اندر باب ارباب رجوع های محترم

وقتی توی اداره ای  کار میکنی که  مرتبط با قشر پیر جامعه است باید پی همه چیز را به خودت بمالی ...غر زدنهاشونو تحمل کنی دردودل هاشونو گوش بدی دعواهاشونو راست و ریست کنی مشاور املاک بشی مشاور خانه خانواده شونم بشی تازشم دل به دلشون بدی که ی وقتی خدای نکرده ازت ناراضی نباشن ....و همه اینها مستلزم داشتن اعصابی فولادیه .....واقعا فولادی که بتونی از پس همه این کارها بر بیایی ....و حالا حساب بکن  من روزانه با یک سری آدم بی کار و ناراضی وایضا نا امید سر وکار دارم که میانگین سنیشون   بین 46 تا 76 هستش و حسشون به قول خودشون به من مثل حس پدر به دختره یا گاهی برادر به خواهره  حالا تا اینجای مسئله قابل هضمه منم هیچ مشکلی باهاش ندارم اما اینکه یهو وسط اینهمه کار و مشغله یکی از همین آقایون بی کار و علاف به ظاهر برادر نما  بیاد و بهت بگه که خانم ترنجیان شما هنوز نزائیدی؟ چه حالی می شی .......تازه دقت کن محترمانه با شرم مخصوص میانسالی  اینو نپرسه  بلکه راست راست توی چشات نگا کنه وبِر بِر منتظر جواب بمونه  و بعد تو که از خجالت سرخیدی ی خنده کوچولو بزنی بعد پشت بندش ی نیگا بهت بندازه و بگه اگه کار آرایشگاه هم داری بچه ها(که صد البته منظورش مادر بچه هاست ) هستن هاااااااااااا و تو  عملا قیافت نافرم بشه و از خدا بخوای که همین حالا یک تیر غیبی برسه و یا خودت را بکشه یا این مرتیکه بی کار را.خدائیش  چه حالی میشی؟ 

 

تازشم یکیشون بیاد و نامه دانشگاه جعل بزنه اونم با مهر خوشرنگ آبی که حاضرم شرط ببندم برای خود رئیس دانشگاه  هم آرم آبی نمیزنن و تازشم تاریخشو اشتباهی چاپ کنن و تو هی بخوای دنبالشون بدوی برای مچ گیری  و حسابی تا بعد از ظهر پای ثابت تلفن بشی حتی وجود مهمونات هم مانع این کار نشه تا اساسی حالشو بگیری و یکم دلت خنک بشه و البته از پسش هم خوب بر بیایی که همچین بنی بشری به عمرش از جلوی دانشگاه هم رد نشده چه برسه به اینکه مهندسی مکانیک بخونه  و بعد تماس بگیری و با رئیست هماهنگ کنی و بنده خدا را تا حد مرگ سکته بدی که حراست افتاده دنبالت برو هزار تا سوراخ موش بخر و قائم شو تا بدونه با مهر دانشگاه نمیتونی به راحتی آبنبات بازی کنی(آی ترنجی بد جنس)

یا یکی دیگشون که موئی سپید کرده و ۴ تا بچه تر گل و ورگل داره و عنقریب دختر بزرگش باید به خونه بخت بره با شناسنامه پسرک تازه به دنیا آمده اش بیاد اداره و هی به شیکم گنده تو نگاه کنه و هی دندونای نداشته اش را به رخت بکشه و بگه ایشالله روزیتون بشه  خانم ما که سخت زایمان کرد و موقع زایمان فشارش بالا میرفت و کلی نصف عمرمون کرد تازشم رئیست هی لب به دندان بگزه هی بخواد حرفو عوض کنه اما این ارباب رجوع بی مغز ما هی در مورد فشار خانمش و آه ناله های موقع زایمانش حرافی کنه بایدم قیافتون مثل من این طوری بشه دیگه    

و هزار  مورددیگه

 

 

 

