ترنجک و کارهای نیمه تموم!

میخوام قبل از اینکه نی نی به دنیا بیاد تموم اون  کارهای عقب افتاده را انجام بدم ....تموم اون خرده بدهی هام را بدم از هر کی میدونم که از دستم دلخوره دلجویی کنم و حتی ازون کشاورز ناشناسی که به اشتباه گردوی کالِش را از  درخت کَندم  حلالیت بگیرم .....  

برنامه های زیادی برای بارداری ام داشتم که هنوز نتونستم انجامشون بدم ی جورایی با این شرایط استراحتی ام  نمیتونم کارهای بیرون از خونه را در موردش حتی  فکر کنم چه برسه که برم میخواستم کلاس زبان برم و توی این دوران روی زبانم کار کنم که با شرایطم بعید میدونم کلاس چرم را هم مجبورم رها کنم تا بعد از زایمانم طراحی را هم که کلا دارم بی خیال میشم به خاطر همون مسائلی که توی پستهای قبلی نوشته بودم ...فیلم را هم که میبینم ...کتاب هم میخونم .....دلم برای غذا پختنم تنگ شده برای دستپختم مرمرک خیلی خیلی کمک دستمه واقعا ازش ممنونم اونقدر با عشق همه کارهای خونه را انجام میده که من دلم میخواست همیشه کنارم میموند اما بنده خدا حوصله اش سر میره همش توی خونه است تازه بخواد بره بیرون جایی هم نداره که بره دیشب رفتیم کتابفروشی و چند تا کتاب و لوازم تحریر خریدیم ......مرمرک ی چیزی بهم میگه و اون اینه که من شی طلبم ینی عاشق اشیاعم و اینکه نگهداریشون کنم بدون استفاده ازشون مثلا همین لوازم تحریر ....جامدادی با مدادهای رنگارنگ و دفترچه های متنوع ....شاید راست بگه من فقط دوست دارم مدادها و خودکارهام را نگاه کنم وهی بخرم بخرم و بخرم .......... 

آهان داشتم میگفتم مرمرک واقعا توی کار خونه کمکمه اما دستپختش باب ذائقه من نیست ینی دستپخت خودم را حتی از مامانم بیشتر قبول دارم(البته فقط غذاهایی که بلدم بپزم وگرنه من به گَرد پای قلیه ماهی یا پلو آلبالو مامانم یا زرشک پلوی مرمرک عمرا نرسم )دیروز هم مرمرک میگو درست کرده بود که من اصلا اون مدلی پختن را دوست نداشتم و دلم میخواست خودم آشپزی میکردم ....اما فعلا تا نه ماه بنده معاف معافم .... 

صبح هم وقتی دیدم خونه چقدر برق میزنه به شوشویی گفتم ببین من چقدری تنبلم و مرمرک چقدر کدبانوست واقعا الان میفهمم تو چقدر ازدست من کُفری میشیآقا شوشو هم دردلش باز شد و حسابی غر غر کرد که تو اِلی و تو بِلی باید می اومدی خونه دوستم ببینی خانمش  چه طوریهچه کد بانوییهمنم اصلا ناراحت نشدم چون مطمئنم داره راست میگه (ای ترنج خودسرِتنبلِ بی فکر چه ذوق خودشم میکنه )خلاصه جو گیر شده بودم نه همچین و صبح به جون آشپزخونه افتادم تا یکمکی مرتبش کنم(ترنجک تو میتونی ........) ولی بعدش دیدم هیشکی اصرار نکرد بشینم منم خودم را زدم کوچه علی چپ و گفتم دوست دارم کار کنم... اما حیف این نی نی کوچولو نمیزاره   

بعد از کارهای خونه هم رفتم بانک خرده کاری ام را انجام دادم ....به عکاسی رفتم و فیلم مونتاژ شده عروسیمون را بعداز دوسال گرفتم چند تا عکس هم برای اتاقمون سفارش دادم چند تا کار ریزه دیگه ای هم دارم و هشت ماه فرصت تا همه همشون را انجام بدم ...میخوام توی این مدت با خودم تمرین خونه داری و بچه داری هم بکنم تا این شوشوی بیچاره کمتر از دست این خانم ترنجکش حرص بخوره و بیشتر ذوق کنه از این کدبانویی خانمش

 

 

 

بازم بحث انتقالی ترنجی!

