این که من نمیتونم پست هایی که میخونم را براشون کامنت بزارم شده واسم مسئله اگه یادتون باشه از پرشین بلاگ واسه همین کوچیدم اومدم اینجا و الان بلاگ اسکای هم همین مشکلو دارم  

البته خودم این مشکلو از خط و نوع سیستمم هم میدونم چون با گوشی وقتی کانکت میشم میتونم کامنت بزارم اما از اینجا نه ................ 

حالا به هر حال خواستم بگم من میخونمتون اما نمیتونم پیام بزارم  

 خونه جدید با یک سری تغییرات در مدل دکور اپن زیبا تر شد و البته منم امیدوارتر که میتونم با یک سری تغییرات کوچیک خونه را بهتر کنم یک تابلوی سفالین هم گرفتم که خیلی دوسش دارم پر از شکلک های بامزه است که انشالله عکسشو توی همین پست میزارم  

تو فکر خرید یک ماشین برای خودم هستم  وقتی مهدی نیست با این مسافت طولانی با رادمهر رفت و امدمون سخته برای همین به فکر خرید افتادیم که متاسفانه یکم دیر شده و همه ماشینها با نرخهای نجومی افزایش قیمت داشتن میخوام یک  pk بگیرم فکر کنین مدل 84 را قیمت زدن نه و پونصد که همینو قبل از عید خیلی مناسب تر میتونستیم تهیه کنیم 

رادمهر هم بزرگ شده مردی شده واسه خودش دیروز چند تا بالشت کنار هم چیده میگه مامان بریم ماشین سواری منم شدم راننده اونم مسافر میگم چی بگیریم میگه گوجه .....رفتیم یک کیلو گوجه خریدیم بعدش میوه و هندونه خریدیم بعدشم   بستنی میوه ای آبی رنگ فکر کنین  همچین پسری با همچین تخیلاتی داریم   تازشم ماشینمون هم به خاطر علاقه زیاد رادمهر نیسان بود نیسان آبی 

خلاصه این روزها از وجود رادمهر خیلی خدارو شاکرم تا حالا به این حد این احساسو نداشتم اونقدر که حتی به زبونش بیارم و خودم هم متعجب باشم از به زبون آوردنش شاید برای خیلی ها عجیب باش اما من میدونم دوره افسردگی پس از زایمانم داره میگذره واین احساس خوشحالی از وجود رادمهر نشونه همینه  

 

پ ن ۱ :رادمهر علاقه عجیبی به نیسان داره اونقدر زیاد که تموم نقاشیهاش نیسانه اونم با مداد آبی  

 

 

پ ن ۲: وجود بچه یک نعمته مخصوصا اگر دوتا باشه  

ریتا جان نی نی کوچولوی جدید مبارک  

 

 

 

خونه جدید

به خونه جدید نقل مکان کردیم  

حس خوبیه خونه داشتن  

اینو حتیمهدی که که اصلا موافق نبود به این زودی ها بریم میگفت  

برای اون حس ارامش داشت  برای من رسیدن به ارزوی دیرینه  

با اینکه من تا الان هیچ وقت بی خونگی را تجربه نکرده بدم حتی توی ۵ سال مستاجری هیچ وقت غصه اسباب کشی و داشتن صاحبخونه بد را نخورده بودم اما بازم خونه خود ادم چیز دیگه اییه حتی اگه حالا حالا ها کار داشته باشه واسه تکمیل شدن  

جاگیر اما نشدیم  

خونه قبلی را هنوز تحویل ندادیم(میگم صاحبخونمون خوب ادمی بوده ها ) 

واسه سر کار اومدن هم ی کوچولو مشکل دارم راه دور شده و ماشین و تاکسی هم اونجا اصلا وجود نداره و دو سه باری که مهدی نبود من مجبور بودم با واحد بیا ادره که اینم تجربه بامزه ای بود  

به بهونه ساعات تردد واحد صبحها با خانومهای همسایه اشنا میشدم و یکمی اطلاعات ازشون میگرفتم  

خوب همین چیزها جالبیه خونه جدیده اما دو تا چیز بانمک هم داره یکی تراسشه که چون حیاط نداریم اونو مرتب کردیم و حتی موکتش کردیم رادمهر میره توش راحت بازی میکنه و یکی دیگه کوچیکی و جمع و جوریشه که وقتی یک لامپ روشن میکنیم کل خونه روشن میشه و دیگه نیازی به روشن کردن لامپهای دیگه نیست  (الان دقیقا متوجه شدین من اصفهانیم نه !)  

 

پ ن :من استعداد غریبی برای نچیدن خونه دارم اصلا انگار این همه ذوق و شوق برای رفتن توی خونه جدید با این استعداد غریب به فنا رفته ....به نظرتون چی کار کنم  

اصلا بلد نیستم باید چطوری یکی خونه شیک ومرتب داشته باشم و اگر کسی بیاد و حتی یک گلدون جابجا کنه برام انگار این خونه ازین رو به اون رو میشه  

 

................................. 

 

راستی من اصلا نمیتونم کامنت بزارم کسی میدونه چرا

این چند روز ذوق عجیبی داشتم خوب خونه نو سایل نو حتی من نو .... 

