-
یک سوال رمضانی
چهارشنبه 11 تیرماه سال 1393 10:39
من خیلی وقته دچار وسواسم ....دقیقا از زمانی که خودمو شناختم همیشه وسواس داشتم اول فکر میکردم بسیار کمال گرا و ایده ال گرام فکر میکردم نابغه ای چیزیم اما بعد تر ها متوجه شدم نه تنها نابغه نیستم بلکه دچا یک نوع وسواس شدید فکری ام وسواسی که شاید همه ما کم و بیش داشته باشیم اما از مال من خیلی شدیدتره به احتمال در بچگی هم...
-
راهمتر فامیل دور!!!!!!!!!!!!!!!
سهشنبه 10 تیرماه سال 1393 09:59
روز - داخلی اسمت چیه : راهمتر فامیلت چیه : فامیل دور
-
ماه رمضان +رادمهر
دوشنبه 9 تیرماه سال 1393 12:15
خوب خوب خوب ماه رمضان هم از راه رسید باید اعتراف کنم من بابت رسیدن این ماه شادی ای ندارم البته مثل هر سال اونقدها هم ناراحت نیستم روزه میگیرم سحری به آب و تاب تهیه میکنم افطاری هم برنامه دارم حاضری بخورم که بتونم کمی هم به کم کردن وزنم کمک کنم با اینکه پروژه رژیمم با اون یک هفته مهمونی کلا بهم ریخت و منم دنبال شو...
-
وقتی این طوری میشم ......
سهشنبه 3 تیرماه سال 1393 10:49
وقتهایی که این طوری میشم اصلا نمیدونم چی کار کنم این طوری شدنم به خیلی چیزها ربط پیدا میکنه مثلا ممکنه بی خوابی کشیده باشم چون کلا من کم خوابم و اگه از همون حدشم کمتر بخوابم یهو این طوری میشم یا اینکه مثلا ی خبر یدی شنیده باشم چه در مورد خودم و چه اطرافیانم یا اینکه حرف نا بجایی بشنوم که از اخلاق من به دور باشه یا...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 28 خردادماه سال 1393 11:30
1-هیچ حسی بدتر از این نیست که کتابی را با پیشنهاد فروشنده خریداری کنید ولی بعد که میخونیش میبینین میتونین چهار صفحه که هیچ ده صفحه هم جا بزارید و چیزی را از دست ندین تازه بابتش کلی هم پول بدین و فقط تنها دلخوشیتون این باشه که حداقل نمای جلدش و حتی اسمش به درد کتابخونتون میخوره ( شاید زعفرانیه! اسم کتابه حتی وقتی...
-
دوچرخه
شنبه 24 خردادماه سال 1393 13:13
دیروز با لطف و اصرار مهدی لذت مخفی شده ای از روزگاران گذشته را دوباره کشف کردم لذت دوچرخه سواری در شیب تند وای خیلی خیلی خوب بود کاش اونقدر ماهر بودم که با دستانی رها دوچرخه سواری میکردم
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 21 خردادماه سال 1393 10:15
یک هفته است که مهمون دارم دقیقا از همون شبی که از اصفهان اومدم شب اول پسر عموی مهدی با همسرش و خواهر مهدی خونمون بودن یک ساعتی بعد همه با هم رفتیم خونه عموی مهدی شب دوم برادر مهدی که خونمونم خوابید روز دوم خانواده مهدی روز سوم چهارم وووو تا خود امروز خواهر مهدی ودختر خواهرش حالا من دلم میخواست یکم تنها باشم تا با خیال...
-
پوشک گرفتن رادمهرک آرزوست..................
