دیروز........امروز

دیروز روز بدی بود.....بی اغراق شاید یکی از همون روزهای مگسی بد زندگی من ....نه حالم خوب بود نه اعصاب مصاب داشتم نه هوا جالب بود نه رادمهر اروم بود نه بابای رادمهر خونه بود نه تی وی برنامه دلچسبی داشت نه دوستی بود تا باهاش حرف بزنم نه حالشوداشتم حرف بزنم نه دلودماغ داشتم خونه را مرتب کنم نه رادمهر میذاشت طرفهارو بشورم هوا در اوج بد جنسی اش بود رعدو برق میزد که صداش ترس به جون ادم مینداخت بارون  هم شلاقی میبارید   خوابم میاومد نه کسی بود که رادمهرو بگیره تا من یکم بخوابم.........  کلی گریه کردم از روی ناچاری اما فایده ای هم نداشت ینی گریه فایده داره اما نه برای دیروز من .....کلهم دیروز روز مگسی و سگی من بود........ میدونم چرا اینطوری بود چی شد که اینطوری شد خودمم میدونم همش ازون خواب رویا گونه من بود ........ ازون رویاهای باور نکردنی ........بابام هم بود توی  ی سرزمین ناشناخته ....ی فضا دبش و بزرگ شاید غرق همون خوابه بودم که حالم خوش نبود شاید توی همون رویا سیر می کردم که حوصه واقعیت زندگیمو نداشتم ازون روزایی که مطمئن بودم ی انرژی مثل تیر غیبی به قلبم خورده واون تیکه جا داره میسوزه اره مطمئنا همون بود ....همونی که تا شب افسار من و لحظاتم تو دستش گرفته بودو دنبال خودش میکشید حتما همین بوده ........راه چاره اش هم باز خواب بود خواب ......وقتی خوابیدم همه چیزتموم شد همه چیز خوب شد   

 

 

 امرزو حالم خوبه خیلی خوبه ....انرژی ام برگشته کارهای خوبی هم انجام دادم

صبح رفتم بانک برای خونه پول واریز کردم کتاب فروشی رفتم کتابارو دید زدم با ریتا در مورد بچه ها حرف زدیم با سما در مورد خودم....ی دلتنگ نامه بلند بالا برای خودم نوشتم حرفهامو نوشتم بعد توی چرکنویسم ذخیره کردم .... 

امروز کلاس  یوگا دارم و میدونم بهم حتما خوش میگذره میدونم میرم و انرژی میگیرم حتما تا عصر یک نفر پیدا میشه رادمهرو بگیره منم خیالم راحت تر باشه  

حتی نهارم هم اماده است وفقط  باید سرخش کنم مثل دیروز نیست که بی برنامه به تخم مرغ رضایت دادم امروز همه چیز روبراهه امروز من بهترم حالم خودم کارم زندگیم....... 

امروز مطمئنا واقعیت زندگیم را بیشتر از رویای خوابم دوستدارم  

یوگا ۱







فکرشو هم نمیکردم این همه از فضای  یوگا خوشم بیاد ..... ی دوستی داشتم که سالهای پیش وقتی تازه برای ثبت نام یوگا رفته بودم بهم گفت یوگا افسردگی میاره من توی اون زمان هم بعید میدونستم که این حرف حقیقت داشته باشه اما خوب به خاطر روحیه پر تحرک و شلوغ پلوغم و همینطور تنبلی ذاتی ام حرفش را سند کردم و دیگه دنبالش نرفتم  ....تا سه شنبه که بازم حرف دوستم توی گوشم بود وتنبلی و بی اراده گی خودم که باز نخواستم به کلاس برسم اما شوشویی مجبورم کرد که حتما برای یک بار شده امتحانی  برم و ببینم که چطوریه .....از من انکار ازون اصرار تا بالاخره اون پیروز شد و نیم ساعت اخر کلاس را رسیدم تازشم پول ی جلسه کامل رادادم تا تنبیه بشم و دفعه بعدی زودتر خودمو برسونم

اما کلاس واقعا خوب بود برای روح سرکش و عاصی من همچین کلاسی لازمه ........ اونجا  متوجه شدم چقدر ذهنم شلوغه  و جلوی تمرکز و فکر کردنم را گرفته ......... چشمای بسته ام بیشتر از چند لحظه دووم نمی اوردن و هی میخواستن باز بشن ی چند باری هم با اینکه مربی گفته بود به هیچ عنوان بازش نکنم  قایمکی باز میشدن و دوباره باید تمرکز میگرفتم و شروع میکردم


فردا هم جلسه دوم کلاسه ولی من میخوام زودتر برم  و اگر شد امروز کلاس باشم و شاید حتی اگر برای جای رادمهر نگرانی نداشتم هر روز کلاس را ثبت نام میکردم و میرفتم .ی کوچولو ناراحت بودم که چرا نمیتونم مثل بقیه حرکات یوگارا انجام بدم به خاطر زانوهام و اینکه دکتر ممنوعم کرده از چهارزانو زدن و خوب دیدین که تقریبا تموم حرکات یوگا توی حالت زانو و نشسته است  اما به نظرم همین که من به قصد بهتر شدن حالم ی کلاسی برم که هم حال جسمانی ام و هم حال روحی ام خوب بشه همین ارزش داره و برای زندگی بهتر کمکم میکنه ......دلم میخواد لااقل توی این برهه(ح؟) زمانی بتونم به ی ارامشی برسم و کمتر از خودم و زندگی ام شاکی باشم و غر غر کنم


پ ن :چند وقتی دنبال سی دی های اموزشی دکتر فرهنگ بودم تا اون روز توی سایتش ادرس فروشگاه شهرمون را پیدا کردم وخوشبختانه تونستم تموم سی دی هاشو به صورت کاملا رایگان بدست بیارم تازه به جای یک پک پنج تا پک گرفتم و به دوستهام و خانواده هم دادم به قول سما قانون جاذبه من داره اساسی کار میکنه و ی جورایی با بهترین موقعیت داره چیزهایی که میخوام نصیبم میشه ......امیدوارم این روند جاذبه همچنان ادامه داشته باشه (آمین)



 پ ن : یکی دیگه از دندونهای رادمهرک داره در میاد دوباره پسرک مامان تب شدیدی داره بی خوابی و گریه های بی دلیل لثه هاش می خوارن  و من هیچ کاری نمیتونم براش بکنم خاله ام پیشنهاد زدن ابلیمو و عسل روی لثه هاشو داد نمیدونم جواب میده یا نه ؟کسی راهکاری نداره که مفید باشه و دردشو کم کنه ؟

دومین سری مهمونهای بهاری ما هم اومدن و رفتن هر دو سری از دوستهای شوشویی بودن و ساکن پایتخت گروه  اول را بار دومی بود که میدیدمشون زیاد با خانمش و یا خود اقاهه برخورد نداشتم فقط یک بار توی مراسم بابای شوشو دیدمشون تازه رادمهرکو حامله بودم و بیشتر صحبتهامون حول و هوش بچه داریو بارداری گذشت و دفعه دوم  که بعد از ۱۳ بدر بود با مریضی و تب شدید رادمهرک همراه بود که بنده های خدا صبح نشده ناشتایی نخورده عزم رفتن کردن (اخه رادمهر تا خود صبح فقط گریه میکردو جیغ میزد)

گروه دوم اما دوستهای نزدیک شوشویی هستن همونها که پارسال هم اومده بودن و من بیشتر میشناختموشون به قول دوستش که به من میگفت خانم ترنج ما اگه سالی دو سه بار نیایم خونتمون عذاب وجدان میگیریم !و اونقدر با ما و خونه ما راحتن که این دفعه گفتن  ما که ادرس خونتون را بلدیم جای وسایلتون هم بلدیم اینجا نیاییم هم عذاب وجدان میگیریم خوب ی دسته  کلید درست کنید بدین به ما خودتونو راحت کنین دیگه !

کلا خانواده جالبین و خیلی طنز  و یکی ازون دوستهای شوشویی است که من با خودش و خانمش خیلی خیلی راحتم این چند روز هم خوش گذشت رادمهر هم حالش خوب بود و سرحال اما دوروز پیش که برای تفریح رفتیم و بارون زده شد و ماهم زیرش خیس شدیم دوباره آب بینی رادمهرک هم راه افتاده و سرماخورد