خلاصه کلی به خودم وعده داده بودم که امسال هر جوری هست عید و تعطیلاتش و حتی بعد از اون هم توی خونه خودمون باشیم و به اصطلاح ازین خونه دل بکنیم و اسباب کشی کنیم   

اما 

فکر نکنم بتونیم بریم خونه خودمون 

مهدی میگه که یک  سری وسایلو ببریم شب عیدخونمون باشیم خونه فعلیمونو م نگه داریم و از صاحبخونه مدت بگیریم تااول تابستون  

کلی ذوق کردیم و اما همش پرید ....... 

امسال طی ارزیابی بنده بسیار سال عجیب و غریبی بود 

زندگی برای ما توی امسال هر روز چیز تازه ای را رو میکرد  

خوب یا بدش را کاری ندارم  

اما خوب امسال به یمن ۳۰ سالگی  

فکر کنم ی کوچولو عاقل تر هم شدم  و البته با یادش کمی غمگینتر

تنها ارزویی که برای سال جدید دارم سلامتی و در کنارهم بودنه  

خوشحال بودن و شادی که باهیچ چیز دیگری قابل معاوضه نیست  

و یک اروزی کوچولوی دیگه که البته برای خودم نیست 

ولی اگه بر اورده بشه دل من خیلی خیلی شاد میشه 

شما هم دعا کنید تا انشالله دوستم طعم مادر بودن را بچشه

بالاخره نصاب پرده اومد و پرده های خونه را نصب کرد ..

البته میگم بالاخره نه اینکه خدای نکرده اونها کوتاهی کردن نه بر عکس که خیلی هم دقیق و منظم بودن اما خوب خونه ما اماده نبود هنوزم نیست هنوزم خیلی خرده کاری داره اما توی تموم چیزایی که نداره با اطمینان میشه گفت که یک  پرده خوشگل داره!

خدائیش خیلی هم زیبا شدن مخصوصا پرده های در تراس که به صورت پشت دری نصب شدن

هنوز اسباب کشی نکردیم دیگه از مرحله ذوق و غش گذشته اونقدر این پروسه اسباب کشی ما طول کشید که خونه فعلیمون بیشتر شبیه انباری در اومد مخصوصا از زمانی که قالی ها هم برای شستشو  رفوه رفتن عملا شبیه یک انبار بزرگ نگهداری وسابل شد و من مهدی هم شدیم انبار دارش  رادمهرم شد مامور سرکشی انبار!!!!!!!!!!!

این مامور ما هم عجیب دقیقه تا هرچیزیو وارسی کامل نکنه از خیرش نمیگذره و ما دوتا انبار دارو کلافه کرده

خدارو شکر میکنم پسر باهوشی دارم که تا همین الانش اسم چند تا ماشین و رنگهاشون اسم انگلیسی اعضا بدن و خیلی کلمات دیگه را میتونه بگه به راحتی ارتباط برقرار میکنه خدارو شکر خوب غذا میخوره و بازی میکنه به راحتی اب خوردن نقاشی میکشه با تبلت کار میکنه ووووو

نمیتونم ادامه مطلبمو بنویسم فعلا تا همین جا ....

این همکار داشتن هم بد چیزیه ها 

 

 

بعدا نوشت:خواستم بنویسم با تموم خوبی ها و شیرین کاریهاش من گاهی به شدت  عصبی میشم و از کوره در میرم سرش داد میزنم و دق دلمو که میدونم ازون نیست فقط اون تحریکش کرده سرش خالی میکنم دلم نمیخواد اینطور باشم اما متاسفانه هستم بدجوری هم ذهنمو درگیر میکنه بعدش به کلی پشیمون میشم اما خوب پشیمونی مخصوصا توی این جور موارد اصلا سودی نداره  

به قول جناب مشاور (که جدیدن میرم پیشش ) اگه سه سال پیش بهم میگفتن من پسری خواهم داشت که سرش داد میزنم و اذیتش میکنم من با کلی ادعا میگفتم منننننننننننننننننننننن! 

اصلا! این کار مال مادرهای بی فکره

اما حالا شدم 

یکی از همون مادرهای بی فکرو هیچی ندون  

تعارف که با هم نداریم  

من بی فکری میکنم و پسرمو درگیر مسائل خودم میکنم  

بی فکری میکنم که دق دلمو سرش خالی میکنم 

بی فکری میکنم که سرش داد میزنم 

و یا حتی بحث با مهدی را هم از روی بی فکری جلوش انجام میدم  

و اون طوری گریه میکنه که به هق هق می افته  

ومن حتی در اون مواقع بیشتر به خودم فکر میکنم  

مشاور ازم خواسته بتونم خودمو کنترل کنم و عصبی نباشم   

اولش میتونستم اما حالا میبینم  

این شدت عصبی شدنم داره روز به روز بیشتر میشه

 فردا دوباره باهاش جلسه دارم  

و باید اینارو براش توضیح بدم   

 




دیروز که داشتم با وسواس برای رادمهرک کادوی تولدوش می بستم

یاد روزی افتادم که توی مدرسه جشن تکلیف  داشتیم

و من بسته بابایی را که با اون همه وسواس کادو پیچ کرده بودو باز میکردم

و توی چادر گل گلیه خوشگلی که مامان برام دوخته بود

از اونهمه عروسک های کوچولو شگفت زده شده بودم


دلم برات تنگ شده

جات هم خیلی خیلی خالیه