هفته نامه !

از دو روز پیش ، حالت تهوع و گرسنگی مفرطم شروع شده از صبح هر چی میخورم باز هم گرسنه ام و انگار سیری ندارم ....مامان میگه این بچه مثل خودت  شکموهه  خاله میگه حتما پسره

مرمرک میگه  حالا تا دلت میخواد با خیال راحت غذا بخوررررر حالا انگار من همیشه با خیال ناراحت غذا میخوردم  هههههه  خلاصه این غذا خوردن منم شده یک پروژه واسه صحبت کردن و نظر دهی  بقیه .....تازه ی موضوعِ جالب بهتون بگم که قبل از این دوران بارداری .من هر وقت جایی بوی غذایی می اومد اصلا نمیتونستم تحمل کنم مثلا اگر غذا بوی گوشت میداد یا اگر توی خونه ای کله پاچه میپختن اصلا اتونجا پا نمیذاشتم چون شامه ام بسیار به این موضوع حساس بود اما حالا در کمال تعجب وقتی مامان کاسه کله پاچه رذا گذاشت جلوم نه بوی حس کردم و نه حالت تهوعی داشتم و تا آخر غذام را با کمال میل و رغبت   خوردم ...این برام جالب بود که این نی نی باعث شده تا شامه من حساسیتش کمتر بشه و این موضوع هم به نفع خودِ منه و هم نی نی کوچولو  

**********

 

 عصر همون روز هم  وقتی دراز کشیده بودم ی آن احساس عجیبی بهم دست داد انگار توی دلم ی صدایی می اومد فکر کردم توهمه نمیدونم شایدم بود انگاری توی دلم ی چیزی مثل ساعت تاپ تاپ میکرد ی نبض خیلی کوچولو......... از جام پریدم ی جوری بود شوکه نشدم خوشحالم نبودم احساس آدمی را داشتم که ماهی زنده ای را قورت داده و اون ماهیه داره توی دلش تکون میخوره البته نه اون جوری ها وقتی اون صداهه اومد با خودم این تصوراتو کردم فک کنین نی نی کوچولو قد یک ماهی توی تُنگِ دلِ من نشسته و داره هی این ورو اون ور میره ....خنده داره نه؟ 

خلاصه به خودم گفتم پاشو پاشو ترنجک دچار توهم شدی الان که بچه نه نبضی داره و نه تکونی میخوره مامان اینا هم کلی بهم خندیدن که چی میگی تو ......اما طبق عادت همیشه که من هیچی به جز مغز متفکر و تحقیقات خودم را قبول ندارم پریدم پای اینترنت و دیدم نه بابا همچین بی راه هم حس نکرده بودم و بچه توی هفته هفتم هم نبض داره وهم تکون میخوره  .....  

********

 

بعدش جونم براتون بگه که شنبه ی دعوای اساسی با شوشو خان انجام دادم کلی هم گریه کردم و کلی هم بد و بیراه به خودم نثار کردم و بعد فهمیدم که نصفش سو تفاهم بوده و نصف بقیه اش هم تقصیر خودم و شوشو ! 

قضیه  ازین قرار  بود که وقتی جمعه قرار بود بیاد اصفهان دنبالم تا فرداش برم سر کار ،  گفت سرم درد میکنه و خودم برات مرخصیتو میگیرم و شنبه هم خونه مامانت بمون و منم مثلا خواستم حالا که نی نی دار شدیم کمی ناز شوهری را بکشم و بهش با کلی غمزه و ناز گفتم :شوشو جونی نمیخواد  این همه راه را بیایی  و حسابی استراحت کن و ی عزیزم درست و حسابی هم چسبوندم به آخر جمله ام که مثلا شوشویک تو عزیز دل مایی.....ولی شوشو چی کار کرد هان؟کاری کرد که باعث شد من تا خود فرداش با صدای بلند یاد آوری کنم که اون عزیزم را اشتباه آخر اون جمله کذایی ام   آوردم  وهمون شب با پسر عمو ،خواهرش و دختر عمو اش به اصفهان اومده بود و تازه تازه شب را هم خونه عموش مونده بود و حتی یک اس ام اس نا قابل که ترنجک شب میام اصفهان نزده بود بلکه تا فردا صبحش تا راس ساعت 9 که خودم زنگ نزدم نگفته بود اصفهانه و همینجا بود که تخم کینه ای که توی دل من بود هی رشد و کرد و جوونه زد و هی خودم هم با یاد آوری تموم اون حرفها و قربون صدقه های دیشبم و احساس حماقتم آبیاری اش دادم  تا شد یک درخت و حسابی در وجودم ریشه دار شد واونوقت دیگه هیشکی جلودارم نبود تا من چشمان مبارکم را ببندم و تموم اون حرفهای مونده دلم را به شوشو بخت برگشته بزنم و کلی باهاش از سر لج بیفتم و خلاصه شوشو به سان رستم دستان با گردو خاک بیاد که تو چرا داری این حرفهارو میزنی و چه حقی داری میگی شب اونجا خوابیدی و اصلا چی کار پسر عموهای عزیز تر از جانم داری..........خلاصه .......این مدلی شد که بعد از حدودا سه چهار ساعت گردو خاک و شاخ وشونه واسه هم کشیدن به مثل اینکه زن و شوهر دعوا کنن بلانسبت ابلهان باور کنن بعد از حرف زدن و اشک ریختن و ضعف کردن اینجانب از خر شیطون اومدیم پایین و به خوبی و خوشی  آشتی کردیم البته به همین سرعت هم نه هاااااااااا یکم طولانی شد ولی خوب بحث های ما همیشه همین طوره دو سه ساعت داد و بیداد و بعد یک ساعت حرف و بعدشم آشتی 

خلاصه اینم از تعطیلات آخر هفته ما که همش در جوار مامان اینا گذشت و به جز همون چند ساعت گرد و خاکی بقیه اش عالی بود

نظرات 3 + ارسال نظر
کتایون سه‌شنبه 28 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 05:17 ب.ظ

خصوصی

مژگان امینی چهارشنبه 29 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 09:39 ب.ظ http://mozhganamini.persianblog.ir

دعوا نکن ترنج جان
حرص نخور
آخه من چی به تو بگم؟
یه کمی بی خیال شو

ریتا پنج‌شنبه 30 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 08:58 ق.ظ http://rita90.persianblog.ir/

دعوا نمک زندگیه. عیب نداره. من دوست ندارم از مشکلاتمون تو وبم بگم میگم تکرار کردنش یه جورایی خودمو ناراحت میکنه. بیخیال بابا همه زندگیا همینه دیگه!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد