8 روز





یکی بود یکی نبود ی زمانی که خیلی هم دور نبود یک مامان ترنجی زندگی میکرد که دلش عجیب بچه میخواست ......بچه که میگم نه اینکه فقط بچه باشه ها نه........نه اینکه دختر و پسرش فرقی نداشته باشه ها نه........ اون فقط دلش تورو میخواست ....اونقدر دلش تورو میخواست که شبها هم هی خوابتو می دید و هر روز با بابا شوشویی در موردت حرف میزد همون روزا بود که ی روز تورو موتزارت می دید و یک روز مودیلیانی  ی روز بهت آشپزی یاد میداد و یک روز پارچه گردگیری برای تمیز کاری

همون روزا بود که روی دیواز خیالش برات کاغذ می چسبوند و یک دله رنگ میداد دستت تا بزنی همه جارا رنگی رنگی کنی بعد توی تموم اون حرص خوردنای رنگ کاریت هی قربون صدقه ات میرفت

اونقدر برای تو و خودش خیال پردازی میکرد که ی روز خسته شد اونقدر خسته که آرزو کرد کاش تورو زودتر داشته باشه ........یک ماه دوماه سه ماه.........هشت ماه گذشت و ترنجی داستان ما ترسیده بود از اینکه نکنه تورو هیچ وقت نداشته باشه

ازینکه نکنه بدون تو روزاها و شبهاشو سر کنه بدون پسرکی با چشمهای دکمه ای !

این دکتر برو اون دکترو ببین....... این وردو بخون اون دعارو بکن کلی با شوشویی غصه میخوردن که چراتو نمیایی چرا تو نیستی ؟

دیگه اونقدر خسته بود که ناامیدم شده بود ....

تا اینکه آقاجونی مریض شد بابابزرگی که مثل تموم بابابزرگای توی قصه ها هم بزرگ بود هم مهربون ....ترنجی خانوم داستان ما هم به فکر افتاد بره امامزاده همیشگی همون که هر وقت دلش میگرفت از هشت سال پیش میرفت اونجا دعا خونی

رفت و ضریح را محکم گرفت

دوتا دعا بیشتر نداشت اولیش سلامتی آقاجونی و دومیش.......

تورا

اونقدر توی پنجره های کوچولوی ضریح اسمتو صدا کرده بود که خودش باورش شد خدا قراره کوچولویی بهش بده به اسم تو!


دعای اول اجابت نشد

اما

از دعای دوم تا اجابت تو

تا لمس  چشمهای دکمه ایت

فقط هشت روزش

باقی مونده 



فقط هشت روز


 هشت که عدد بهشته

و من فقط هشت روز تا بهشت چشمهای تو  فاصله دارم گل پسرم 

9روز

امروز احساس کردم شکمم بزرگ تر شده و پسرک جلوتر از مادرش داره راه میره خوب این خیلی خوبه  که من این مدت بارداری ام با توجه به هفده کیلو اضافه وزنی(آیکون یک ترنج در حال سکته !) که داشتم اما خوب ظاهرم چندان تغییر خاصی نکرده بود درسته یک پسر کوچولو در شکمم رشد میکرد اما خوب این رشد و این اضافه وزنم به صورت مشهودی نبود به طوریکه وقتی هر جا صحبت از ماهی که بودم میشد اکثرا با تعجب نگام میکردن و به زبون می اوردن که اصلا بهت نمیاد خودم هم که وضعیت ظاهر ایم را بقیه خانم های باردار مقایسه میکردم همین نتیجه را میگرفتم ...اما امروز ،اولین روزی بود که یکم راه رفتن و نشستن و بلند شدن برام سخت شده بود ....سختی اش را هم ازین بابت میگم که شوهری مسموم شده بود و من ازش مراقبت میکردم و اونقدر این دو سه هفته نگران حال این شوهرک شدم که امروز دیگه طاقت نیوردم و همین جور که گوله گوله اشکام میریخت روی دستش  کلی بهش غر زدم که در عوض اینکه این چند روز آخر تو پرستار من باشی همش بی ملاحظگی(ض؟) میکنی و خودت را مریض  البته بیشتر هم حرصم ازین بود که برای این دوروز تعطیلی کلی برنامه چیده بودم که اومدن دوست شوشویی و قرار گذاشتن این دوتا باهم و در نتیجه خوردن غذای مسموم همه چی را به باد داداما خدارو شکر الان حالش بهتره و خوابش برده و صدای خروپفش به سان سمفونی شماره 9 بتهوون گوش مارا نوازش میده  پسرک هم امروز با اینکه اروم بود اما خوب نگرانی منم روش بی تاثیر نبود و چند بار حرکت آکروباتیک انجام داد که فکر کردم همین امروز ،روزشمار تولدش تموم میشه و ازفردا باید در خدمت آقا پسر گل گلابمون باشم

