مثلا :سال نو مبارک!

شاید درست نباشه اولین پست در سال جدید با نا امیدی همراه باشه اما وقتی هیچ حس خوبی هم نداری نمیتونی بیای و بنویسی که  خوشحالی .......میتونی ؟نه دیگه نمیتونی

امسال شاید یکی از بدترین سال تحویلهای عمرم را داشتم سال تحویلی که چند ساله با شوشویی داریم و به جز یکیشون بقیه در حد متوسط روی به پایین بوده نمیشه بگی انتظار من زیاده نه من چند وقته  متوجه شدم نه انتظاراتم زیاده ونه خواسته هام بلکه این شوشویی محترممه که هیچ درکی از شرایط خواسته ها و ایده های من نداره و همیشه با تصورات خودش در مورد من رفتارشو توجیه میکنه

خلاصه اونقدر دوروز اول عید حس های بدی داشتم که حتی دیدن مامانم هم نرفتم و نخواستم که حس کنم نو شدم دلیلی هم نداشت حس نو شدن از خود نو شدن نشات میگیره  که وقتی اصل چیزی نباشه بدلش هم به درد نمیخوره نوشتن از ماوقع جریان هم  هیچ کمکی به خودم نمیکنه اونقدر توی این تعطیلات اینهارو تکرار کردم و به هیج نتیجه ای نرسیدم امیدوار بودم اوضاعمون کمی بهتر باشه اما واقعا اینطوری نبود بهتر که نبود هیچ به خاطر حساسیت من روی عید و لحظات خاصش همه چیز بدتر هم شد

  دچار ناامیدی شدم ناامیدی همراه با بدبینی ناامیدی همراه با دلسردی ........ یادم رفته چطوری میشه انگیزه داشت چطوری میشه امیدوار بود و دعا کرد باید بگم حتی یادم رفته که خدایی هم دارم ....گفتنش سخته اما واقعیت اینه که من به وجود خدا هم بدبین شدم ...........به لطفش به کرمش به مهربونیش ...... به همه چیزش بدبینم .....خیلی سختمه و نمیدونم باید چی کار کنم دچار درگیری شدم اونم به خودم با تفکراتم با شوشو با خدا با همه چیز درگیرم رفتم توی رینگ بوکس هی دارم با خودم کلنجار میرم و در نهایت خسته میشم بدون اینکه این کلنجارها و درگیرهام نتیجه ای بده اینکه احساس کنم اوضاعمون  بهتر میشه و یا با تلاشم بهتر تر میشهفقط شاید خسته تر از همیشه میام و ادامه میدم میدونم که این احساسو قبلا نداشتم میدونم بعد از هر مشکلی که با شوشو داشتم همیشه به دوست داشتنو عشقم فکر میکردم اما الان هیچی مثل قبل نیست نه من منم ونه شوشویی اون ادم .........







وجدان درد نوشت :

سلام خدا منم ترنج میدونم هنوزم هستی میدونم ی زمانی میام پیشت دوباره با هم فکر مکنیم دستمو میگیری و با هم قدم میزنیم  خدا جونم فعلا قاطی کردم تقصیر تو هم نیست ها منم که بی اعتقاد شدم منم که دستتو ول کردم خدا جون خدای مهربون اون دستتو ول نکنی ها نگی این دیگه بی فایدست ها  نگی این دختره جقله واسمون آدم شده ها نگی داره حرفهای گنده گنده

 میزنه ها نگی چند وقته یادش رفته که چقدر توی لحظه هاش بودم ها هیچ کدومو نگی ها  قربونت برم خدا جونم بذار کلی غر غر کنم واسه هیشکی نباشه واسه تو که میتونم خودمو لوس کنم نه؟بزار به حساب خستگی و گمکردگی راه .......  ازون بالا منتظرم باش میام خیالت راحت .......


ماهی شب عید


دو شب پیش خواب ی ماهی بزرگ را میدیدم ....ی ماهی شوریده بزرگ که توی خوابم قیمتش یک میلیون تومان بود و من همش به این فکر میکردم ارزششو داره برای شب عید بخرمش یا نه ماهیه اما خیلی خیلی خوشگل بود.....بزرگ قوی زیبا ......

الان که تعبیرشودیدم نوشته بود ماهی نشانه تحول و تولد جدید و البته گنجه .......


برای شروع سال جدید تعبیر خوبی بود به فال نیک میگیرمش

مقوله ای به نام خونه تکونی !