من برای کار مجبور شدم تنهایی بارِ سفرم را ببندم و بیام به این شهر ....ی شهر سوت و کور و ساکت و البته خیلی خیلی سرد .......اوایل کار اینجا برام خیلی خوب بود محیطش آروم بود وکارم سبک ... هر از گاهی هم چیزهایی از قبیل سهام عدالت بود که نتونم نفس بکشم اونم دو ماهی یک بار .......در طول روز  هم ماکسیمم ۱۵نفر ارباب رجوع داشتم و این در قبال اداره ای که در اصفهان هست و حد اقل روزی ۱۰۰ نفر ارباب رجوع داشتیم اصلا قابل مقایسه نبود البته اینو هم بگم که اول من برای اصفهان انتخاب شده بودم و بعد با پارتی بازی آقایون افتادم اینجا  قبل از  ازدواجم یک بار درخواست انتقالی دادم  به خاطر تنهایی مفرط و کسالت روح و بیماری مامان اما جوابی که دادن جز رها کردن کار و توی خونه نشستن چیزِدیگری نبود خوب قراردای بودم و هیچ جای اعتراضی نبود من هم دیگه دنبالشو نگرفتم  ......تا اینکه رئیس اداره اصفهان عوض شد و آقای مهربان اومد ....مرد خوش طینت و مهربونی بود خیلی هم پیگیری برای انتقالی ام انجام داد  اما نشد 

 تا چند روز پیش که رئیس رفته بود ماموریت  و جناب آقای مهربان هم اونجا بوده و پیشنهاد انتقالی من را داده بود رئیسم هم به خاطر پاره ای مسائل که مهمترینش جایگزین کردن عروسش به جای منه از خدا خواسته قبول میکنه ......  خلاصه خود روسا بریدن و دوختن ....و من هنوز به شوشویی هم نگفتم که امکان داره منتقل بشم 

 اما از اون روز دارم سعی میکنم بین این اداره و اونجا مقایسه ای انجام بدم و ببینم کدوم به نفعمه ...............خوب  اینجا واقعا ساکته  من نه تنها با ارباب رجوع ها مشکلی ندارم بلکه باهاشون دوست هم هستم همه را میشناسم و محیط کار و زندگی ام هم آرامش خاص خودشو داره حداقل اینو میدونم که خستگی من در روز هیچ وفت ناشی از سروکله زدن با ارباب رجوع غیر منتطقی نیست و مهتر از همه ساعتِ کارشه ۸.۳۰ تا ۱ ظهر راحت مرخصی میگریم راحت توی محل کارم به سرگرمیهای دلخواهم میپردازم ........اما از طرف دیگه اصفهان محیط شلوغی داره هم محیط کار و هم محیط زندگی اش ....محل کارم حدود ۴۵۰۰ نفر پرسنل دار و فقط ده نفر کارمند جوابگو  ....اصفهان رئیسی مهربون داره که میدونم هم هوای من را داره و هم به تواناییهام واقفه ......مهمترینش وجود مامان و خانواده ام هست و همینطور پرداختن به بخشی از علایقم حتی خوندن رشته مورد علاقه ام بدون دغدغه خوب همه اینهارو داره اما از طرف دیگه سروکله زدن با ارباب رجوع را داره که شاید  ۲۰۰ نفر در روزباشن ...خستگی مفرط داره و ساعات طولانی کار ........ داره بدتر از همه بیدار شدن اول وقت  ....خوب خوبی هایی داره بدی هایی هم داره ....خودم هم به اینجا دلبسته شدم هم از آرامش و خلوتی اش لذت میبرم اما خوب دوری و رشته تحصیلی مورد علاقه ام را نداره اصفهان زیبایی داره سرزندگی داره اما خوب خستگی و ترافیکش هم هست .......  

اما اینجا اونقدر آرومه که من احساس کسالت می کنم  ....اونقَدَر تنهام که حتی میتونم تموم ترکهای دیوار را  از بَر بگم ...رئیسم آدم خوبیه اما راستش من از نحوه مدیرتش خوشم نمیاد چون بیشترش بر اساس رابطه است  و بدتر اینکه شوشویی فامیل خود رئیسه و تموم مسائل زندگیمون توی کارم هم تاثیر میزاره........ 

 

حالا قرار بود مامان صبح زنگ بزنه به آقای مهربان و ببینه نظر خود آقای مهربان چیه  ........شوشویی هم میگه اینجا خیلی به نفعته اما من خودم میگم شاید جای بزرگتر و شلوغتر امکان نشان دادن تواناییهام و قابلیتهام را بیشتر داشته باشه ....خودم دوست دارم برم اما مثل تموم بچگی هام که وقتی میخواستم کلاس جدیدی را شروع کنم استرس داشتم الانم دچار همون حسم ...........