10روز

صدایم گرفته ...اونقدر شدید که مرمرک میگه  پسملک توی شکمت فکر میکنه مامانشو ی هیولا دزدیده و اونه که داره به جای مامانش حرف میزنه  

حالا این هیولای ذهن مرمرک و داستان دزدیده شدن مامان پسملکی  از کجا اومد بماند

بدترین قسمت گرفتگی صدا میل  به حرف زدنه  مخصوصا اینکه تلفن داشته باشی و بنده خدا فردی که اون ور خطه فکر کنه اشتباه گرفته  و یا مهمون داشته باشی و تازه بخوای بهش غذا هم تعارف کنی نمیدونم چرا گرفت اما شاید از همون ترس زایمانه بود که شاید بی ربط باشه و یا قرص جدیدی که دکترم تجویز کرده و یا حتی از پر خوری من و پسملک  و یا خنده هایی بلند و شادی با دختر خاله ها در جشن عقد نوه ی خاله که خیلی هم خوش گذشت   و  و یا شاید   از اسپند های یی که برای عروس دود میکردن و یواشکی یکمشو برای پسملک منم هدیه می آوردن تا ی وختی کوچولوی من چشم زخمی  نخوره ...و یا شاید از پرستاری دو هفتگی از شوهری دلبند که بالاخره خدارو شکر به جز اون سرفه های خشکش دیگه اثری ازون سرماخوردگی سخت در وجودش نیست..........حالا از هر چی که بود اما یک دفعه ای به سرعت نور صدای من گرفت و الان اگه میتونستم فایل صوتی صدایم را اینجا بزارم نمیتونستین تفاوتی بین صدای من و کبری فیلم خواب و بیدار پیدا کنین

اما از پسرک بگم که از دیروز اروم تر شده و قرصهای دکتر برای جلوگیری  از زایمان زودرسش کارساز بوده تا قبل از خوردن قرص ها پسرک گوشه به گوشه شکمم سفت میشد اونقدر به دیواره شکمم خودش را می چسبوند که به راحتی انحنای بدنش را میتونستی با دستت لمس کنی اما الان من راحتر شدم اگه پسملکی بتونه یک هفته دیگه را صبر کنه خیلی خوب میشه حداقل میدونم دکتر خودم از مرخصی برگشته و بالای سرم هست


امشب  مهمون داریم خاله و دختر خاله

نمیدونم اینی که بنویسم گلگیه یا فقط ی درد دل ساده اما الان که دارم پستمو مینویسم همه اونها رفتن پارک ومن را تنها گذاشتن خونه و حرفشون این بود که چون سرماخوردی خونه بمونی بهتره اما من دارم فکر میکنم شاید بهتر بود یک نفر پیشم میموند ....به نظرتون بد میگم ؟آخه کی ی خانم نه ماهه اساسی پا به ماه را خونه این وقت شب تنها میزاره و میره پارک هان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


پی مامان نوشت:

مامان جانمان بالاخره خواب پسملکی مارا دید و توی خواب پسملکی عجیب شبیه کودکی خودمان بوده و همین باعث شد تا مادری گرامی نفس راحتی بکشه و بگه که ترنجی خان چون کوچولوی شما شبیه کودکی خودت هست پس من حتما میدوستمش به نظرم اصلا استدلال درستی نیست که مادری ما داره اما خوب مادریه دیگه نظرا ت منحصر به فرد خودشو داره و هیچ قانونی نمیتونه تغییری درین نظراتش  وارد کنه

11 روز


 همه چیز داره به خوبی پیش میره ... با اینکه  روزهایی که در مرخصی ام دوست دارم خونه  خودمون باشم و پیش شوشویی اما بازم اینجا که هستم خیالم راحته که هر وقت درد زایمان شروع شد میتونم به راحتی خودم را به بیمارستان برسونم