دوشنبه 19 خردادماه سال 1393 12:00
دغدغه بزرگیه پوشک رادمهرکو میگم این روزهام فکرم درگیرشه چطوری و از کجا شروع کنم اقرار میکنم تا الان خودم نخواستم که این کارو انجام بدم و ازین بابت خیلی هم راحت بودم اخه خوب اون طوری باید همش توی دستشویی بشینم تا اقا موافقت کنن و ی نیم بندی جیش بفرمایند که اونم اصلا ابدازیر بارش نمیره علتشو نمیدونم بعدش خودش میاد...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 18 خردادماه سال 1393 12:03
1-چن وقته این پروزه کتاب خوندن من با دور تند به راهه دلیلش هم بی ربط با تلویزیون نداشتن ما نیست * اینجا که اومدیم تلویزوین نداریم آنتنمون قعطه و هیچ شبکه ای را نمیبینیم یا اگه هم داریم تموم برفکین مثل اینکه انتنو گذاشته باشه توی کارتنی از دونه های یونولیت که رامهرک بهشون میگه برف ....خلاصه از بی تلویزویونی که یادمه...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 31 اردیبهشتماه سال 1393 12:15
۱-گاهی هم اینجوری میشه نه به روزهایی که اونقدر کار سرت ریخته که حتی فرصت خوردن یک چایی را هم نداری نه به امروز که از بس خمیازه کشیدم اشک چشمام جاری شدن ............ کاش میشد میرفتم بیرون و ی گشتی میزدم ۲- پروژه خرید ماشین با یک روند بسیار حلزونی داره طی میشه اونقدر وضع بازار بیریخته که یا ماشین نیست یا اگر هم هست بدرد...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 20 اردیبهشتماه سال 1393 09:44
این که من نمیتونم پست هایی که میخونم را براشون کامنت بزارم شده واسم مسئله اگه یادتون باشه از پرشین بلاگ واسه همین کوچیدم اومدم اینجا و الان بلاگ اسکای هم همین مشکلو دارم البته خودم این مشکلو از خط و نوع سیستمم هم میدونم چون با گوشی وقتی کانکت میشم میتونم کامنت بزارم اما از اینجا نه ................ حالا به هر حال...
-
خونه جدید
سهشنبه 9 اردیبهشتماه سال 1393 10:48
به خونه جدید نقل مکان کردیم حس خوبیه خونه داشتن اینو حتیمهدی که که اصلا موافق نبود به این زودی ها بریم میگفت برای اون حس ارامش داشت برای من رسیدن به ارزوی دیرینه با اینکه من تا الان هیچ وقت بی خونگی را تجربه نکرده بدم حتی توی ۵ سال مستاجری هیچ وقت غصه اسباب کشی و داشتن صاحبخونه بد را نخورده بودم اما بازم خونه خود ادم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 27 اسفندماه سال 1392 12:48
این چند روز ذوق عجیبی داشتم خوب خونه نو سایل نو حتی من نو .... خلاصه کلی به خودم وعده داده بودم که امسال هر جوری هست عید و تعطیلاتش و حتی بعد از اون هم توی خونه خودمون باشیم و به اصطلاح ازین خونه دل بکنیم و اسباب کشی کنیم اما فکر نکنم بتونیم بریم خونه خودمون مهدی میگه که یک سری وسایلو ببریم شب عیدخونمون باشیم خونه...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 14 اسفندماه سال 1392 10:29
بالاخره نصاب پرده اومد و پرده های خونه را نصب کرد .. البته میگم بالاخره نه اینکه خدای نکرده اونها کوتاهی کردن نه بر عکس که خیلی هم دقیق و منظم بودن اما خوب خونه ما اماده نبود هنوزم نیست هنوزم خیلی خرده کاری داره اما توی تموم چیزایی که نداره با اطمینان میشه گفت که یک پرده خوشگل داره! خدائیش خیلی هم زیبا شدن مخصوصا پرده...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 6 اسفندماه سال 1392 13:53
دیروز که داشتم با وسواس برای رادمهرک کادوی تولدوش می بستم یاد روزی افتادم که توی مدرسه جشن تکلیف داشتیم و من بسته بابایی را که با اون همه وسواس کادو پیچ کرده بودو باز میکردم و توی چادر گل گلیه خوشگلی که مامان برام دوخته بود از اونهمه عروسک های کوچولو شگفت زده شده بودم دلم برات تنگ شده جات هم خیلی خیلی خالیه
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 3 اسفندماه سال 1392 10:07
پنج شنبه گذشته اقا رادمهر ما دوساله شد .... پسرک کوچولوی من الان دو ساله داره توی این دنیا ی بزرگ نفس میکشه و با اومدنش رنگ دیگه ای به زندگی ماداده بدون هیچ برنامه ریزی برای تولدش اقا رادمهر صاحب دوتا تولد و دوتا کیک شدیکی از طرف خانواده خودم و یکی هم از طرف عموهاش (مهدی الان مشهده و ما نتونستیم براش جشن بگیریم)که...