من و نی نی و با بای نی نی

سلام سلام  

 

حالمون خوبه ...هم من و هم نی نی .......البته این را هم بگم این نی نی خان بد جور دوباره مامانشو اذیت کرده و دوباره مثل روزای اول شده و مجبوره تو خونه بمونه که اونم ی جورایی امکان پذبر نیست 

بابای نی نی هم خیلی خوب شده هون روز واسه مامان نی نی گل گرفت معذرت خواهی کرد  و متوجه شده  که کارش و حرفش اشتباه بوده  و تازه تازه هم  یاد گرفته  با نی نی کوچولو دوست بشه حرف بزنه   حالشو بپرسه و حتی باهاش قرار فوتبال هم بزاره   

خواهری هم اومده بمونه پیشم تا بتونم یکم اوضاعمو سر و سامان بدم و تنها نمونم    

 

 

 

بچه ی چیزی من از صبح تا عصر حالم خوبه خوبه از عصر تا فردا صبح حالم بد می شه بی حوصله میشم بد اخلاق و حالت تهوع میگیرم .....فکر کنم ویارم به شبه من که تا حالا اینو نمیدونستم که مثلا ویار به صبح یا شب می افته

 

************* 

 

 

 

ریتای عزیز درست میگه نباید از ناراحتی ها و غصه هام اینجا بنویسم تا دوباره با خوندنشون عذاب بکشم اما اینجا دفتر نوشت روزانه های منه وقتی مینویسم و بعد خودم را خالی میکنم بهتر در موردش فکر میکنم بهتر تصمیم میگیرم و حتی با نظرات بچه و مشکلات اونها وقتی آشنا میشم و مقایسه ای  صورت میدم  میبینم همه همین حالتها را دارن و ی جورایی بهتر با قضیه کنار میام  .......

بدون شرح!

۱ 

 

ساعت ۴:۳۰بعد از ظهرِ از خواب بیدار میشم ....چون عادت به خواب بعد از ظهر ندارم هنوز گیجم ینی چطور بگم همیشه هر وقت از خواب بیدار میشم گیجم هم گیج و هم منگ ......دستهام توی موهامه یادم میاد نوبت دکتر دارم گوشی ام هم همین طور داره وَنگ میزنه ...میدونم کیه یکی از ارباب رجوع هامه حالشو ندارم بی خیالش میشم ......همین طور دست توی موهام و پریشون بلند میشم میخوام برم سمتِ دست شویی اما راهمو کج میکنم  سمت آشپزخونه بعد یهو می ایستم چشمامو میمالم دارم چی میبینم ....کیه اونجا خوابیده هی به مغزم فشار میارم ...این کیه ؟یادم میافته شاید بابا باشه بعد میگم آره حتما باباست ...ولی بعدش بازم ی جرقه توی ذهنم می پره آخه بابا ؟اولا این شکلی نبود و تازه اون ده ساله که نیست ! 

 

یادم می افته ...........اون شوشوییه که توی اتاق خوابیده ...هنوز گیجم ناراحتم چرا اینهمه دچار توهمم؟تا این قدر که زمان و مکان یادم میره ........  

 

عصر به شوشو میگم ....میگه حق نداری این موضوع را به دکترت بگی این از اثرات اینترنته و من خودم میدونم درمانت چیه ....هیچی نمیگم توهم را از لیستی که قراره به دکتره بگم خط میزنم  

 

 

 

 ۲ 

 

با خاله توی مطبم ....نمیخوام جلوی خاله حرفی از توهم بزنم پس بی خیال میشم ...اما با سونو دکتر مطمئن میشم که توهمم جدیه .....جنین تشکیل شده اما قلبی نداره ....این ینی اینکه نه قلبی و نه حرکتی ...این ینی اینکه من توی پست قبل فقط دچار توهماتم بودم ...همین! 

 

 

 

 

 

۳ 

 

میام خونه ...هنوز باید استراحت بکنم هنوز نمیتونم فعالیت عادی داشته باشم ....به شوشو میگم ....یک ساعت میگذره اس ام اس میاد دلم قرمه سبزی  میخواد!  

میدونم چقد قرمه دوست داره با اینکه غذا چیز دیگه ایه براش قرمه میذاره ....زود خسته میشم اما میگم بعد از ی مدت اشکالی نداره .......خسته میشم ...شوشو میاد سفره را میچینم غذا را میارم و بعد دیگه حتی نای بلند شدن  را ندارم توی این مدت این ورم معده ام عجیب اذیتم میکنه اصلا انگار جنین توی معده من داره شکل میگیره و نه توی دلم یاهمون  رحمم ......  

