یک سوال رمضانی

من خیلی وقته دچار وسواسم ....دقیقا از زمانی که خودمو شناختم همیشه وسواس داشتم  

اول فکر میکردم بسیار کمال گرا و ایده ال گرام  

فکر میکردم نابغه ای چیزیم  

اما بعد تر ها متوجه شدم نه تنها نابغه نیستم بلکه دچا یک نوع وسواس شدید فکری ام  

وسواسی که شاید  همه ما کم و بیش داشته باشیم اما از مال من خیلی شدیدتره  

به احتمال در بچگی هم با چیزهایی که از کودکی خودم شنیدم کودک بیش فعالی بودم و فکر میکنم همین موضوع و عدم رسیدگی بهش توی وسواس فکری شدنم تاثیر بیشتر ی داشته  

الغرض  

این وسواس فکری من با کوچکترین تنش و هیجانی در زندگیم تشدید میشه  

انواع و اقسام فکرها خوب بد ازار دهنده لذت بخش ووووووووووو از هر چی فکر کنین توی سرم جنب میخوره  

و حتی ب قول یکی ازون مشاورهای محترم زباله دانی مغزم  تحریک میشه  

خلاصه اینهارو خواستم بگم تا اینو ازتون بپرسم  

من هیچ وقت ماه رمضانو دوست نداشتم علتش هم معلومه کوچکترین تغییری در وضعیت خوراک من باعث استرسم میشه با اینکه بسیار به نخوردن و نیاشامیدن مقاوم هستم ینی روزه میگیرم عمرن تشنه یا گرسنه بشم تازشم بسیار بسیار انرژی دارم که حتی مهدی را هم متعجب میکنه اما تنها قسمت غم انگیز داستان فکرهای ازاردهنده ذهنمه  

اونقدر اذیت میشم که تصمیم میگیرم کلا قید روزه گرفتن  را بزنم  

این اصلا به بی ارادگی و یا نمیدونم بی دینی من ربطی نداره این فقط فقط متوجه وسواس فکریم هست و بس 

حالا  

از طرفی من نمیتونم فکرهامو کنترل کنم حتی با وجود اینکه دارم دارو میخورم (البته بهتر هم شدم ) 

از طرف دیگه هم من دینی دارم که باید به فرامینش عمل کنم و روزه گرفتن هم جای مخصوصی درین دین من داره ..... 

حالا به نظرتون چه باید کرد؟  

 آیا باید روزه بگیرم با زجر  

یا اینکه کلا قیدشو بزنم و بازم فکر کنم که چرا روزه نمیگیرم و اون دنیامو چه کنم ؟ 

(می بینین متاسفانه در هر دو حالت من دارم فکر میکنم ) 

 

 

پ.ن :

به مطب دکترم زنگ زدم تا ازش سوال کنم اما متاسفانه منشی بداخلاقی داره (برعکس خود دکتر) که اصلا نمیزاره کسی طرح سوال کنه  

راهمتر فامیل دور!!!!!!!!!!!!!!!

روز - داخلی




اسمت چیه :


راهمتر 


فامیلت چیه :



فامیل دور


ماه رمضان +رادمهر

خوب خوب خوب ماه رمضان هم از راه رسید باید اعتراف کنم من بابت رسیدن این ماه شادی ای ندارم البته مثل هر سال اونقدها هم ناراحت نیستم روزه میگیرم  سحری به آب و تاب تهیه میکنم افطاری هم برنامه دارم حاضری بخورم که بتونم کمی هم به کم کردن وزنم کمک کنم با اینکه پروژه رژیمم با اون یک هفته مهمونی کلا بهم ریخت و منم دنبال شو نگرفتم اما خوب میتونم این طوری حداقل جلوی اضافه وزنمو بگیرم مهدی به خاطر سرماخوردگی اش از گرفتن همین دوروزه ی  روزه هم معاف شده منم ته گلوم خیلی میسوزه که باید برم دکتر ببینم باید روزه بگیرم یا دارو مصرف کنم