-
بارش برف در یک روز برفی
دوشنبه 16 دیماه سال 1392 09:34
این شهر بیشتر از هر چیزی به سرما و برفش معروفه......سرمایی که تا مغز استخوان ادمو میسوزونه و نوک انگشتهارو کرخ میکنه اولین باری که رادمهر برف را میدید دو هفته پیش بود به شدت امروز هم برفی نمی اومد اما همون مقدار کم هم رادمهرو سر ذوق اورده بود و در حالیکه با کمک نوک انگشتهای پاش تمام قد پشت پنجره ایستاده بود و بیرونو...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 23 آذرماه سال 1392 12:54
۱- "ما " شدن "من و مهدی " پنج ساله شد* ....... پنج شنبه شب توی بارون رادمهر را گذاشتیم خونه عمه اش و با مهدی رفتیم بیرون یک عدد بافت خوشگل نشون کرده بودم اما ازونجایی که مهدی هم مثل من سلیقه خاصی داره و میدونستم اگه بگیرم ممکنه نپوشه واسه همین خودش را بردم تا لباس انتخاب کنه تازشم اولتیماتوم بهش...
-
یک جمعه پر از مهمونی!
شنبه 16 آذرماه سال 1392 09:14
مامان واسه صبحانه برام کله پاچه درست کرده بود و این همه راه از اصفهان توی هوای برفی اومده بود اینجا دو ساعتی توی راه بودن که فقط با ما صبحانه بخورن خوشمزه بود جای همه خالی ساعت ۱۰ اومدن و ۳ هم برگشتن ممنون مامان گلم ............................... رفتم کانون زبان برای تعیین سطح از خجالت آب شدم تموم کلمات از ذهنم پریده...
-
یک عدد فیلم ترسناک در ژانراداره!!!!!!!!!!!!!!
یکشنبه 10 آذرماه سال 1392 13:13
من تا خود دو ساعت پیش فکر میکردم وقتی توی اداره کوچولو مچولوی ما دیدن یک عدد اقای معلم که اتفاقا قاتل نیز هستن و اتفاقن دارن دوره محکومیتشونو میگذرونن شاید عجیب ترین اتفاق سال باشه اما باید بگم که اشتباه فکر میکردم و وقتی ماجراهای بعدی را شنیدم دیگه داشتم شاخ در میاوردم تازه رئیس پ که خودش یک پا کاراگاهه و اصلا و ابدا...
-
یاااااااااااااااااااااااا سوج !!!!!!!!
سهشنبه 5 آذرماه سال 1392 13:27
مهدی رفت یاسوج! یا حضرت سوج دست ماراهم بگیر دلمان پوسید
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 2 آذرماه سال 1392 09:32
۱ هنوز اسباب کشی نکردیم ....فکرش را هم حتی ! تقریبا کار ام دی اف خونه داره تموم میشه پکیج هم امروز فردا سفارششو میدیم پرده ها هم اماده نصب شدن گاز ساختمان هم دوروزه وصل شده و هوا هم بینهایت سرده ۲ رادمهر حسابی مریض شده ۴ شب سخت را پشت سر گذاشت از تب شدید تا خس خس و خلط سینه امروز بهتر بود و رفت مهد کودک صحبتش خیلی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 14 آبانماه سال 1392 10:30
درس خوندن برای من مثل یک پازل میمونه انگار وقتی در حال خوندن نیستم یا حتی به فکرش تیکه ای ازون پازل گم شده و من هی دور خودم میچرخم تا تکه پازل گم شده را پیدا کنم .....از شانس بدی که داشتم ورودم به دانشگاه مقارن شد با فوت بابایی برای همین شاید برای دختر ۱۸ ساله اون موقع اصلا شروع خوبی نبوده کسی که به عشق پدرش رشته ای...
