خوش یمنی در اولین روز برفی !



لذت زندگی در شهر سرد و کوهستانی اینه که در اولین  روز برفی وقتی داری به سمت اداره میری




یهو یک روباه کوچک وخوشگل از جلوی ماشینت رد بشه ......





به اعتقاد من و  مهدی ....روباه نماد خوش یمنیه









دانشگاه و استاد فلسفه!

دانشگاه اصلا با اون تصاویر رویایی من جور نبود  

دقیقا روز اول چیزی دیدم عجیب و غمناک 

استادی که با مدرک دکترای فلسفه اش ریاضی درس میداد 

چقدر هم بد 

اگه بگم همون شب دو ساعت گریه کردم شایدم بیشتر دروغ نگفتم  

اگه بگم چه اون شب و چه حتی الان هنوز در ماندن یا انصراف دودلم دروغ نگفتم 

هر وقت یادم به استاد فلسفه می افته اشک ریزون میشم 

اخه حل کردن یک مساله یا بهتر بگم جادادن چن تا عدد توی یک فرمول طول و دراز مگه کاری هم داره که اینها ناتوانند از انجامش 

بچه های کلاسم اکثرا خانمهای جا افتاده و اقایون پا به سن گذاشته ان 

هم سن و سال خودم فقط ۵ یا شادم ۶ نفر بیشتر نباشه  

خلاصه  

اینکه اصلا و ابدا ازینکه رفتم این رشته رفتم دانشگاه راضی نبودم 

فقط ی بخش ارام کننده داره 

اینکه حداقلش خیالم از بابت مرتبط بودن رشته ام با نوع کارم راحته  

همین و بس ! 

 

 

پ ن :حتی انرژی های مثبتم تفکر مثبتم و دلداری های مهدی هم برای چشم بستن از استاد فلسفه زاغارتی که حتی بلد نیست یک فرمول ریاضی را با ماشین حساب حل کنه اثری نداره!

برنامه های خوبی برای خودم دارم  

ی فکرهای خوب خوب 

ی اتفاقاتی توی اداره افتاد منم خیلی ناراحت شدم   

حتی غصه هم خوردم  

آخرش فکر کردم خوب دست دست بالاش قراره چی بشه  

بهش فکر کردم دیدم هر چی پیش اومد خوش اومد دیگه

 باید همه چیزو به فال نیک بگیرم 

من تصمیم دارم زندگیمو عوض کنم 

تصمیم دارم شاد زندگی کنم و از زندگیم لذت ببرم با شوهرم و پسرم   

پس به جای ناراحتی در مورد کارم فکر کردم باید ی کار دیگه ای بکنم 

ی هدفی دارم  

دارم تصویر سازی ذهنی میکنم براش  

خدا هم بهم کمک میکنه مثل همیشه 

مطمئنم 

دانشگاه رفتم برای ثبت نام  

فردا ثبت نامم قطعی میشه  

ازین بابتم خوشحالم  

رشته خوب و راحتیه  

به درد زندگی و برنامه ریزی هم میخوره  

کلی بهم انرژی مثبت دادن موقع ثبت نام  

چهارشنبه پنج شنبه و جمعه ها کلاس دارم  

عملا تعطیلی بی تعطیلی  

اما خیالی نیست 

برای موفقیت یکم باید سختی کشید دیگه  

این روزها با تموم خستگی جسمی و سردردهای ناشی از بی خوابی  

اما با انرژی های مثبتی که به خودم میدم و راهکارهای  دکتر خان  

خیلی خوبم  

انشالله بهترم میشم   

 

 

پ ن :(اون رئیس جدید بود براتون گفتم خیلی خیلی عوضیه  

مزخرف تر ازین آدم به عمرم ندیدم  

همون برام این مشکلارو بوجود اورده )

 

این روزها حس های مختلفی دارم  

گاهی خوب گاهی بد 

اتفاقهای زیادی برامون افتاد که نه حوصلشو دارم بنویسم و حتی وقتی هم رمزدار نوشتم  به جهت بار منفی زیادش پاکشون کردم  

مسافرت رفتیم و توی مسافرت یک تصادف بد داشتیم رادمهر هنوز که هنوزه تو شوکه و مدام تعرف میکنه  