دیشب بعداز بازی والیبال ایران برای خرید رفیتم بیرون ملت ریخته بودن و شادی میکردن این جور مواقع من به حای اینکه شادیم بیاد بیشتر نگران مسائل دیگم مثلا اگه خدا نکرده تصادفی بشه یا اینکه حتی دعوایی چیزی نمیدونم ناخوداگاهم همیشه اینقدر نسبت به این چیزا بدبینه خلاصه ما هم رفتیم بیرون مهدی هم دو سه تا بوغ زدو یکمم شادی کردیم رادمهر را هم خونه پیش عموش گذاشته بودیم و خیالم راحت بود از سوپر مارکتی ک میخواستیم خرید کنیم در دقیقه 91یه(بعد از بازی ایران آرژانتین زمان فوتبالی من به 91 تغییر کرد ) دونه بستنی قهوه خریدیم هی مهدی هم گفت نخر من گوش نکردم اخه اگه نمیخریدم تا فردا افطار بهش فکر می کردم  که چطوریه بوده و مزش چی چیه (کلا خوراکی همیشه بیشتر ذهن منو مشغول میکنه خصوصا اگه طعم تلخ قهوه را هم داشته باشه )خوب خوردن همانا تا سحری بی خوابی کشیدن همانا اونقدر اذیت شدم که تا خود سحر به خود م لعنت میفرستادم همون چن ثانیه ای هم که چشمهام سنگین میشد عجیب خوابهای بدی میدیم بابام و مامانمو میدیدم که دارن با هم بلند بلند صحبت میکنن یا اینکه خودم ی گوشه بدنم کبود میشه تا میام به کسی بگم تموم بدنم کبود میشه منم صد در صد توی خواب مطمئن میشم سرطان خون گرفتم و کبودیهام از اونه (اخه یکی از فامیلا همین طوری شده دو سال از من بزرگتره و بنده خدا سرطان پیشرفته خون گرفته )خلاصه اونقدر به خودم لعنت کردم که فکر کنم تا اخر عمر بتونم قید بستنی قهوه را  اونم ساعت 12 شب را بزنم


از رادمهر بگم که چه پسر خوبی شده تقریبا هر یک ساعت و نیم برنامه دستشویی و شماره 1 داره  و هنوز شماره 2 را هم دستم نیومده که کی باید ببرمش خودشم تنبله توی گفتنش وقتی کارش تمو م میشه میگه مامان !شماره 2 داشتم ! البته نمیگه شماره 2 اسمشو میگه اما شما بخونین شماره 2

مامان بزرگش براش دو چرخه خریده ینی رادمهر مجبورشون کرده براش بخرن اونم رنگ سفیدشو خودش انتخاب کرده و سریع سوارش شده و از مغازه زده بیرون هر چی گفتن بابا بیا این زرده را بردار قشنگرتر ه اصلا گوش نداده و خر خودشو رونده

همچین پسری داریم .....

 به علاقه مندیهاش انواع اقسام ماشینها اضافه شدن از پیکان که به قول خودش عاشقشه گرفته تا نیسان و جیپ و رنو پی که ..... عجیب علاقه مندیهای جوادی داره این پسرک بنده

دقیقا جای پدال  گاز و کلاج و ترمز را  بلده میتونه دنده بده و حتی فرمون بچرخونه دقیقا بلده جای بوغ و فلاشر ماشین و اب پاش کجاست و وقتی با من میشینه (که ابدا دیگه باهاش نمیشینم )خودش میخواد رانندگی کنه و اصلا اجازه به من نمیده از بس باباش باهاش سر این موضوع کنار میاد و اختیار ماشینو داده دستش

برنامه های مورد علاقشم ببعی ناقلا و باب اسفنجیه هر بار میگه ببعییییییییییییی ی جوری این ببیعیو میگه که مهدی بیچاره میگه جونم بابایی !بعد میفهمه که منظور رادمهر ببعی بوده و نه بابایی

از سرگرمی هاشم نقاشی با مدادرنگی  ماژیک خودکار رنگ مربا البالو و انواع و اقسام چیزهایی است که بشه باهاش نقاشی کرد

شعر هم خوب حفظ میکنه و میتونه شعر ی توپ دارم قلقلیه را کامل بخونه

تا نمیدونم عدد چند را هم میتونه خوب بشماره (عجب مامان دقیقی هستما !)

میخوام کلاس ژیمناستیک و نقاشی ثبت نامش کنم اما نمیدونم چرا اصلا وقت نمیارم از خونه بیام بیرون همش توی خونه مشغولم و همیشه رادمهرو با مهدی میفرستم دنبال بازی و خودم درگیرم حالا یا به آشپزی یا نظافت یا به کارهای متفرقه دیگه که همیشه در صحنه حاضرن !