-
تفریح در میان اسبها
شنبه 11 آبانماه سال 1392 09:45
این اخر هفته یکی از بهترین آخر هفته های من ومهدی و رادمهر بود .همه اصفهان بودن و فقط من ومهدی اینجا مونده بودیم و سعی کردیم بهمون خوش بگذره و از امکاناتمون استفاده کنیم .برای همین رفتیم باشگاه سوارکاری و اسبهای محترم را دید زدیم رادمهر هم که حسابی ورجه ورجه میکرد و بین اسبها می دوید اونها هم بچه های خوبی بودن باهاش...
-
دلتنگانه
چهارشنبه 8 آبانماه سال 1392 11:35
وقتی دلتون میگیره چی کار میکنین: با تلفن صحبت میکنین یا با گوشیتون اس ام اس میدین یا توی اتاقتون راه میرین یا اینکه خودتونو با اینترنت و وب گردی مشغول میکنین یا اینکه به دلتنگیتون و علتش فکر میکنین یا حتی وبلاگتونو آپ میکنین یا هی آه های طولانی مدت میکشین یا در جواب دستور رئیستون از سر استفاده میکنین یا شایدم گریه...
-
اپن میزنمای ما!
چهارشنبه 1 آبانماه سال 1392 09:39
دیروز رفته بودیم دیدن خونه جدید داشتن کابینتهای اشپزخانه اش را کار می گذاشتن و نقش من در انتخابات اشپزخانه ای جز انتخاب رنگ چیز دیگری نبوده است .....مدل و نوع چیدمان را خود اقا ام دی افی تز داده است (خوش سلیقه بود ما هم بهش اطمینان کردیم ) البته ناگفته نماند مدل آرگ را هم من انتخاب کردم حالا آقای ام دی افی با مهدی...
-
رادمهر در تصویر !
سهشنبه 30 مهرماه سال 1392 09:04
خوب عارضم به خدمتتون که: این پسملک چشم دکمه ای بنده برای خودش مردی شده درسته که من نتونستم زود زود عکسهاشو بزارم اما حالا همه را تقریبا یکجا نشونتون میدم این عکس افتاب گرفتن پسرک با کیک خونگی مامان پزش ...... بچه ام میخواسته برنزه بشه مثلا ایشونم رادمهرک با پسر عمشون امیر حسین ....این دوتا علاقه عجیبی به هم دارن...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 29 مهرماه سال 1392 08:35
۱ اینروزها من و مهدی درگیر آماده سازی خونه جدید هستیم فکر کنین ی عمر دعا میکردم خونه خودمونو داشته باشیم حالا که موعدش شده دچار تردید شدم که اصلا ازین خونه ای که داخلش هستیم بریم یا نه ؟ عادته؟یا ترس از اتفاقهای جدید ؟محیط جدید؟همسایه های جدید ؟یا شاید ترس از آپارتمان نشینی که نه من و نه مهدی هیچ وقت تجربه نکردیم ....
-
نکته
سهشنبه 9 مهرماه سال 1392 12:01
همیشه بهترین راه را برای پیمودن می بینیم اما فقط راهی را می پیماییم که به آن عادت کرده ایم .
-
رئیسی داریم ما!
سهشنبه 2 مهرماه سال 1392 12:28
نه به خیلی از روسا که حال کار کردن ندارن نه به رئیس ما که : ۱-به جای ارباب رجوعه توی صف بانک می ایسته (سیستم بانکی ما هنوز صفیه ) ۲به جای ارباب رجوعه قسم دروغ میخوره ۳به جای ارباب رجوعه خط شهردارو دهیارو که غلط املائی داره را جعل میکنه(به روش دوسری کپی گرفتن و با لاک سفید افتادن به جون کاغذ بخت برگشته) ۴ به جای ارباب...