام...
-
رادمهرک به روایت تصویر .....
یکشنبه 19 مردادماه سال 1393 10:34
بالاخره طلسم عکس نداشتن پست های من شکسته شد و امروز در یک حرکت بسیار انتحاری یک سری عکس از رادمهر و چیزهای دیگه را روی سیستم اداره ریختم تا بتونم توی وبلاگم بزارم گاهی اقا رادمهر عینک بنده را برمیداره گاهی دسته هاشو کج و معوج میکنه گاهی هم روی چشمهاش میزاره البته وارونه این عکس یکی از معدود زمانهاییه که رادمهر عینکو...
-
خوبه که مهدی هست.......
سهشنبه 14 مردادماه سال 1393 09:56
ی وقتهایی فکر میکنم چقدر خوبه که من مهدی را دارم ی وقتهایی مثل الان که مهدی ماموریته و من دلم تنگ شده براش یا وقتهایی که لوسم میکنه به حرف دلم گوش میده(هر چند حرفهای دل من بیشتر غر غره ) یا زمانهایی که هرجا بگم میبره منو یا مثلا هر چی بخوام میخره واسم یا زمانهایی حتی نصفه شب اگه هوس اصفهان هم بکنم پایه است برای بردنم...
-
این چن روزه
شنبه 11 مردادماه سال 1393 09:01
دیروز کلی خوابیدم جمعه بود از ساعت 7 عصر خوابیدم تا 12 شب اماازون طرف بی خوابی گرفته بودم رفتم کتاب خوندم تا ساعت 4 صبح دیگه ترسیدم امروز توی اداره همه اش چرت بزنم واسه همین به زور خودمو ساعت 5 خواب کردم ازون طرف ی خوابهای عجیبی هم دیدم جنگ شده بود و همه جا نا امن.......منم همش توی خوابم به دیوار خونمون نگاه میکردم و...
-
از دست این قوم......!
دوشنبه 6 مردادماه سال 1393 09:10
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 1 مردادماه سال 1393 11:58
1-امروز همون دوست قدیمم را دیدم همونی که سیزده سال پیش با زادواجش از هم دور شده بودیم و اون به این شهر اومده بود و من بعد از مدتها تونسته بودم پیداش کنم دو باری همدیگرو دیدیم اما بازم یک فاصله یک ساله ونیمه بین رفت و امدهامون افتاد بود حالا امروز ببه خاطر برنامه پسرش در مدرسه فرصت شد همدیگرو بازم ببینیم خیلی لاغر شده...
-
یک پست مادرانه برای دایره دل مادر که حالا پسرکی رعناست.........
چهارشنبه 25 تیرماه سال 1393 10:38
مادر شدن رمز و راز های خودشو داره ...خستگی داره ....تهوع داره ..........دل نازکی داره ...... سختی داره......تو خونه موندن داره...........مدام فیلم دیدن ........غر زدن ......دلتنگ شدن حتی برای سوپر مارکت محل .........دلتنگی برای پیاده روی صبح گاهی و ایستگاه تاکسی و نشتن تنگ مسافرهای دیگه .......دلتنگی برای به شکم...
-
گذشته ی گذشته
سهشنبه 24 تیرماه سال 1393 12:30
من کلا ادم گذشته بازیم ... اون قدر زیاد که دلم میخواست ماشین زمانی داشتم و همش میرفتم به گذشته امروز اما خاطرات گذشتمو توی ایمیل خاک خورده یاهو مرور میکردم اما مثل قبل دلتنگ نبودم چیزی این وسط تغییر کرده من که همیشه برای گذشته خودم ومرورش بی تاب بودم و حتی با نشونه ای از گذشته حسرت به دل غصه میخوردم و همش در فکر...
-
هفته طلائی ترنج مبارک!!!!!!!!!!!
شنبه 21 تیرماه سال 1393 10:25
هفته پیش از همون دورانهای این طوری شدنهامو داشتم به حد زیادی دپرس بودم و غر غر میکردم اما قرار نیست زندگی همیشه همین طور باشه این هفته چون قراره هفته ی بخصوص من باشه پس باید خوب فکر کرد خوب خورد خوب خوابید خوب زندگی کرد و و و خوب طعم سی و یک سالگی را چشید پ ن :فردا وارد دنیای سی و یک سالگی میشم سلام
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 16 تیرماه سال 1393 10:10
1- من دوره های رنگی خودمو دارم گاهی به رنگی علاقه پیدا میکنم و همه چیز برام اون رنگی قشنگ تر میشه رنگ مانتو رنگ کفش رنگ رژ رنگ شال رنگ ماشین رنگ پادری رنگ مبل وووووو اما علایق رنگی من پایداری زیادی ندارن ممکنه در دوره ای عاشق رنگ آبی بشم وهمه چیزو آبی ببینم یا عاشق قهوه ای یا حتی قرمز وو این دوره رنگی خودبه خود در...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 15 تیرماه سال 1393 10:21
دیشب کلی گریه کردم حرف مهدی را بهونه کردم و دو ساعتی برای خودم زار میزدم مهدی هم همش میخواست بخندونه منو با شیوه های مخصوص خودش اما من اصلا حوصله نداشتم کلی اراجیفم گفتم که مثلا دلم میخواد مهدی و رادمهر ول کنم و بزنم به کوه و جنگل و دشت ووووو بیخیال زندگی بشم خلاصه تا اخر بازی هلند و کاستاریکا هی اشک ریختیم و هی اشک...