حالا در راستای شکوفایی نبوغ پسری هر بار به مهدی میگم باید این پسره را به جایی برسونیم نمیدونم مثلا فوتبالیستی یا والیبالیستی بشه تا ببینم ورزش دیگه ای که قراره توش خوش بدرخشیم چیه شاید رادمهر را بزاریم بره همون ورزش(کلا جو گیرم هستیم )

اما جدا از شوخی دوست دارم رادمهر گوش موسیقیایی اش خوب بشه براش ی دونه فلوت خریدم واونم هی باهاش اهنگ میزنه و گوشمونو با صدای ناموزونش نوازش میده

دوست دارم بتونه نقاشی کنه ازهمون نقاشیهای که میدونم خیلی خوب استعدادشو داره و الان دقیقا میتونه یک دایره بکشه براش گوش بزاره و چشم با اینکه خیلی خیلی انتزاعیه اما برای بچه دوسال نیمه شاهکاره

خلاصه فعلا حس مادرم ام قل قل میکنه و دلم میخواد پسرم بهترینهارو تجربه کنه ....انشالله



وقتی این طوری میشم ......

وقتهایی که این طوری میشم اصلا نمیدونم چی کار کنم این طوری شدنم به خیلی چیزها ربط پیدا میکنه مثلا ممکنه بی خوابی کشیده باشم چون کلا من کم خوابم و اگه از همون حدشم کمتر بخوابم یهو این طوری میشم یا اینکه مثلا ی خبر یدی شنیده باشم چه در مورد خودم و چه اطرافیانم یا اینکه حرف نا بجایی بشنوم که از اخلاق من به دور باشه یا اینکه حتی مهمونی داشته باشم و بشنوم ک فلانی بگه چرا منو دعوت نکردی یا اینکه با مهدی بحث کنم یا مهدی بره ماموریت و من دلتنگ بشم یا اینکه فیلمی ببینم و احساسم قلیان کنه و اشکم سرازیر بشه یا حتی بخوام به کسی زنگ بزنم و خطش مشغول باشه یا حتی جواب نده

وقتی این طوری میشم از همه چیز بدم میاد

اعصابم مثل شیشه ای میشه که با پتک به خرده خرده تبدیل میشه


وقتی این طوری میشم بی دلیل گریه میکنم

با مهدی بد اخلاقی میکنم

از تموم دنیا طلبکار میشم

دلسوزی بیش از حد میکنم واسه خودم

و حتی گاهی هم از خودم بدم میاد

انواع و اقسام بد شانسی هارو به خودم نسبت میدم

و تواناییهای خودمو زیر سوال میبرم

و بیشتر از همه به همون دوراهی همیشه میرسم که اگر من این راهو انتخاب نکرده بودم اگه این شغلو نداشتم اگه پی دلم میرفتم اگه اصفهان مونده بودم اگه ازدواج نکرده بودم اگه دیرتر بچه اورده بودم وهزار تا اگه دیگه

همه اون دوراهی های ممکن زندگی من جلوم ر‍ژه میرن

آره وقتی این طوری میشم بیشتر از همیشه به بابام فکر میکنم

به روز اخر و دیدنش

و حتی تحویل جنازه اش از شیراز تا اصفهان تنهایی تک وتنها بین اون همه مرد غریبه

وقتی این طوری میشم حتی یاد آقاجون ندیده ام میافتم که تک و تنها مرد تا چن وقت کسی نمیدونست کجاست و بازم یاد بابام که اونم جنازه پدرشو تحویل گرفت و توی قم  دفنش کرد و بعد به شهر زادگاهش رفت تازه اونجا بود که همه فهمیدن آقاجون جوان و ندیده ما کجاست

حتی گاهی به بابای سما هم فکر میکنم

یا یاد سمیرا می افتم دوست جوان بیست ساله ناکامم

آره یا د سمیرا می افتم و عذاب وجدانی که چرا توی مراسمش نبودم واقعا چرا ......................

