غر غر های رفت و امدی من !

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

رادمهر در تی وی

دیشب خونه خواهر مهدی وقتی داشتم با مامان تلفنی صحبت میکردم و همین طور هم تی وی میدیدم که برحسب اتفاق داشت اخبار استان را پخش میکرد و همه هم بی توجه بودن از بس سرو صدا می اومد و همه با هم حرف میزدن .......یهو دوربین چشمان دکمه ای پسرکی را نشون داد که با بلوزی در شلوار و تکیه داده بر تخت نرده ای به لنز دوربین محترم زل زده بود و هاج و واج سی ثانیه ای دوربین را روئت میکرد ........عزیز  دلم رادمهرک من توی اخبار استانی اونقدر بامزه بود که من گوشی را ول کرده بودم و با خوشحالی فریاد میزدم واقعا فریاد ها که بیاین رادمهر را داره نشون میدهوهمون موقع هم اس ام اس همکار محترم که دارن رادمهرو نشون میدن و احساس اینکه مثلا مادر قهرمانی یا فرد مشهوری باشم که پسرش غروری افریده که در خور تشویق باشه و ازش برنامه بسازن را داشتم و تا خود خود صبح و حتی الان در پوست خودم نمیگنجیدم



پ ن :با توجه به استعداد رادمهرک در بازیگری و سر کار گذاشتن و سرگرم کردن بقیه به مهدی  میگم اگر ی روزی رادمهر مشهور شد و ازش پرسیدن از کی این علاقه را در خودت دیدی با افتخار میگه تموم استعدادم از همون یک ساله و نیمه گی در اخبار استان کشف شد


پ ن :صبح که رادمهرو داشتیم میبردیم مهد مهدی میگه لباس های پلو خوریشو بپوشونش اگر پسرکمون خواستن نشون بدن خوشتیپ باشه

رانندگی من

من همیشه رانندگی را دوست داشتم و بیشتر از اون سرعت را

یادمه سال ۸۴  در اولین فرصتی که بدستم اومده بود رفتم و گواهینامه ام را هم گرفتم گواهینامه ای که تاریخی شد با اون آزمون شهر خنده دارش با پیکان قراضه  و سه پسری که مثل من اومده بودن امتحان بدن و من شده بودم سردمدارشون واولین کسی که قرار بود خودشو محک بزنه

یادمه وقتی همون اول کار ترمز دستی را پیدا نکرد بودم و اون پسره از پشت برام کشیده بودش یا وقتی هر چی گاز میدادم ماشین نمیرفت و منم در کمال پررویی به اقای سرهنگ که اتفاقا اخرین روز کاریش بود و قرار بود بازنشسته بشه واسه همین با همه مهربون بود ،گفته بودم پاشو از روی ترمز برداره و  بعد یهو ماشین شلیک شده بود به عقب و خیلی اتفاقات خنده داری که توی ربع ساعت ازمونم  گذشت و همه اش شدن خاطره ...


روزهای خوبی بودن در تب و تاب رانندگی و عشق سرعت.......... اما  استرس و ترسی که مامانی بهمون وارد میکرد مخصوصا بعد از فوت بابا شدت گرفته بود که مثلا نرین ی بلایی سر خودتون بیارین  و البته در پی همین استرسهای مامانی ،تصادفی که انجام دادم که فکر کنم خیلی خدا دوستم داشت و فقط اینه بغل راننده به گرد  چرخ تریلی گرفت  و شکست

 همه اینها و غر غر های مامان خانمی باعث شدن  که منی که شیفته رانندگی بودم برای همیشه دور این کارو خط بکشم


اما الان بدجوردلم میخواد  رانندگی کنم این مورد جز الزامات زندگیه  که باید بتونم از پسش بر بیام


رانندگی و به قول معروف دست فرمونم خوبه اما  ترسی که دارم  باعث میشه نتونم تمرکز کنم و همیشه تصور کنم   که الان تصادف میکنم  وقتی مهدی یا داداشم کنارم میشینن این ترسه کمتر میشه......... راحتر  رانندگی می کنم نمونه اش هفته پیش که خودم جاده اصفهان تا اینجارا که اتفاقا جاده شلوغیه و یک ساعت و نیمه را رانندگی کردم ومشکلی هم نداشتم


