روزانه

شب که میشه موقع خواب ،اونقدر فکرهای رنگاوارنگ میاد توی ذهنم که نگوووووو

همه فکرامو جمع میکنم توی قالب نوشته پروبالشون میدم فونتشونو عوض میکنم سبک سنگین میکنم اینو بنویسم اونو نگم تا خوابم ببره شب که میشه به خودم قول میدم حتما حتما تموم فکرامو بیارم توی وبلاگم تا ثبتشون کنم حالا که دفتری واسه ثبت ندارم و کلا هم دوست ندارم خواننده نوشته هام من را خوب خوب بشناسه واینجا به نظرم امن تر میاد ....اما نمیدونم چرا تا صبح میشه تموم اون فکرهای رنگاوارنگ بی رنگ میشن و البته منم بی حوصله میشم تا بخوام ثبتشون کنم ........حالا صبح با خودم گفتم تا اون حسه نپریده بیام بنویسم که یهو ی ارباب رجوعه اومد بعد پشت سرش  یکی دیگه بعدترش یکی دیگه و خلاصه اینطوری شد که من اینجام و فکرام هم توی رختخواب زیر بالشتم جا موندن تا دوباره شب بشه و شادو خندون بیان سراغم  

با نی نی  هم روزهای خوبی را میگذرونیم ......دارم بهش عادت میکنم گاهی بهش سلام میکنم گاهی قربونش میرم گاهی توی رویاهام دنبالش میدوم خلاصه ی جوارایی باهاش دوست شدم اما خوب گاهی هم یادم میره که نی نی هستش مثل اون وقتها که توی خونه دنبال شوشو میدوم یا اینکه خودمو با شتاب روی تخت پرت میکنم یا وقتی فیلم های اشکی اشکی میبینم یا حتی زمانی که دوساعت  وقتم را  پشت کامپیوتر میگذرونم ....یا وقتی از پله های پشت بوم بالا میرم یا یایایا .........خلاصه خلاصش این ترنجک هنوز کاملا به نی نی گلش اخت نشده اما داره تموم سعی اش را میکنه و خوب هم پیش میره ........ توی این مدت هم به لطف نی نی جونم دوستای خوبی پیدا کردم با ریتا گلی که دوست بودم اما فکر میکنم به خاطر نی نی هامون این دوستی عمیق تر هم شده و ی دوست جدید هم توی مطب پیدا کردم که اونم دختر خیلی ماهی بود و متاسفانه ی بار سابقه بارداری پوچ را داشت و الان دوباره خدارو شکر بارداره و نی نی اش دوماه بعد نی نی ما به دنیا می اد و دیروز وقتی زنگ زد و گفت بتای خونش رفته بالا خیلی خوشحال شدم و البته شرمنده هم شدم چون قرار بود من ازش خبر بگیرم واون خودش زنگ زده بود کلا فکر میکنم دوران مامان شدن هم زیاد بد نباشه مثل ازدواج میمونه که فصل  جدیدی را آغاز میکنی بارداری هم همونطوریه که تا کسی تجربه اش نکنه متوجه اش نمیشه

فینگیلی!