خونه تکونی با بچه  اونم بچه ای شیطون و بازیگوش و البته حرف گوش نکنی مثل رادمهرک کاری بس مشقت بار و البته خاطره انگیزه وقتی مثلا میخوای   دستمالی بر داری برای تمیز کاری  میبینی وروجکت زودتر دستماله را هپلو کرده و نشسته و داره به قول معروف کف زمینو  میسابه یا زودتر از همه رفته توی کابینتها جاخوش کرده و یا وقتی هیچ صدایی ازش نمیاد یهو باید پشت گاز یا یخچال پیداش کنی که اروم داره با خورده شیشه های پنهون شده از دیدمون بازی میکنه


خلاصه اینکه  این پسرک وروجک من  اصلا معنی خطرو متوجه نمیشه دستش با بخاری سه بار سوخته تاول های وحشتناک هم زده اما بازم معنی پر مفهوم  جیز را نمیفهمه نه اینکه من حواسم بهش نبوده نه کلا بچه کنجکاویه و همش به جاهایی که نباید بره وارد میشه مثلا پشت بخاری زیر آینه شمعدونها پشت گازو یخچال

گاهی از روی این خلقیاتش من و باباش هی براش آینده نگری میکنیم  که مثلا بزرگ بشه این کاره میشه یا اون کاره  از برق کار و لوله کش گرفته تا این اخری که قراره مهندسی هوا فضا با گرایش ساعتهای پاندول دار بگیره  چون پسرک فقط تو فضا سیر میکنه و باید توی بغلمون باشه و گاهی به لامپی ساعتی قابی چیزی هم ناخونکی بزنه و اونهارو از وجودش بی نصیب نذاره این اخریا با پا ندول ساعت اوقاتشو میگذرونه به این صورت که میره زیر ساعت می ایسته و با انگشت اشاره اش که هم حکم ردیابو داره و هم حکم زبونشو اشاره میکنه به ساعت و شروع میکنه صدای دددددددددد از خودش در اوردن که  ینی منو ببرین بالا بعد ماهم اقا اقا ها را میبریم بالا و ایشون با دستهاش پاندول ساعتو میگیره و حالا خره را بیار و باقالی بار کن دیگه کی میتونه رادمهرو متوقف کنه الله اعلم


القصه با این تفاسیر بالا اینو اضافه کن به دندون در اوردنهای رادمهرک عنق شدن و نق نق های جدیدش بنده  در یک عملیات انتحاری دست به جان فشانی در راه خونه تکوندن کردم و هنوز که بیست روز از اسفندماه میگذره و ده روز به شروع سال جدید  به مثال اون دراز گوشی که در گل میمونه در کف این اشپزخونه محتر م موندم و نمیدونم قراره تا به کی این مقوله تکوندن خونه ادامه داشته باشه انشالله که خداوند منان در این راستا به بنده مرحمتی فرموده و یک عدد معجزه برای بنده  صادر فرمایند  باشد که هم من هم رادمهرک در این راستا هدایت بشیم (که چشمم هم اب نمیخوره )


بلند  بگو آمینننننننننننننننن!


پ ن 1:از کامپیوتر اداره محترم نشد که عکسهای این فرخنده روز را آپلود کنم عکسهاش انشالله میمونه برای پست بعدی



پ ن 2:قالی شویی نا محترم بعد از دو هفته که زده قالی های مارو کن فیکون کرده آخه ما به خاطر خراب کردن ریشه ها و پاره کردن قالی ها تحویلشون نگرفتیم  حالا به شوشویی با کمال پررویی  فرموده که دیگه براتون نمی اوریمشون برین بعد از عید از انبار بگیرین !(خدا نشناس ها ی نامرد)

پ ن 3:میخوام ی پست برای سال جدید بزارم به روال گذشته و آروز نویسی ازین حرفها ....


پ ن 4:خیلی خیلی دلم میخواد توی وبلاگ پررنگتر باشم


پ ن 5:ی بحران خیلی بد و جدی را با شوشویی محترم گذروندیم که خیلی دوره بدی بود شاید بدترین دور زندگی زناشوییمون توی این چهار سال...دوست داشتم بیشتر بنویسم از حس و حالم از تنهایی که داشتم اما خوب دیگه فعلا که خدارو شکر گذشت و تموم شد


باز من ی دوره رکود داشتم خیلی دلم میخواد بیام و روزانه نویسی کنم اما چه کنم گاهی که حسش هست موقعیت نیست و گاهی که موقعیت هست اون حسه نیست