خدائیش حال میکنین من تو چه اداره باحالی کار میکنم؟ 

و هر روز دارم با چه ادمهای تعطیلی سرو کله میزنم  

اگه باور ندارین میتونم یک روز اداره مهمونتون کنم تا عینا با چشمهای خودتون این موجودات عجیب و غریب را روئیت فرمائید 

شما چی میگین؟

تقریبا هیچ وقت به این روشنی نمیدونستم که چی میخوام ....که تصمیمم چیه ؟که دودل نباشم و بدون هیچ فکر اضافه ای اونی که دلم میگه را انجام بدم .....الان اینو دقیقا میدونم که با توجه به تموم سختی کاردر اصفهان اما من آماده ام که همه اش را به جون و دل بپذیرم حاضرم حتی بیدارشدنهای اول وقت ساعات کار طولانی زیر آب زدن های همکارام وووووو همه را حاضرم بپذیرم فقط برای یک چیز و اون خود خود اصفهانه .....من عاشقشم با اینکه سالهای کمی را در اونجا بودم از همه چیزش لذت میبرم و دوسش دارم شاید اگر ازدواج نکرده بودم و این شرایط پیش اومده بود مثل الان سریع قبول میکردم اما الان ................من دیگه تنها نیستم که بخوام تنهایی تصمیم بگیرم بخوام فقط به خودم فکر کنم تا چند وقت دیگه ی عضو کوچولو به ما اضافه میشه و باید اون را هم در نظر بگیرم آیا میتونم خستگی کارم را توی خونه پنهون کنم؟آیا میتونم زیر آب زنی همکارم را نادیده بگیرم و یا خشم رئیسم؟آره تنها بودم میتونستم اما با وجود این عضو جدید دیگه نه ...................اینجا آرامش کاری دارم اما لذت کاری ندارم واقعا ندارم احساس میکنم عمرا به بطالت میگذره اونجا اصفهان را دارم مامان را دارم حتی دانشگاه حتی کلاسهای مورد علاقه ام و اینجا از کوچکترین لذت  هم محرومم ..........اینها رو نوشتم تا بگم من واقعا از ته دلم میخوام که برم .....اما  

دوروز پیش رئیس ,در مورد  انتقالی ام باهام صحبت کرد گفت ببین خانم ترنجی من چون باهات توی این مدت صمیمی بودم و واقعا مثل خواهرم میمونی و حتی بعد از ازدواجت هم باهامون فامیل شدی خیرتو میخوام و به نظرم این کارو نکن .....انتقالی ات الان جور شده اما موافقت من را میخواد اگه از من میشنوی منی که سالها توی این سیستم کار کردم بهت میگم نرو اصفهان اونجا نمیزارن به این راحتی کار کنی اذیتت میکنن.....  

مامان به آقای مهربان زنگ زده بود اونم همین حرفهارا زده و اینکه من به خاطر خودش و شما تمام تلاشم را برای انتقالش کردم و تا زمانی هم که باشم حمایتش میکنمام اما تا چند ماه دیگر هم خودم بازنشسته میشم  ولی  ضرر میکنه اینجا کارش خیلی خیلی زیاده..... 

شوشویی هم گفت که اولم من نمیتونم کارم را از اینجا به اصفهان انتقال بدم و دوما تا چند ماه دیگه خونمون را اینجا تحویل میگیرم و سوما من مخالفم (به همین صراحت!)  

 

 

من همه اینهارو شنیدم .......حالا  نظر شما چیه؟

بازم بحث انتقالی ترنجی!