خودمم جرئت نشستن پشت ماشینو ندارم .صدای ترمز میشنوم ترس برم میداره  

ماشینون  هم حدود سه تومنی آب خورد   

دانشگاه قبول شدم دیگه مطمئنم هر جایی اراده کنم قبولم   

مدیریت اموزشی اوردم اجرایی مجازی هم امتحان دادم  

هزینه مجازی خیلی بالاست فکر کنم ترمی 5 تومنی میشه  در مقایسه با اموزشی که فقط 1.5 تا دوتومنی اب میخوره فعلا دودلم اصلا دانشگاه برم یا نه  

اموزشی زیاد با کارم مرتبط نیست خیلی هم بی ربط نیست ولی نه مثل مدیرت های دیگه  

اینم دغدغه این روزهای من  

دوسری مهمون از یزد و شیراز هم داشتیم وسط هفته اومدن  و این برای خانمهای شاغل خیلی سخته دیگه

مهمونهای یزدی بی نهایت مقید بودنتو نوع پوشش  اما خوب راحت هم بودن خانمش خیلی کمکم میکرد مهمونای شیرازیمون کلا راحت راحت بودن چه نوع پوششون چه نوع رفتارشون  .مثلا ی بار داشتن قارچ میخوردن بعدبه  من که تازه از خواب بیدار شده بودم گفتن ما از تو یخچالتون قارچ برداشتین بعد فکر کنین من اصلا حواسم به قارچ هامون نبود یا سر سفره خودشون میکشیدن میخوردن و اصلا نمیگفتن ما هم هستیم .این دوستهای شیراز اسم رادمهرو برای پسرشون برداشته بودن واسه همین توی این چن روز دوتا رادمهر داشتیم اما نمیدونم چه فکری میکردن بچشون همه چی میخورد نوشابه چایی همه چی دکترش گفته بود بچهه معدش گشاد شده راست میگفت ساعت ۱۲ شب بعد اینهمه خوردن گریه میکرد واسه غذا . 

 در کل این چن روزه جدا از خستگیش ،تنوع بدی هم نبود .   

 

پ.ن :اتفاق خوب این روزها اشنایی من با وبلاگ زنگ تجربه است خوب چیزهای خوبی ازش یاد گرفتم ایده های خوبی هم بهم داده . 

یک روز خوب

دیروز توی اداره اتفاقی افتاده بود و من ناراحت بودم .رئیس بالادستی اومد اداره و منم دیر رسیدم البته مرخصی بودم و اطلاع داده بودم اما رئیس بالادستی همچین ادم نرمالی نیست با وجودیکه میدونست مرخصی ام اخرش تیکه اش را انداخت و موجبات خشم بنده را سر صبحی فراهم کرد. خلاصه ناراحت بودم و استرس داشتم همش نگران یک هفته مرخصی ام بودم وهستم که هفته اینده میخوام برم میترسم باهام لج کنه و نزاره برم .خلاصه دیروز تا عصر به استرس گذشت مهدی هم رفته بود ماموریت و با رادمهر تنها بودم تقریبا همه کارهای خونه را هم انجام دادم و بی کار با رادمهر تو خونه مگشتم تا اینکه با خودم گفتم بیام و ی کار عجیب بکنم البته میدونم عجیب نیست اما من تا حالا شهامتشو نداشتم که با رادمهر دوتایی بریم بیرون

آژانس گرفتم و دل ر ا به دریا زدم خرید واجبی داشتم که باید حتما همون روز انجام میدادم پس نمیتونستم از زیرش در برم با خودم گفتم با آژانس میرم میخرم و سریع بر میگردیم

رفتیم ورزشی فروشی مورد نظرم لباسی بود که حتما باید میخریدم و چون اخر هفته هم نبودم  دیگه وقتی نداشتم.  رادمهر خیلی خوب همکاری میکرد با وجود شیطنتی که داشت قابل کنترل بود  این فروشنده هام بعضی هاشون واقعا خوبن بهم گفتن برو لباس را پرو کن ما حواسمون به بچه هست

بعدشم طبق درخواست رادمهر رفتیم سیب زمینی خوردیم و اونجا هم پسرم عالی بود و بعدشم رفتیم کلاس یوگا که خیلی وقت بود نرفته بودم حسابی مادرو پسر بهمون خوش گذشت و توی راه برگشتن رادمهر هم خوابش برد منم تا دیروقت که مهدی بیاد بیدار بودم واصلا خستگی نداشتم همچین بهم خوش گذشته بود که حتی استرس صبح را هم فراموش کردم.