همه ما خوبیم  فقط رادمهرکم دوباره و دوباره سرما خورده

چه کنیم آخه بچه گرمایی ما با ی دونه بابای گرمایی تر ازخودش و مامان سرمایی اش بهتر از این نمیشه دیگه .....هی من میپوشنمش شوهری غر میزنه هی اون رادمهر بی لباس میکنه منم بالتبع غرغر خلاصه خودمونم تو کارمون موندیم اینجا هم هوا بس ناجور سرده خدارو شکر سه چهار روزه برف همه جارو سفیدپوش کرده و من و رادمهرک فقط از پشت شیشه میتونیم ببینیمش و نه جراتشو دارم و نه رادمهرک توانشو داره که بریم با هم  برف بازی

عکسهای رادمهرک را هم گرفتیم عالی شدن بچه ام حسابی فتو ژنیکه حسابی واسه عکاسه ژ‍ست میگرف ی سری دیگه هم عکس ازش گرفتم که با اینکه زیاد بچه ام دل و دماغ نداشت اما خیلی خوب شده حالا هر دوتارو وقتی فایلشونو از عکاس محترم گرفتم توی پست جداگونه ای میذارم تا ببینین این گل پسری ما چی چی  شده !

ی چیز با مزه اینه که آقا پسرمون توی مهد حسابی برا خودش جا باز کرده و مربی هاشم دوسش دارن تازه اونقدر واسه خودش جا باز کرده که بچه های دیگه رو هم میزنه و بهشون اسباب بازی نمیده رادمهرک مامان فقط قرار بود نذاره حقشو بخورن اما ماشالله واسه خودش یدی شده و حسابی بزن بهادر مربی اش دیروز میگفت ترنج بانو ما تموم کارهامونو ول کردیم و فقط بچه شما رو نگه داشتیم میدونم چقدر این کار برای مربی ها  خسته کنندست تازه فقط یکی دوتا هم که نیستن ده دوازده نفری میشن حالا اگه همشون مثل رادمهرکم بغلی باشن و شیطون خوب معلومه چقدر خسته میشن و اذیت منم به نوبه خودم ازشون معذرت خواستم ولی چه کنیم دیگه ما هم نه چاره ای داریم نه جای دیگه حتی این دوروزه که رادمهرک سرماخورده با اینکه قانون  مهد اجازه نگهداری بچه های مریضو نمیده اما خوب اونا لطف کردن و نگهش داشتن ..... واسه همین وقتی مربی مهد میگه ما هم رادمهرو دوست داریم و شیطونی هاشم برامون قشنگه اونقدر دلم قنج میره و خدارو شکر میکنم که مهرش توی دل همه میشینه و واسه دلخوش کردن ما  یا چاپلوسی این حرفو نمیزنن و مهری که داره برای همه هست و نه فقط فامیل و خانواده ...... همینم ی نعمت بزرگیه که خدا شامل حال همه نمیکنه و باید از همینجا از خدای مهربونم تشکر کنم که لطفشو در حق ما تموم کرده


اینم رادمهر شیطون مامان :

یک ماه و ده روز نوشت

اینجا که میام کلی  دلم برای رادمهر تنگ میشه  دلم برای خندیدنش چشماش و یا حتی گاهی غرولند کردناش وقتی دندوناش میخاره و هی میخواد از شرشون راحت بشه لثه هاشو بهم میسابه و غر غر میکنه

دلم برای همه چیزش تنگ میشه

خونه که میرم میشم همون خانم همیشگی با ی عالمه روزمرگی و کارهای عقب مونده و رادمهرک و بابای رادمهرک که هردوتاشون برای پر کردن بقیه روزم کافین

تا میرسم غذا را اماده میکنم نهار رادمهرو میدم با شوشویی نهار میخوریم و شوشویی و رادمهر میخوابن اون وقت من میمونم و ی عالمه فکر و کار که از کجا شروع کنم و چی کار کنم 

گاهی از خستگی خوابم میبره گاهی درگیر فیلمی تلویزیون چیزی میشم اما بیشتر اوقاتم توی سکوت میگذره مبادا شوهری و رادمهرک که هر دو خواب سبکند بیدار بشن و بانوی خونه را با غرهاشون برنجونن (خوشم میاد از لفظ بانو)

زندگی ام توی این یک ماه و ده روز همین طوری پیش رفته و ناگفته نمونه که  من خیلی خیلی از اداره اومدن راضیم اون قدر که دارم فکر میکنم اون شش ماه را چطوری خونه مونده بودم کلا عادت چیز خوبیه و خدارو شکر من که خیلی خوب به همه چیززود  عادت میکنم