 دیروز مهدی ماشین را  گذاشت برای من و رفت ماموریت ......... اما من  جرئت نداشتم ماشینو بردارم و به کارام برسم  و وجود رادمهرو بهونه کرده بودم که چطوری تو ماشین کنترلش کنم اما میدونستم که این واقعیت نداره و فقط ی بهونه کوچیکه وحتی باورتون نمیشه که صبح خواب میدیدم  دارم رانندگی میکنم و هر چی ترمز میگیرم ماشین نمی ایسته و نمیتونم ماشینو کنترل کنم و تصادف میکنم...... اومدم اینجا ترسم را نوشتم ...شاید  همین نوشتن بتونه بهم کمک کنه  که بهش غلبه کنم.............نظر شما چیه؟


پ ن :ی تصادف خنده دار و البته بی نهایت وحشتناک هم داشتم

یک بار توی دور دو فرمونه زدم به لوله گاز همسایه و سر المک گازشون دراومد و محله با بوی گاز یکی شده بود   منم ماشینو گذاشتم و فرار ......... فقط خواست خدا این بود که لوله نشکست و فقط سر  المکش در اومده بود وآتش نشانی های محترم هم  سریع درستش کردن و شاکی خصوصی  هم پیدا نکردم.....

اونقدر این عملیات زدن به المک و فرار کردن من توی خونه و قیافه هاج واج مامانی روی دور تند اتفاق افتادن که الان به جای وحشت کردن خنده ام میگیره و فکر میکنم اگر همون موقع ها شاکی داشتم الان توی زندون داشتم براتون این خط هارانگارش میکردم





Before Midnight


میدونین هیچ فیلمی به اندازه  دوگانه Before sunriseو.Before sunset" و فیلم

Eat Pray Love  انقدر روی من تاثیر نذاشته 

ی جوری وجود این فیلمها حتی به نفسم بند شده

جالبه بدونین توی  اون سی روزی که خونه نبودم وقتی برای برداشتن وسایلم اومدم اولین چیزی که برداشتم همین فیلمها بود

این فیلمها به خاطر روندشون نوع دیالوگ هاشون و فضایی که فیلم در اونها جریان داره و البته مهم تر از همه نوع درکشون از عشق برام خیلی مهمن منتقد فیلم نیستم اما خوب به نظرم این فیلمها بایداز 5 ستاره همشو در یافت کنن 


 چند روز پیش  داشتم فیلم دوم از این دوگانه را میدیدم

و در تموم مدت فیلم با خودم فکر میکردم که چی میشد ادامه اش هم ساخته میشد

این فقط ی جرقه بود توی ذهن من .......حتی تبدیل به حسرت هم نشده بود

این جرقه هه مثل تموم اون جرقه ها که یهویی زده میشه و بعد سریع به واقعیت می پیونده اینم تبدیل به واقعیت شد و همون شب  متوجه شدم که انگار سری سوم هم ساخته شده و نمیدونین چقدر ذوق کردم و خوشحال بودم .

مطمئنا فیلم خوش ساخت و درخشانیه











بی صبرانه منتظر م تا فیلم را ببینم .



1 -2- 3

1-

روزهای خوبی هستن

این روزهای گرم تابستون

و این فصل

فصل من

و این ماه

ماه من

سلام تابستان دوست داشتنی

 سلام تیرماه مهربون و گرم من


2-

دیشب با آقای شوهر

توی مسیر اصفهان

درد دل میکردم

فارغ از هر چیزی

مثل دوتا دوست

شاید توی این چهارسال

هیچ وقت هیچ وقت

مثل دیشب از حرفهای دلم براش نگفته بودم

و اون هم البته

خوب گوش میداد

شاید به خاطر همین نیم ساعته درد دل

باید ساعتها

نماز شکر بخونم 



3-

این روزها

خدارو شکر

حالم خوبه


با لذت

نفس میکشم