سه گانه بچه گانه !

۱  

با ترس وارد اتاق میشم ....ی آقایی اونجا جلوی تلویزیون کوچکی نشسته و با صندلی چرخ دارش خودشو به چپ و راست حرکت میده با دست اشاره میکنه که بشین روی تخت و از اون طرف بشو و دراز بکش....من هنوز میترسم بهتر بگم دلهره دارم....اون زمانم گذشته و امروز معلوم میشه که این بارداری واقعیه یا حاصل توهم جسم منِ! 

لباسمو میکشم بالا دکتر با یک دسته لزج گونه روی شکمم را بالا و پایین میره ....ی نگاه دقیقی از بالای عینکش بهم  می اندازه  :چند روزه عقب انداختی؟ 

من:نمیدونم........................ 

دکتر:حامله ای.................... 

من:میدونم .......بغضم میگیره از خوشحالی نیست فقط واکنش من نسبت به همون دلهره و استرسمه .....با دستمال جاشو پاک میکنه ....میگم میتونم ببینمش .............دکتره میگه چیزی نیست که بخوای ببینیش فعلا کیسه ی آبه ................  

۲  

خانمه وارد میشه ...بی نهایت شکمش بزرگه اون قدر که با دو تا دستاش اطرافشو گرفته ..... بهش نگاه میکنم ...خانمه میخنده ولی پر از استرس بهش میگم چند ماهتونه که  این همه ورم دارین ........ چهار ماه  

ینی منم این شکلی میشم؟ 

خانمه با خنده میگه نه عزیزم من دوتا دیگه هم قبلا زاییدم و شکمم هم بزرگه  

بعد شروع میکنه به حرف زدن استرس داره میگه دوتا دختر دارم و میخوام این پسر باشه  

منم کنجکاوم دکتره بهش میگه بخواب  

میگم :میتونم  بمونم ؟ خانمه میگه آره آره بمون دکتره میخنده ..... 

دستهامو توی هم قفل میکنم دارم نذر میکنم به خانمه میگم نگران نباش نذر کن توی گوشش اسم علی را بخونی حتمن پسر میشه ....با تموم وجودم انگشتامو بهم هم فشار میدم نذر میکنم براش با تسبیحم یک دور صلوات بفرستم ...........صدای قلبش میاد دکتره بد جنس بازی میکنه تموم زوایاشو چک میکنه .....و بعد ...اعلام میکنه که جنسیتش پسره ..............از خوشحالی کلی توی اتاق دکتره جیغ کشیدم صورت خانمه را بوسیدم....خوشحالی توی صورت خانمه می رقصید ..... چقدر خوشحالم بعد از اون همه دلهره این خوشحالی واقعا میچسبید ....دکتر گفت پسره کاملا سالمه و نگرانی هم در موردش وجود نداره  

۳  

تموم عالم میدونن من عاشق بچه پسری ام ....همه ی همشون ...........اینو من با صدای بلند اعلام کردم ....حتی اسمشو نوشتم و زیر قر آنمون گذاشتم تاریخشم مربوط به ماههای اول ازدواجمونه ....اما نمیدونم چرا ی حسی بهم میگه بچمون پسر نیست .... 

به شوشویی که میگم میگه نه حتمن پسره چون خدا پدرمو گرفته حتمن ی پسر جایگزینش  میکنه ولی خودم اصلا حسم اینو نمیگه ...........ازون روزی که واسه اون خانمه دعا کردم و اونطوری خوشحالیشو دیدم احساس میکنم پسری که قرار بود مال من بشه با اون اتفاق نصیب اون خانمه شده شوهری میگه تو از بس دلت پاکه این طوری فکر میکنی واسه خدا که پسر فقط ی دونه نیست که حتما یکی هم به ما میده ....نمیدونم اما دقیقا دقیقا از همون روز حسم نسبت به بچمون برگشت ...میدونم کار درستی نیست که دختر و پسر بکنم  و میدونم که خدا اینو دوست  نداره اما باور کنین توی این یک هفته هی با خودم کلنجار میرم که اگه بچمون دختر باشه چی میشه؟بعد اون موقع کی گل پسر مامانش میشه؟ 

خدای منو ببخش ....اینم ی جور ترسه دیگه ...دارم هی با خودم صحبت میکنم هی به خودم آرامش میدم که دختر این مدلیه دختر اونطوریه ......دارم سعی میکنم جایگاه دختر را در زندگی ام در تفکراتم در احساساتم پیدا کنم ....خدایا به دادم برس هر روز نگرانم که نکنه اگه دختر شد و بعد دوسش نداشتم چی کار کنم؟ شوشو بهم میخنده میگه مگه همچین چیزی هم میشه ......دخترمون حتما خوشگله مثل باباش تازه زشت هم بشه تازه شده مثل تو.......چرا دوسش نداشته باشی؟