من برای کار مجبور شدم تنهایی بارِ سفرم را ببندم و بیام به این شهر ....ی شهر سوت و کور و ساکت و البته خیلی خیلی سرد .......اوایل کار اینجا برام خیلی خوب بود محیطش آروم بود وکارم سبک ... هر از گاهی هم چیزهایی از قبیل سهام عدالت بود که نتونم نفس بکشم اونم دو ماهی یک بار .......در طول روز  هم ماکسیمم ۱۵نفر ارباب رجوع داشتم و این در قبال اداره ای که در اصفهان هست و حد اقل روزی ۱۰۰ نفر ارباب رجوع داشتیم اصلا قابل مقایسه نبود البته اینو هم بگم که اول من برای اصفهان انتخاب شده بودم و بعد با پارتی بازی آقایون افتادم اینجا  قبل از  ازدواجم یک بار درخواست انتقالی دادم  به خاطر تنهایی مفرط و کسالت روح و بیماری مامان اما جوابی که دادن جز رها کردن کار و توی خونه نشستن چیزِدیگری نبود خوب قراردای بودم و هیچ جای اعتراضی نبود من هم دیگه دنبالشو نگرفتم  ......تا اینکه رئیس اداره اصفهان عوض شد و آقای مهربان اومد ....مرد خوش طینت و مهربونی بود خیلی هم پیگیری برای انتقالی ام انجام داد  اما نشد 

 تا چند روز پیش که رئیس رفته بود ماموریت  و جناب آقای مهربان هم اونجا بوده و پیشنهاد انتقالی من را داده بود رئیسم هم به خاطر پاره ای مسائل که مهمترینش جایگزین کردن عروسش به جای منه از خدا خواسته قبول میکنه ......  خلاصه خود روسا بریدن و دوختن ....و من هنوز به شوشویی هم نگفتم که امکان داره منتقل بشم 

 اما از اون روز دارم سعی میکنم بین این اداره و اونجا مقایسه ای انجام بدم و ببینم کدوم به نفعمه ...............خوب  اینجا واقعا ساکته  من نه تنها با ارباب رجوع ها مشکلی ندارم بلکه باهاشون دوست هم هستم همه را میشناسم و محیط کار و زندگی ام هم آرامش خاص خودشو داره حداقل اینو میدونم که خستگی من در روز هیچ وفت ناشی از سروکله زدن با ارباب رجوع غیر منتطقی نیست و مهتر از همه ساعتِ کارشه ۸.۳۰ تا ۱ ظهر راحت مرخصی میگریم راحت توی محل کارم به سرگرمیهای دلخواهم میپردازم ........اما از طرف دیگه اصفهان محیط شلوغی داره هم محیط کار و هم محیط زندگی اش ....محل کارم حدود ۴۵۰۰ نفر پرسنل دار و فقط ده نفر کارمند جوابگو  ....اصفهان رئیسی مهربون داره که میدونم هم هوای من را داره و هم به تواناییهام واقفه ......مهمترینش وجود مامان و خانواده ام هست و همینطور پرداختن به بخشی از علایقم حتی خوندن رشته مورد علاقه ام بدون دغدغه خوب همه اینهارو داره اما از طرف دیگه سروکله زدن با ارباب رجوع را داره که شاید  ۲۰۰ نفر در روزباشن ...خستگی مفرط داره و ساعات طولانی کار ........ داره بدتر از همه بیدار شدن اول وقت  ....خوب خوبی هایی داره بدی هایی هم داره ....خودم هم به اینجا دلبسته شدم هم از آرامش و خلوتی اش لذت میبرم اما خوب دوری و رشته تحصیلی مورد علاقه ام را نداره اصفهان زیبایی داره سرزندگی داره اما خوب خستگی و ترافیکش هم هست .......  

اما اینجا اونقدر آرومه که من احساس کسالت می کنم  ....اونقَدَر تنهام که حتی میتونم تموم ترکهای دیوار را  از بَر بگم ...رئیسم آدم خوبیه اما راستش من از نحوه مدیرتش خوشم نمیاد چون بیشترش بر اساس رابطه است  و بدتر اینکه شوشویی فامیل خود رئیسه و تموم مسائل زندگیمون توی کارم هم تاثیر میزاره........ 

 

حالا قرار بود مامان صبح زنگ بزنه به آقای مهربان و ببینه نظر خود آقای مهربان چیه  ........شوشویی هم میگه اینجا خیلی به نفعته اما من خودم میگم شاید جای بزرگتر و شلوغتر امکان نشان دادن تواناییهام و قابلیتهام را بیشتر داشته باشه ....خودم دوست دارم برم اما مثل تموم بچگی هام که وقتی میخواستم کلاس جدیدی را شروع کنم استرس داشتم الانم دچار همون حسم ...........