اما از ادراه بگم که چندان هم اوضاع درستی نداره شروع من با دعوا و بحث با ارباب رجوع و دلگیری از بالا دستی و متعاقبا ناراحتی  همراه بود اتفاقهایی که توی این مدت شش سال اداره هیچ وقت برام پیش نیومده بود  وهمیشه ترنج محتاط و صلجویی بودم حالا یکباره همشون برای استقبال از من ردیف شده بودن .....  مثل  اون آقاهه که به دروغ  متوسل شده بود تا براش وام بزنیم و منم قاطی کردم و اساسی تنبیهش کردم تا دیگه اونطوری بهم نگه  که اگه خ ان م نبودی میدونستم چی کارت کنم و بعد اون یکی ارباب رجوعه بیاد بگه  خانم ترنجی  تو هم  دست بزن پیدا کردیها ....یا مثل روزی که یکی ازین آقایون متمدن ارباب رجوع ما با سوند و پلاستیک به دست اومده بود اداره حالا خودتون تصور کنین طرز لباس پوشیدن و خجالت ما و عصبانیتی که من داشتم که بتونم برم بزنم پس کله اش که اگه مراعات حال بیمارتو نمیکنی لا اقل مراعات مارو بکن و  حداقل اون زی پ ش ل وارت  را ببند

آره این اتفاقهای یک ماه و ده روزه اخیر حسابی بنده را شگفت زده کرده که آیا اینها همون پرسنل قدیمی ما هستن ؟آیا فشار زندگی  اونقدر شدید بوده که همشون قاطی کنن ؟ آیا  شش ماه برای این همه تغییر مدت کوتاهی نیست ؟

و یا اینکه  من حساس تر  شدم اونقدر که نتونم خوددار باشم ؟

به تموم این سوالات فکر میکنم و دنبال جوابم براشون و اینو توی این مدت یاد گرفته ام که همه چیز را با صبر میشه حل کرد صبوری در مقابل ارباب رجوعی که حکم پدر یا مادرتو داره و نگه داشتن احترامش بهترین روش برای نرمش با اوناست   


پ ن :

نمیدونم چقدر به این قانو ن جاذبه اعتقاد دارین

اصلا چیزی شده که بخواین بهش برسین و به این قانون متوسل بشین کما اینکه همینطوری هم قانون جاذبه را صدا کردین

من ی دوستی داشتم توی دوران دبیرستان 13 سال ازش بی خبر بودم فقط میدونستم  اسم و فامیل همسرش که  کارمند بانک بود زو همون سالها ازدواج کردن چیه   اما  اینکه کدوم بانک و کدوم شعبه است رانمیدونستم توی این یک سال اخیر هر بانکی که میرفتم سراغشو میگرفتم که اکثر هیچ کدوم خبری نداشتم و ازون جایی که کارهای بانکی ام را اینترنتی انجام میدادم کلابی خیال   پیدا کردن شوهر دوستم  شدم اما  همیشه دلم میخواست  ببینمش و پیداش کنم تا اینکه اون روز توی اداره نامه ای به دستم  رسید  که به اسم  همسر دوستم به عنوان رئیس شعبه امضا شده بود شمارشو پیدا کردم و با هزار امید بهش زنگ زدم ناگفته نمونه که حسابی هم استرس داشتم خلاصه بعد از زنگ زدن و صحبت با آقای رئیس بانک و گفتن ماجرا آقای رئیس بانک اعلام کرد که شوهر دوستمه  ...

اونقدر خوشحال شدم که نگو این دوستم را خیلی دوست داشتم و کلی سوم دبیرستان و با اون جریان ازدواجش و اتفاقهاش خاطره داشتم اما بعد ازدواج دوستم و اومدنش به همین شهر و  قبولی من توی دانشگاه کلا ارتباطمون با هم قطع شد تا اینکه دو هفته پیش به لطف بدهی همین ارباب رجوع های محترم پیداش کردم . بنده خدا از خوشحالی خودش اومد اداره دیدنم فکر کنم اونم توی این شهر حسابی غریبی کشیده بود خلاصه من با دوستم حسابی این روزا خوشم


 پ ن :

ریتای عزیز داره میاد اصفهان منم میرم به دیدنش براتون میام مینویسم

کلا این روزها روزهای دوستهای دوست داشتنی من هستن