با سختی تموم و یا بهتر بگم با نذر ونیاز بالاخره تونستم وارد اتاق دکتر بشم ......اونقدر شلوغ بود که به نذر افتاده بودم که خدایا من این همه راه اومدم تازه ساعت 5.30 هم نوبت داشتم اما الان ساعت 7.49 دقیقه است و خانم دکتر هم ساعت 8 میخواد بره  لااقل بتونم برم داخل..... که یهو اسممو صدا کردن ....اصلا استرس نداشتم به جز همون لحظه که برای نرفتن دکتره دعا میخوندم ....ی خانمی کنارم بود از استرس مثانه اش پر شده بود و چون برای سونو باید مثانه خالی میبود منم به هول و ولا افتادم که نکنه بعد این همه ساعت واسه همین مسئله کوچولو نتونم ببینمش ........اونقدر ترسیده بودم که چی کار کنم که یهو دکتر اومد .........ازم پرسید برای چی اومدی و مشغول کار شد و یهو مانیتور را برگردوند  و موجودی را که  بی شباهت به لوبیا هم نبود را نشونم داد و گفت ....بیا اینم فینگیلی شما .......اونقدر ازش خوشم اومد که دلم میخواست بپرم بغلش کنم ........ی لوبیا خیلی خیلی بامزه  که بی خیال توی استخر خودش داشت شنا میکرد اونقدر کوچولو که فقط دوست داشتی نگاش کنی و بهش بخندی ....دست و پا هم داشت اما بیشتر شبیه جوانه بودن تا دست.............. و ی سر بزرگ ......  نرم اروم واسه خودش شنا میکرد و خانم دکتر توی ی زاویه مخالف چیزی که نشونم داد ازش عکس گرفت و عکسشو داد دستم برای آلبومش....برای صدای قلبش هم گفت توی چهارماهگی برات ظبط میکنیم و الان امکان شنیدنش را نداری...................دلم خواست منم مثل ریتا حالا که مدت زیادی منتظر بودم لااقل صداش را هم بشنوم اما نشد .......ولی فکر کنم توی هفته آینده حتی جنسیتش را هم متوجه بشم ....خیلی زوده مگه نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تاریخ زایمانم را هم معلوم کرد که این فینگیل مامان توی اسفند به دنیا میاد شانزدهم اسفند و زمستونی میشه ......... دلم میخواد اون روز یا اون شب برف بباره به مرمرک که میگم میگه نمیاد اما شاید بارون بیاد اما حتی اگه اینجا هم برف نیاد  بالاخره ی جایی هست که مردمش از سرما و برف دارن قندیل می بندن و من تا عمر دارن به فینگیلی میگم روز تولدت برف می اومد !

مهمونی

دیروز بعداز مدتها یک مهمانی رفتیم .......من بر خلاف همیشه ازین بابت خوشحال بودم آخه به خاطر این دایره ی دلِ مادر دقیقا داشتم فسیل میشدم و دیشب بالاخره یک قدمی در شکستن این فسیل خشکیده برداشته شد ....خداروشکر خانه شان پله نداشت ومنم به راحتی رفت و آمد کردم خواهرِ شوشویی خیلی گِلِه مَنده که چرا منزلشون نمیرم خودمم نمیدونم چرا البته دلایلی دارم شاید مهمترینش اینه که وقتی شوشو به خانواده اش میرسه دل کندن از اونها خیلی کار سختی باشه و مثلا اگه من بخوام جایی برم که باید ده خانه باشم وقتی به  فامیلای شوشو میرسیم این ساعت  ده تبدیل به یک یا دو نیمه شب بشه و چون ازونجایی که من خیلی خیلی مقید این زمان هستم واسه همین خاطره جالبی توی ذهنم حک نشده و یا اینکه کلا میل به رفت و آمد در من خیلی کمه و من ترجیح میدم بیشتر وقتم توی خونه بگذرونم که اینم به سابقه خانودگی ام بر میگرده و یا بازم اینکه خواهرای  شوشو تمایل بیشتری برای آمدن به خانه ما دارن و کلا توی خونه ما خیلی خوش میگذره (چون من آدم خیلی راحتی هستم و هیچ چیز را برای مهمون سخت نمیکنم)و یا الان که توی این شرایطم پله های خونشون را بهونه کردم ووووووووو کلا گاهی دلم براشون واسه خونشون تنگ میشه اما وقتی میرم اونجا و میبینم باید شوشو را با کاردک جدا کنم ازین دلتنگی ام پشیمون میشم ...... 