همونجا روی مبل دراز کش میشم ...شوشو میخواد بره پیش مامانش اینا ساعت ۱۰.۳۰ شبه از روی رفتار قبلم به شوشو میگم ببین من یکم خسته  ام  شاید وقتی اومدی یکم بد اخلاق هم باشم پس زیاد دلخور نشو ......میره ساعت ۱۲.۳۰ میاد حالا توی این مدت من هی از خواب میپرم ...هی نگرانم هی تنهام بدتر نمیتونم از جام بلند بشم وقتی شوشو میاد پر از عقده تنهاییم بد اخلاقم دلخورم ....شوشو ناراحت میشه و من خوابم میبره !  

 

 

۴  

 

 

من بد اخلاق نیستم  ............اما گاهی هم که هستم براش علت دارم .... ...هر وقت بی توجهی ببینم اخلاقم بد میشه .....این را هم مامان میگه و هم شوشو ...اما الان بد اخلاقی ام بدتر شده مامان میگه ویارت روی اخلاقته !نمیدونم شاید درست باشه اما از زمان ازدواجم با شوشو و دیدن خلقیاتش . کمبود محبتهاش این اخلاق بدتر شد ....و حالا که به محبتش .ابراز علاقه اش بیشتر نیاز دارم اون هم کمتر به این موضوع اهمیت میده تا جایی که من را با خواهر یا مادرش در زمان بارداریشون مقایسه میکنه و محبتی که نمیکنه هیچ تازه باید من محبت و نازشو هم بکشم .....و امروز صبح وقتی دیدم حتی وجود این نی نی هم هیچ تاثیری توی این اخلاق که نداره تازه شوشو عنوان میکنه همون اول ازدواجمون متوجه این اخلاقت بودم و الان کلی پشیمونم ......کلی اشک توی چشمام جمع شد کلی بغض کردم و بی خیال استراحت مطلق و این چرت و پرت ها شدم وقتی شوهر آدم دلش واسه همسرش نسوزه منم بی خیال میشم و با خودم میگم هر چی شد شد.........این بچه هم یکی میشه لنگه باباش ....مثل الان که شوشو هنوز بچه نیومده روی رفت آمد های من داره کنترل میکنه که مبادا کسی فردا جلوی بچه اش حرفی بزنه و یک وقتی اون بچه از اصول اخلاقی خودش و خانواده اش جدا بشه  .......

 

 

 

 

۵ 

 

 

دلم نمیخواد  قضاوت یک طرفه ای بکنم ..... میدونم برای شوشو مهمم اما اینو هم میدونم که به سبک خودش ......میدونم که شوشو برای من مهمه اما اونم به سبک خودم ......و هنوز بعد از این دو سال با توجه به اون علاقهه  نتونسیتم یک راهی برای ابرازش برای درکش پیدا کنیم .....من ازین وضعیتم خسته ام واقعا واقعا خسته ام ....احساس پژمردگی میکنم ....من عشق میخوام توجه میخوام محبت میخوام همه را به سبک خودم ....دلم سوپرایز کردن میخواد دلم هدیه ای میخواد که نخوام خودم یادآوریش کنم ....دلم شوهری میخواد که فقط به من توجه میکرد ونه حتی توی بارداری ام رقیب برام می تراشید  ......دلم خیلی چیزها میخواست که هیچ کدومشون توی این زندگی بدست نیومد و متاسفانه اگه بخوام واقع بین باشم هیچ وقت دیگه هم تحقق پیدا نمیکنه  .........

هفته نامه !

از دو روز پیش ، حالت تهوع و گرسنگی مفرطم شروع شده از صبح هر چی میخورم باز هم گرسنه ام و انگار سیری ندارم ....مامان میگه این بچه مثل خودت  شکموهه  خاله میگه حتما پسره

مرمرک میگه  حالا تا دلت میخواد با خیال راحت غذا بخوررررر حالا انگار من همیشه با خیال ناراحت غذا میخوردم  هههههه  خلاصه این غذا خوردن منم شده یک پروژه واسه صحبت کردن و نظر دهی  بقیه .....تازه ی موضوعِ جالب بهتون بگم که قبل از این دوران بارداری .من هر وقت جایی بوی غذایی می اومد اصلا نمیتونستم تحمل کنم مثلا اگر غذا بوی گوشت میداد یا اگر توی خونه ای کله پاچه میپختن اصلا اتونجا پا نمیذاشتم چون شامه ام بسیار به این موضوع حساس بود اما حالا در کمال تعجب وقتی مامان کاسه کله پاچه رذا گذاشت جلوم نه بوی حس کردم و نه حالت تهوعی داشتم و تا آخر غذام را با کمال میل و رغبت   خوردم ...این برام جالب بود که این نی نی باعث شده تا شامه من حساسیتش کمتر بشه و این موضوع هم به نفع خودِ منه و هم نی نی کوچولو  