مددکاری

دارم نامه مددکاری مینویسم ...با اینکه یک سالی هست که این سمت از دنباله اسمم برداشته شده  اما خوب به علت کمبود نیروی انسانی در این قسمت و کلن واحد ما مجبور به رفع هر گونه مسئله مددکاری هستم  و خدائیش کار فوق العاده سختیه چون به صورت نزدیک با دردها و غصه های مردم برخورد میکنی باید براشون راه حل مناسبی ارائه بدی و طبق قانون کار اینجا سختی کار هم میگیری (که البته بنده باید بی مزد و بی سمت این کارهارو انجام بدم)

اون هفته سه روز ماموریت مددکاری بودیم انواع و اقسام افراد مشکل دارو دیدیم خانمی که شوهر معتاد داشت و سقف خونه روی سر خودش و بچه هاش توی خواب فرو ریخته بود از پسری که در سن ۳۲ سالگی به خاطر ضربه مغزی  نیازمند کوچکترین حمایت مادرش بود دستهاش تغییر فرم داده بود زخم بستر داشت و یکی از چشماش بسته بود و باز نمیشد حرف نمیزد مامانش بهش غذا میداد و از گوشه لبش پس مونده ی غذاش  را پاک میکرد.......احساس میکردم دارم فیلم میبینم و تموم این اتفاقات فقط فقط یا توی فیلمه یا توی خواب  .... بعدش که اومده بودم خونه کلی گریه کردم ... 

یکی زنگ میزنه قرار بوده پولی یگیره نشده سیستم اسمشو غیر فعال کرده بهش میگم زنگ میزنم پی گیر کارتم گوشی را میزارم ....کسی اونور خط جواب نمیده ....... 

به مامان زنگ میزنم شاید بتونم یکم خودم و فکرمو آزاد کنم .....اما اما اما ..........  

سر گرفتن یک وام با مامان به مشکل می خوردیم کلی برنامه براش دارم و حالا مامان شاید بخواد خودش وام را بگیره به قول شوشویی قبل از هر برنامه ای با مامانت هماهنگ کن چون اونوقت هفت خوان را رد کردی ...ازش دلگیرم غصه ام میگیره دوست دارم اینهمه سخت نباشه این همه برای راضی کردن مامانم سختی نکشم ...نمیدونم شاید کلن از خیرش بگذرم   

یکی از همین ارباب رجوع هام الان دقیقن همین الانِ الان اینجا نشسته داره برام از غصه هاش میگه ...داره از عمل پر خرج پسرش و نذر و نیازهاش حرف میزنه حوصله ام سر رفته غصه ام گرفته دلم میخواد با جون و دل بهش گوش بدم مثل وقتی خودم جایی کار دارم و اگه اون متصدیه  بهم نگاه نکنه احساس بدی بهم دست میده ...اما خدائیش دیگه حال شنیدن این همه ناله را ندارم ......یک دختر خانمی هم میاد فقط یک سال از من کوچکتره از همسرش جدا شده داره تنها اینجا زندگی میکنه یکم از اوضاع خانواده اش می پرسم خواهرش هم مطلقه است .....خیلی خوشگله  بهش لبخند میزنم بهش امید میدم و براش آرزوی موفقیت میکنم و سیستم را باز میکنم تا نامه برقراری مستمری اش را تایپ کنم   

سما زنگ میزنه ...میگه میتونی بهم  بزنگ بزنی ؟خوشحال میشم ...تو دلم میگم یکم با سما حرف میزنم دردو دل میکنم میخندم بی معطی میگم  :آره الان میزنگم......گوشی را نذاشته شمارشو میگیرم........................ 

 

خدایاااااااااااااااااااااااااااااا سما تو دیگه چرا؟ تو چرا اشغالی ؟؟؟؟