دیروز مطب دکترم بودم .....تاریخ زایمانم را  یکم اسفند برای عمل سزارین تعیین کرد البته قراره 29 بهمن هم دوباره ویزیت بشم تا باز وضعیت قرار گرفتن بچه چک بشه که اگر بتونم زایمان طبیعی راحتی داشته باشم به صورت طبیعی زایمان کنم که البته دکترم گفت چون عمل سرکلاژ انجام دادم شانس کمی برای طبیعی دارم و اکثر افرادی که سرکلاژ شده اند زایمانشون به صورت سرازینه همه چیز بچه هم خداروشکر نرمال بود .هم ضربان قلب و هم رشدش 

پسرک هم بعد از این مدت شیطنت یادش افتاده  و شبها نمیزاره مامانش بخوابه و با مشت و لگد به جون مادری اش می افته منم خوشم می آد ازین تقلا و ضربه زدنش این بهم آرامش میده که خدارو شکر هست و سالمه

فقط نگرانی ام ترسی است که به جونم افتاده ...ترس از عمل ...از درد زایمان و یا شاید به نظر خنده دار بیاد اما حتی میترسم اولین واکنشم با این پسملک چطوریه ....با اینکه به خودم تلقین میکنم که اصلا امکان نداره  افسردگی بارداری گرفته باشم اما از همین فکر هم میترسم و بیشتر عذاب وجدان میگیرم  که چرا نمیتونم به جای این ترس .ذوق داشتن پسرکم را داشته باشم


روزانه +عکس

از امروز رسما مرخصی من شروع شد و من با تموم وسایل خودم و پسملکی ام اومدم اصفهان خونه مامان ......با اینکه با توافق و همراهی رئیس گرامی  نامه مرخصی از اول اسفند ردمیشه اما من خودم جلو جلو به پیشواز این مهم رفتم (مزیت فامیل بودن با رئیس همینه دیگه )

امروز باید برم دکتر تا ببینم زمان زایمان و نحوه به دنیا اومدن پسملکی چطوریه ؟خودم از زایمان طبیعی می ترسم جدا میترسم از طرفی به قول یک ماما هر چیزی طبیعی  اش بهتره اگر در زمان خودش باشه مثلا به اجبار نخواهی بچه را به دنیا بیاری .....تا امروز که تموم فکرو برنامه ریزیم روی سزارین بوده که اینم بعد از عمل سرکلاژم شد و همون جا و اون عمل بهم ثابت کرد من دل به هوش  بودن و درد کشیدن را ندارم که ندارم ......اما بازم به خودم گفتم هر چی دکترم صلاح بدونه اگه تشخیص داد میتونم زایمان راحتی داشته باشم حتما بهش اعتماد میکنم اگرم که نه که بحثش جداست .

جمعه ای که گدشت وسایل بچه را اوردن .........تموم وسایلشو دوست داشتم ......کمد و تختش هم خوب شدن با اینکه اصلا سفارش مارا اجرا نکرده بود و خود جناب نجار اون چیزی که دوست داشت را ساخته بود اما با خودم قرار گذاشتم زیاد سخت نگیرم و همشو دوست داشته باشم حتی شوشویی هم از نوع رنگ و مدلش راضی بود .تقریبا اتاقمون اماده شده اما هنوز بخاری  نداریم .....ینی داریم  اما هنوز وصل نشده چون ی مشکل فنی داشت و باید حتما خود نمایندگی اش درستش میکرد که ما هم دیر فهمیدیم و برای همین اتاق بچمون بدون بخاری موند ....منم توی این چند روز برای اینکه بتونم وارد اتاق بشم تا عکسی بگیرم یا تزئیناتی انجام بدم با توجه به سرما خوردگی ام  مجبور بودم یا لباس پیچ کامل باشم و یا فقط مدت زمان کوتاهی توی اتاق بمونم برای همین نتونستم عکسهام را کامل کنم  تا قبل از زایمانم توی آلبومش بزارم و تزئیناتش را هم که دیگه نیستم تا انجام بدم و میمونه برای بعد زایمان با خود پسملکی  (عجب مامان و بابای تمبلی )البته شوشویی هم بنده خدا حق داشت الان ده روزه که سرمای سختی خورده و من علاوه بر بارـ داری مریض داری هم میکردم و حتی روز سیسمونی هم نتونست کمک چندانی به مامان اینا بکنه و اونا مجبور شدن خودشون اتاقمونو خالی کنن و خودشون وسایل را بچینن بدون دخل و تصرف شوشویی گرامی که اون روز از درد سر و سرما خوردگی  هی به خودش می پیچید.

ادامه مطلب ...