اینجاست که  ترس از دست دادن افراد دورو برم میافته به جونم 


این طوری شدن خیلی سخت ،بد و غیر قابل تحمله

این طوری شدن زندگی منو فلج میکنه

تمام مشاوره رفتنام برای این طوری نشدنه

اما حالا دوروزه این طوریم


1-هیچ حسی بدتر از این نیست که کتابی را با پیشنهاد فروشنده خریداری کنید ولی بعد که میخونیش میبینین میتونین چهار صفحه که هیچ ده صفحه هم جا بزارید و چیزی را از دست ندین تازه بابتش کلی هم پول بدین و فقط تنها دلخوشیتون این باشه که حداقل نمای جلدش و حتی اسمش به درد کتابخونتون میخوره (شاید زعفرانیه! اسم کتابه  حتی وقتی میخوندم به این فکر میکرم اشکالی نداره با این کار فرهنگیم کمکی به فرهنگ کتابخونی کردم که خریدمش ههههههه)


2-جلسه مشاوره این هفته بسایر خوب بود اولا مطب خیلی خلوت بود منم بدون نوبت تونستم بعداز یک ساعت دکترو رویت کنم دوما درجواب دکتر که پرسید چه خبر گفتم همه چیز عالیه و نوسانات خلقی ام از هفته ای دو سه بار رسیده به ماهی یک بار سوما کلی خندیم چهارما دکتره درواکنش به حرفهام دماغمو نشون میده میگه ببین داره دراز میشه هرهرهرهر کلا سرخوشه دکترمون پنجما خیلی قبولش دارم و ششما در اخر گفت بالاخره من یک مریض دیدم به حرفم گوش بده و بخواد خودشودرمان کنه گفت تو میتونی از پس هر کاری بر بیای پس این همه غر نزنو بچسب به زندگیت...(اخه داشتم در مورد یک هفته مهمون داریم غر غر میکردم  )



3- در مطب یک دختری با کلی معذرت خواهی گفت میتونم چیزی ازتون بپرسم منم موندم چی میخواد بگه مثلا میخواد بگه مشکلتون چیه کهاومدین پیش روانپزشک که اونم باز  اینهمه معذرت نمیخواد که اما اون با شرمندگی گفت شما شاعرید !!!!!!!!!!

اخه مگه شاعر بودن معذرت میخواد من از خدام بود شاعر باشم گفتم چطور

گفت اخه خیلی به صورتتون  میاد شاعر باشید

مگه شاعر بودن از چهره ادم معلومه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

توی کتابفروشی نزدیک مطب هم دختر فروشنده وقتی اسممو توی کتابی دیدم با پسوند السلطنه اونم گفت خیلی بهتون میاد اسمتون .....السلطنه خیلی وقت بود این اومدن اسم و شغلهارو در مورد خودم را  فراموش کرده بودم یادمه چقدر به اسمم افتخار میکردم اما تا همین چن وقت پیشا دوست نداشتم حتی بشنومش اما اون روز بازم همو حس دخترای نوجوان دبیرستانی اومد سراغم .......السلطنه شاعر چقدر عالی !


4- کلا من ادم جوگیریم ......توی این یک هفته همچین رانندگی کردم که یادم رفته بابا من همون ترنجم که از ماشین و رانندگی و تصادف واهمه داشت فقط یک باری که رادمهرکو از مهد رسوندم خونه و مجبور بودم با دست راستم رادمهر بگیرم و با دست چپم فرمونو حالا فکر کنین من تازه سه روزه با ماشین میرمو میام یکم ترسیدم اما تونستم ماشینو کنترل کنم و خوب از پسش  بر بیام(اما رادمهرک بعد از اینکه ماشینو پارک کردم ناراحت شده بودو باهام قهر کرد و کلی گریه انتظار داشت بزارم رانندگی بکنه نیم وجبی ....)



5- هوس نقاشی افتاده به جونم


6- راستی به دکترم گفتم بین علاقه ام به تحصیل ، شغلم و زندگیم موندم ....اونم گفت باید الویت بندی کنم ببینم توی زندگیم چی از همه مهمتره وقتی تونستم الویتهامو بشناسم دیگه اینهمه خوددرگیری ندارم ......


7- کتاب پرنده ی من اثر فریبا وفی جالب و کتاب سووشن اثر سیمین دانشو بسیار قوی بود با اینکه من فضای اون سالهای ایرانو دوست ندارم و حتی نتونستم کتابو تموم کنم .