دیشب داشتم بهش سوپ میدادم یهو دیدم رنگ و روی رادمهرک عوض شد سرخ شد سیاه شد دهنشو باز میکرد و میبست اونقدر صحنه وحشتناکی بود که خدا میدونه انگشت اشاره را توی گلوش کردم اما هیچی در نمی اومد اونقدر اینکارو کردم که حتی انگشتم اون لوله خرطومی گلو رادمهرکو لمس میکرد ترسیده بودم و نمیدونستم باید چی کار کنم رادمهرک هم هی بالا میاورد سروتهش کردم میزدم توی کمرش الهی بمیرم خودش از ترس گریه میکرد اما  هیچی از توی گلوش در نمی اومد جای تعجب داشت تموم کف اشپزخونه و اپن اشپزخونه را کثیف کرده بود تا اخر سر دوباره انگشتمو کردم گلوش و از گلوش مخلوطی از غذاهایی که خورده بود را دراوردم و دوباره استفراغ پشت استفراغ اما خوب حالش خوب شده بود منم عصبی نشسته بودم و گریه میکردم از اینکه توی این موقعیت تنهام و هیشکی نبود که بدادم برسه و کمکم کنه حتی شوشویی که اونم با برگشت دوستهاش برای کارهای اداری خودم و خودش  رفته بود تهران  . بابغض لباسهای رادمهرکو عوض کردم  ترسیده بودم به زمین و زمان هم غر میزدم دلم از همه چی پر بود  گلوی رادمهر هم بهونه داده بود دستم وقتی حال رادمهر خوب شد تازه نشستم با خودم فکر کردن درسته شرایطم سخت بود خیلی هم سخت اما  این اتفاق چیزی نیست که فقط یک بار پیش بیاد  مسلما اتفاقهای سختری هم دارم مسلما روزهای  به مراتب تنها تری هم دارم مثل مامانم که وقتی من کوچولو بودم و تشنج میکردم اون تنهایی منو به کول میکشیده بیمارستان میبرده تازه ی بچه شیری دیگه هم داشته .......خیلی مادرهای دیگه هم هستن که این شرایطو داشتن خیلی مادرهای دیگه ای هم هستن که شرایط بدتر و سختری هم دارن ........ منم دیشب فقط یکی ازون لحظه های سختو تجربه کردم همین .......این حرفها ارومم میکنه این مقایسه ها حالمو بهتر میکنه وقتی بدونی از تو ادمهای قویتری وجود داره این فکر بهت قوت میده همین باعث میشه اروم بشی و دیگه غر نزنی منم دارم این کارو تمرین میکنم و میبینم جواب هم میده

رادمهرو  خوابوندم اونقدر اروم و ناز که انگار نه انگار اتفاقی افتاده و من داشتم نیمه جون میشدماشپزخونه راتمیز کردم به اتمال زیاد باید فرششو دوباره بشوریم بعدش برامون مهمون اومد 

  خواهربزرگ  شوشویی  دخترش لیلی  با نامزد و خاله نامزدش اومدن خونمون شام پیشم  بودن شام خوردیم رادمهر هم بیدار شد خدارو شکر حالش خیلی بهتر بود ی کوچولو اخم کرده بود غر هم میزد اما خوب این مال از خواب بیدار شدنش بود و ربطی به حالش نداشت  



خدایا شکرت به خاطر اینکه وقتی تنها بودم مطمئنا تو بودی که بدادم برسی و همین کافیه