خوب حالا بشنوین از دایره وسیع رفت و آمد خانواده  شوشو اینا...........دیشب ما افطاری منزل دخترِ برادرِ شوهرِ خواهرِ شوهرم دعوت بودیم این ینی توی فامیل ما سونامی چون من هنوز خونه خواهرِ شوهرِ مادرم که میشه عمه ام هم نرفتم چه برسه دخترِ برادرِ شوهرِ عمه ام فکر کنین   البته خوب بودها نه اینکه بد باشه این رفت و آمدها ی چیزای خوبی هم داره مثلا من دیشب دیدم توی سفره ای که این خانم  که اتفاقا هم سن خودمم هست انداخته و حدود 14نفر مهمون داشت(کلا مهمونی های خانواده شوهر کمتر از ده نفر نیستن و دیشب حدود سی تا مهمون داشتن که خیلی ها نتونستن بیان )فقط یک نوع غذا یک نوع سالاد و ماست وجود داشت با پارچ آب ....خوب من اگه میخواستم مهمونی بدم صد در صد دو نوع خورشت میذاشتم صدرصد یک نوع غذای نونی که اکثرا کشک بادمجونه حتما حتما دوغ  و نوشابه با هم میذاشتم حتما حتما ترشی داشتم و حتما سالادم را فصلی درست میکردم  و کلی هم خسته میشدم و عذاب میکشیدم که نکنه حوب نشده باشه ....اما دیشب دیدم دخترِ برادرِ شوهرِ خواهرِ شوهرم به راحتی یک سفره افطاری پهن کرده بود به چه راحتی مهمون داری میکرد و خیلی خیلی راحت همه چیز را برگزار کرده بود ...خوب این چیزها خیلی خوبه اینکه آدم ببینه واسه دور هم بودن و با هم بودن نیاز به تشریفات نیست و مثلا منم میدونم اگر روزی خواستم دعوتشون کنم نباید زیاد خودم را به درد سر بندازم و یا یک بار رفته بودیم خونه دوست شوشو شیراز و اونقدر خانمش برای دو نفر آدم تدارک دیده بود که حد نداشت از مرغ شکم پر و کباب کوبیده گرفته تا کشک بادمجون و خورشت و سالاد در انواع و اقسام مختلف ...که وقتی از خونشون رفتیم به شوشو گفتم من چطوری با خانمش روبرو بشم وقتی حتی نمیتونم ی دونه ازون غذاهای خوشمزه را درست کنم ....خوب من خودم سلیقه و چیدمان و سفره خانمِ دوست شوشو را می پسندم اما توی اون چیدمان اصلا راحتی وجود نداشت نه برای مهمان و نه صاحبخونه و حتی مهمان گیج میشد که چی بخوره و یا حتی بهم نخندیا من که مونده بودم چطوری این غذاهارو بخورم کلا خیلی غذاش خوشمزه بود اما اصلا راحت نبودم و احساس خفگی بهم دست داده بود  

 ولی ازون طرف  رفتارها و مهمونی های خانواده شوشو خیلی خیلی ساده برگزار میشن و توی همشون ی جور صمیمیت خاصی هم وجود داره اینکه آدم بعد از اینکه میره خونشون حداقل احساس خستگی نداره و بهش خوش گذشته .......   

خوب من نمیخواستم در مورد مهمونی بنویسم اما انگار همه اش در مورد مهمونی و شام دیشب بود در اصل من میخواستم  از لیلی دخترِ خواهرِ شوشو صحبت کنم که خیلی خیلی دختر خوبیه و با اینکه یک دهه از من کوچکتره واقعا مثل دوست و غم خوار برام میمونه میخواستم از انتخاب رشته دانشگاهی اش  بگم و بعد تصورات خودم که در مورد نی نی ام دارم مثلا نی نی ام دبیرستانیه و میخواد انتخاب رشته کنه و من قراره چطوره راهنماییش کنم ......چقدردموکراسی دارم و به نظرش احترام میزارم چطور میتونم به بهترین شکل راهنماییش کنم .............. البته من کلا آدم سختگیری هم نیستم و کلی به نظر شخصی هر فرد احترام میزارم و حتی اگه نی نی ام بگه مدرسه نمیرم و دلایل منطقی را عنوان کنه زیاد اجبارش نمیکنم تا بتونه در زمان مناسب تری درست تر فکر کنه حتی اگر دبستانی باشه به دلایلش احترام می زارم .........این واقعا نظر و ایده منه که هر کس هر جور دوست داره باید زندگی کنه و هر جور دلش میخواد در چهارچوب روابط و ظوابط خانودگی و فرهنگی اش رفتار کنه و سعی کنه طوری رفتار کنه که بعدا از اون تصمیمش پشیمون نشه  .......مثلا من به نی نی ام بعد ها  میگم و یا کلا به همه دوستام اینو میگم که هر چی دوست داری تصمیم بگیر اما ده سال بعدت را هم ببین آیا تو ده سال بعدازین تصمیم خوشحالی؟آیا همونی بوده که میخواستی؟..................میخواستم اینهارا بنویسم رفتم توی مهمونی .....حالا شاید بعدا بیشتر در مورد این نی نی و رفتار آینده ام باهاش بنویسم که کلی براش برنامه دارم و حسابی میخوام بهش توی این زندگی که قراره من و باباش بهش بدیم و با کمک هم بسازیمش بهش خوش بگذرونیم چون فکر میکنم این اصلی ترین اصلِ زندگیه ............