**********

 

 عصر همون روز هم  وقتی دراز کشیده بودم ی آن احساس عجیبی بهم دست داد انگار توی دلم ی صدایی می اومد فکر کردم توهمه نمیدونم شایدم بود انگاری توی دلم ی چیزی مثل ساعت تاپ تاپ میکرد ی نبض خیلی کوچولو......... از جام پریدم ی جوری بود شوکه نشدم خوشحالم نبودم احساس آدمی را داشتم که ماهی زنده ای را قورت داده و اون ماهیه داره توی دلش تکون میخوره البته نه اون جوری ها وقتی اون صداهه اومد با خودم این تصوراتو کردم فک کنین نی نی کوچولو قد یک ماهی توی تُنگِ دلِ من نشسته و داره هی این ورو اون ور میره ....خنده داره نه؟ 

خلاصه به خودم گفتم پاشو پاشو ترنجک دچار توهم شدی الان که بچه نه نبضی داره و نه تکونی میخوره مامان اینا هم کلی بهم خندیدن که چی میگی تو ......اما طبق عادت همیشه که من هیچی به جز مغز متفکر و تحقیقات خودم را قبول ندارم پریدم پای اینترنت و دیدم نه بابا همچین بی راه هم حس نکرده بودم و بچه توی هفته هفتم هم نبض داره وهم تکون میخوره  .....  

********

 

بعدش جونم براتون بگه که شنبه ی دعوای اساسی با شوشو خان انجام دادم کلی هم گریه کردم و کلی هم بد و بیراه به خودم نثار کردم و بعد فهمیدم که نصفش سو تفاهم بوده و نصف بقیه اش هم تقصیر خودم و شوشو ! 

قضیه  ازین قرار  بود که وقتی جمعه قرار بود بیاد اصفهان دنبالم تا فرداش برم سر کار ،  گفت سرم درد میکنه و خودم برات مرخصیتو میگیرم و شنبه هم خونه مامانت بمون و منم مثلا خواستم حالا که نی نی دار شدیم کمی ناز شوهری را بکشم و بهش با کلی غمزه و ناز گفتم :شوشو جونی نمیخواد  این همه راه را بیایی  و حسابی استراحت کن و ی عزیزم درست و حسابی هم چسبوندم به آخر جمله ام که مثلا شوشویک تو عزیز دل مایی.....ولی شوشو چی کار کرد هان؟کاری کرد که باعث شد من تا خود فرداش با صدای بلند یاد آوری کنم که اون عزیزم را اشتباه آخر اون جمله کذایی ام   آوردم  وهمون شب با پسر عمو ،خواهرش و دختر عمو اش به اصفهان اومده بود و تازه تازه شب را هم خونه عموش مونده بود و حتی یک اس ام اس نا قابل که ترنجک شب میام اصفهان نزده بود بلکه تا فردا صبحش تا راس ساعت 9 که خودم زنگ نزدم نگفته بود اصفهانه و همینجا بود که تخم کینه ای که توی دل من بود هی رشد و کرد و جوونه زد و هی خودم هم با یاد آوری تموم اون حرفها و قربون صدقه های دیشبم و احساس حماقتم آبیاری اش دادم  تا شد یک درخت و حسابی در وجودم ریشه دار شد واونوقت دیگه هیشکی جلودارم نبود تا من چشمان مبارکم را ببندم و تموم اون حرفهای مونده دلم را به شوشو بخت برگشته بزنم و کلی باهاش از سر لج بیفتم و خلاصه شوشو به سان رستم دستان با گردو خاک بیاد که تو چرا داری این حرفهارو میزنی و چه حقی داری میگی شب اونجا خوابیدی و اصلا چی کار پسر عموهای عزیز تر از جانم داری..........خلاصه .......این مدلی شد که بعد از حدودا سه چهار ساعت گردو خاک و شاخ وشونه واسه هم کشیدن به مثل اینکه زن و شوهر دعوا کنن بلانسبت ابلهان باور کنن بعد از حرف زدن و اشک ریختن و ضعف کردن اینجانب از خر شیطون اومدیم پایین و به خوبی و خوشی  آشتی کردیم البته به همین سرعت هم نه هاااااااااا یکم طولانی شد ولی خوب بحث های ما همیشه همین طوره دو سه ساعت داد و بیداد و بعد یک ساعت حرف و بعدشم آشتی 

خلاصه اینم از تعطیلات آخر هفته ما که همش در جوار مامان اینا گذشت و به جز همون چند ساعت گرد و خاکی بقیه اش عالی بود