دیروز رفتم دکتر برای زانوهام ...هنوز زانوهام درد میکنن و خوب نشدن موقع نشستن و بلند شدن صدا میدن و چند تا دکتر هم که رفتم گفتن ارتروز گرفتی یا اینکه نرمی غضروفه وووووو از ترس بود یا غصه حسابی خودمو باخته بودم و پیش هیچ دکتری نمیرفتم اما واقعا نمیشد بی خیالش شد برای همین دیروز ی نوبت گرفتم و به هر سختی که بود بالاخره تونستم برم داخل مطب اونقدر شلوغ بود که نگو در نهایت اقای دکتر چندتا از مریضهاشم به بهونه خوش نبودن حالش ندید و حتی فرصت نشد عکس زانوهامو نشونش بدم از ساعت سه توی نوبت بودم و بعد از یک ساعت و نیم انتظار تازه منشی میگه برم و سه ساعت دیگه بیام واقعا کار طاقت فرسایی بود ی عالمه مریض ی عالمه پیرمرد و پیرزن و من که شاید جوون ترین مریض این دکتر بودم ....توی همین فاصله ی کلاس یوگا هم ثبت نام کردم اگه گریه های مداوم رادمهرک پشت گوشی نبود حتما جلسه اول را هم شرکت میکردم اما مجبور شدم برم خونه و بعد دوباره بیام دفعه دوم با شوشویی اومدیم هنوز قهریم اما حرف چرا میزنیم ساعت ۷.۳۰ شب که اومدم بیمارستان تازه چهار نفر دیگه جلوی من بودن بالاخره وقتی بعد از زمان طولانی و مشقت فراوون وقتی دکتر معاینه ام کرد گفت : کشکک زانوی من به صورت مادرزادی حرکت زیادی داره و ی کوچولو نرمه و اگه بهش نرسم خدای نکرده ارتروز میشه ینی هنوز جای امیدواری هست که بتونم پیشگیری کنم خدایا شکرت اونقدر خوشحال شدم که نگو رادمهرک هم اولش حسابی سروصدا میکرد اما بعد وقتی دکتر داشت معاینه ام میکرد حسابی خنده اش گرفته بود و غش غشک میزد خیلی خوشحالم که میتونم دوباره سلامتی مو بدست بیارم خیلی خوشحالم که میتونم به این فکر کنم که بدوم یا اینکه بسکتبال بازی کنم از خوشحالی میخواستم بال در بیارم حتی یادم رفت با شوشویی قهرم و ازشدلخورم شاید همین خبر خوش دکتر باعث شد پیشنهاد شام بیرونو بدم اونم قبول کردو با هم رفتیم رستوران دوتایی با رادمهرک شیطون که وقتی میبینه ما با هم حرف میزنیم بال و پر در میاره و شروع میکنه به حرف زدن و خوشی کردن

کاش تموم لحظات ما اینقدر شاد و پر از انرژی باشه ....ما هر دو انسانهای شادی هستیم هر دو همدیگرو دوست داریم اما چرا این اتفاقها برامون می افته ؟چرا زندگیمون اینهمه یکنواخت و تلخه ؟ااین  شادی کجاست که من هنوز نتونستم توی زندگی با شوشویی بدستش بیارم یا اون توی زندگی با من .....روزها میگذرن عمرمون میگذره و ما قدر لحظاتمونو نمیدونیم لحظاتمونو با تلخی و غصه سپری میکنیم بدون اینکه از بودن کنار هم لذت ببریم از حرف زدنهای با هم از خندیدنهای با هم

۱- سرم شده مثل جعبه صدا ....از هر طرف ی صدایی ی حرفی ی ندایی چیزی میشنوم به جز مواقعی که حرف میزنم بیشتر اوقات با صداهای توی سرم دارم کلنجار میرم بیشتر هم حرفهاییه که میخوام به شوشویی بگم و هیچ وقت نمیگم یا میگم و تازه ی جریان جدید بوجود میارم و حالا بیا و مسئله جدیدو حل کن  ......مامانم به خواسته شوشو اومد خونمون تا ببینه مشکلمون چیه اما در نهایت اونم متوجه چیزی نشد ینی به قول خودش این حرفهای منو شوشو مشکل نیست بلکه فقط دلخوریه که باید خودمون دوتا حلش کنیم ونه هیچ کس دیگه


۲- بی خوابی و بی اشتهایی رادمهرک کلافه ام کرده هیچی نمیخوره و نمیخوابه فقط شب تا صبح گریه میکنه و شیر میخواد گاهی هم جیغ میکشه  سه شب پشت سر هم تب شدید داشت اونقدر داغ بود که دست ادمو میسوزوند تبش به ۳۸.۵ هم رسید اما دکتر متوجه نشد از چیه بعدش دونه های ریزی به بدنش ریخت که بازم دکتر گفت حساسیته همین ......حالا اینا به کنار این بی اشتهایی اش را نمیدونم چی کار کنم هیچی نمیخوره و اگه چیزی هم به زور بهش بدیم از دهانش درش میاره....البته خودم حدس میزنم ازدندوناشه دندونهای عقبی اش دارن در میان به سختی الان بیست روزه که فقط ی تیکه کوچولوش زده بیرون و ازهمون موقع بیتابی هاش و بی اشتهاییش شروع شده حالا از دیروز میره مهد و مربی اش گفته تو مهد خیلی خوب غذا میخوره و دیشب هم ی کوچولو ارومتر بود که معلوم میشه توی مهد غذا خورده و حسابی بازی کرده