 

 

************ 

یکی از پرسنل های اینجا فوت کرد خانمی بود که مدتهای مدیدی ام اس داشت و اتفاقا چند روز پیش در موردش با ریتای گلم صحبت میکردم .......خیلی خیلی ناراحت بودم هر وقت یکی ازین پرسنلم فوت میکنه احساس میکنم یکی از اعضای خانواده ام را از دست دادم و تا چند روز درگیرشم و خداوند رحمتش کنه و انشالله به همه ما در تحمل سختی ها صبر بده ......   

واقعا این چه شغلیه من دارم اَه!

اگر روزی شوشویی خونه بود تعجب کنید......

از اول ماه رمضان تا الان ینی تا خود دیشب این جناب شوشویی ما به طرز حیرت آمیزی غیب شده ...باور ندارین پس گوش بدین ببینین من از دست این شوهر و این بابای بچه چی میکشم ..... 

سه شنبه اول ماه رمضان

آقای شوشویی ماموریت بودن .....آخر شب اومدن خونه ی چیزی برای سحری خوردن و خوابیدن 

 

چهارشنبه دوم ماه رمضان : 

آقای شوشویی از صبح اللطلوع دنبال کار مراسم چهلم پدرشون بودن و این رویه ادامه داشت تا فراداش  پنج شنبه  

 

پنج شنبه سوم ماه رمضان  :    

 

آقای شوشو ی تک پا اومدن خونه خوابیدن بعد مارو بردن مراسم تا شب ..... من  و مرمرک با مامان اینا  برگشتم خونه و جناب شوشو در منزل پدریشون ماندن  

 

جمعه چهارم ماه رمضان :  

شوشو همچنان خانه پدری هستن  ظهر باز  تک پا اومدن خوابیدن به مدت دوساعت توی این مدت نه من و نه مرمرک حتی صدامون هم در نمی آمد چون شوشویی بسیار بسیار بد خواب هستن  و اونم توی پذیرایی زیر باد کولر خوابیده بود و کلا من و مریم و تی وی محترم صم البکم شده بودیم

بعد از بیدار شدن از خواب دوباره برای افطار و دیدن مادر بزرگوار و البته البته پسر عمو ها دوستها و برادر های گرام باز هم مارا تنها گذاشتن و تا ساعت 2.5 شب بر نگشتند   

 

شنبه پنجم ماه رمضان :   

 

از صبح سر کار تشریف داشتن و بعد دوباره قصه دیروز ظهر اومدن خوابیدن اونم بی سرو صدا و بعد دوباره رفتن خونه مادرشون و افطار اونجا بودن تا ساعت 12 شب  

 

اینجا دیدم دیگه نمیشه یک هفته از ماه رمضان گذشته و این شوهری هیچ افطاری که هیچ اصلا خونه نبوده  

واسه همین در یک عملیات انتحاری همون شب با جذبه ای وصف نا شدنی ،بهش اعلام کردم که دیگه حق نداری فردا بری خونه مادرت و افطار اونجا باشی بابا این بچه هم بابایی میخواد این زن هم سایه سری تو هیچ وقت خونه نیستی منم که سه هفته است از خونه بیرون نرفتم  دلم پوسید تو هم که عین خیالت نیست  

شوشویی ما هم  با حجب و  حیای مثال زدنی اش رو حرف من اصلا حرفی نزد و کلی بنده را مشعوف کرد  

 

اماچشمتون روز بد نبینه که   فهمیدم این بی حرفی اش  از روی حجب حیاش نبوده که بلکه آقا نقشه دیگه ای داشته ونشون به اون نشون که آقای شوشو دیروز از خانه خارج شد و تا همین لحظه به خونه برنگشته و شب به جای خونه مادرش در جوار دوستان محترمشون گذراندن و حسابی هم خوش گذروندن و اصلا اصلا هم هیچ خمی به اون ابروی کمندشون وارد نکردن  

 

 

حالا دیشب تا حالا این مرمرکی برای من دست گرفته که چی :ترنجی این جذبت منو کشته هر هر هر !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

 

آرزو نامه!

آیا واقعه ای خوشایند تر از ازین هست که وقتی خسته کوفته دَمغ  از کار روزانه میری  به سمت خونه ی غذای خوش بو و خوش پخت با لذت خورده شدن فراوون بیاد استقبالت ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چیزی که من همیشه آرزوشو داشتم و سالها زندگی مجردی این امکان را بهم نمیدادو حالا به یُمن قدوم این دایره دلِ مادر  و استراحت مطلقی که باز همون دایره عزیز مسببش شدن  یکی از آرزوهای مهم زندگی ام  بر آورده شد